دکتر احمد یزدانی :ملت چیست؟
در رابطه با مفهوم “ملت” تعریف مشخص و قابل قبول از جانب عموم وجود ندارد. علیرغم این، ساده ترین تعریف ملت میتواند:
” ملت خلقی است که به حرکت سیاسی روی آورده است ” باشد. (1)
Karl Deutsch پولیتولوق مشهور دانشگاه هاروارد در تعریف “ملت” مینویسد: “ملت جمعیتی است تشکیل یافته از فردها که در رابطه با مسائل و موضوعات مختلف، میتواند سریع، افکتیو وبدون در نظر گرفتن فاصله باهم ارتباط برقرار کند” (2). طبیعی است که برای برقراری این ارتباط زبان و فرهنگ مشترک شرط اصلی بحساب میاید. اگر این خلق صاحب آپارات دولتی و قوه سیاسی خودمختار باشد، در اینصورت یک “ملت” خوانده میشود.
بعبارت دیگر طبق تعریف کارل دویچ “ملت خلقی است که صاحب دولت خویش” باشد.(3)
بروشنی میتوان ملاحظه کرد که، تعریف کارل دویچ از مفهوم ملت بسیار محدود بوده و بر خلاف واقعیت های عینی جامعه بشری میباشد. زیرا طبق استدلال این نظریه، خلقی که در مرحله تشکیل دولت ملی خویش میباشد، هنوزنمیتواند ” ملت” نامیده شود. در تعریف کارل دویچ اتینکهای صاحب کاراکتر ملی مثلا باسک ها، کاتالانها، شوتلاندیها، سیک ها، تبت ها، فلسطینیها و… که هنوز موفق به تشکیل دولت ملی خویش نگردیده اند بفراموشی سپرده میشوند. (4)
بنابراین با اطمینان تمام میتوان گفت که : “ملت بدون دولت و دولت بدون یک ملت واحد میتواند موجود باشد”. (5). بعبارت دیگر در تعریف “ملت” داشتن و یا نداشتن دولت ملی رول مهمی را بازی نمیکند.
Max Weber جامعه شناس مشهور آلمان در مقوله مربوط به” ملت” چنین میگوید: ” ملت گروه های معینی از انسانهاست که حس همبستگی بخصوصی را نسبت بهمدیگر دارا میباشند” (6). در اولین نگاه این تعریف بی اعتبار بنظر میرسد. زیرا ” حس همبستگی متقابل” میتواند در نهادهای دینی، حزبی و یا سندیکائی هم موجود باشد. علیرغم این، بکار بردن واژه “بخصوص” در این تعریف ماهیت اصلی این کلمه را آشکار میسازد. زیرا “حس همبستگی بخصوص” توسط عوامل مشترکی که تشکیل دهنده ملت است (زبان، کولتور، شعور تاریخی، آداب و رسوم، دین و هدفهای سیاسی) بوجود میاید و در جامعه زنده نگه داشته میشود.
در بوجود آمدن هویت ملتها عوامل مشترک دارای اهمیتهای گوناگونی میباشند. بعنوان مثال، صربها و یونانیها علیرغم اینکه صدها سال زیر سلطه امپراتوری عثمانی بودند، دین ارتودکس مسسیحی را بمثابه سمبول ماهیت اتنیکی خویش تلقی میکردند. بعد از فروپاشی امپراطوری عثمانی هنگامیگه در سال 1923 بین یونانیها و تورکها تبادل اهالی انجام میگرفت، تعلق به ملت تورک و یا ملت یونان بودن، تابع خواست شخص و یا زبان او نمیشد، بلکه متعلق بودن این شخص به دین اسلام و یا دین مسیحی شاخص تعین کننده بحساب میامد.
در بیشتر مواقع عامل زبان در بوجود آمدن هویت ملتها اهمیت بیشتری را نسبت به عامل دین بازی کرده است. در این رابطه میتوان به مناسبات مختلف از جمله مناسبات بین آلمانها و لهستانیها را در رابطه با ایالات شرقی پرویس ها و همچنین به منطقه ماورا شلزی و در منطقه بؤو به مناسبات بین چک ها، اسلاوها و آلمانها اشاره کرد. زبان در اتحاد ملی رومانیها نیز عامل اساسی بوده است. ماهیت زبان در تعلق به یک اتینک و یا جدا بودن از آن، وقتی عیان میگردد که انسان در یک کشور بیگانه زبان آن کشور را نمیفهمد. این مسئله در اروپا تا سال 1918 در امپراتوریهای کثرالملله عثمانی، روسیه و هابس بورق وجود داشته است.
در بعضی از مواقع عوامل زبان و دین بصورت مشترک در بوجود آمدن هویت ملی یک اتنیک رل اساسی را بازی میکنند. برای مثال میتوان لهستانیها و یا تا اوایل قرن 19 والون، فلام و هلندیها را در کشور متحد هلند مثال زد. عوامل دین و زبان در سال 1830-1831 سبب فروپاشی کشور متحده هلند و بوجود آمدن دو کشورمستقل هلند و بلژیک شد.
Hug-Ston-Waston ملت شناس و محقق مشهور انگلیس “ملت” را گروه های انسانی میداند که ، در میان آنها حس همبستگی ، فرهنگ و شعور ملی مشترک موجود میباشد و آنها خویشتن را بمثابه یک جمعیت تلقی میکنند. بعقیده او ”ملت موقعی بوجود میاید که، اکثر انسانهای یک جامعه خویشتن را ملت میشناسند و همانند ملت نیز رفتار میکنند” (7).
“ملت – دولت” و “ملت – کولتور”
Friedrich Meinheke تاریخشناس مشهور آلمان در تحقیقات خویش راجع به “ملت”هم از”ملت زائیده شده از دولت” (اشتاتس ناسیون) و هم “ملت زائیده شده از کولتور” (کولتور ناسیون) صحبت میکند. (8)
ماینهکه در تشکیل ” ملت زائیده شده از دولت” اصل برابری و یگانگی انسانها و همچنین حق آزادانه فرد و جمع در ”تعین سرنوشت خویش” را شرط اساسی میشمارد. در اینجا ماینهکه مخصوصا عقیده تاریخ شناس دینی فرانسهErnest Renan را که در سال 1882 در رابطه با تعریف ملت میگوید : ” وجود یک ملت باید هر روز از خود او پرسیده شود” در نظر میگیرد. (9) ارنست رنان در ادامه تعریف خویش میگوید: “ملت جمعیت بزرگی است با حس همبستگی متقابل که در گذشته قربانی داده و در آینده نیز به دادن قربانی حاضراست” . (10)
در رابطه با “ملت زائیده شده از کولتور” (کولتور ناسیون) باید خاطرنشان ساخت که، این ملت نباید حتما صاحب دولت ملی، پول ملی، ارتش ملی و یا ارگانهای دیگر سیاسی باشد. زیرا: وجود عینی عناصر مشترک درجامعه که جزو داده های طبیعت و تاریخ بحساب میایند (زبان، دین ، ادبیات، تاریخ، موسیقی، آداب ورسوم) در تشکیل استروکتور یک ملت کافی میباشند. این ملت بعد از سیاسی شدن و موفق به تشکیل دولت ملی شدن به ملت با دولت (اشتاتس ناسیون) تبدیل میشود. در این رابطه میتوان لهستانیها، آلمانهاو یهودیها را مثال آورد. آلمانیها علیرغم اینکه خود را از اواخر قرن 18 ملت میشناختند، در سال 1871 موفق به تشکیل دولت ملی خویش گردیدند. لهستانیها در سال 1772 بین سه دولت بزرگ یعنی روسیه، اطریش و پرویس تقسیم شدند و در سال 1918 موفق به تشکیل دولت ملی خویش گشتند. (11) . یهودیهای پراکنده در نقاط مختلف دنیا که خویشتن را صاحب اصلی خاک فلسطین میدانستند در سال 1948 دولت ملی خویش یعنی اسرائیل را تشکیل دادند. (12)
در کشوریکه بخواست اکثریت جامعه، “ملت” براساس دولت بوجود میاید، درآنجا انسانها بدون در نظرگرفتن موقعیتهای اقتصادی و اجتماعی خویش شهروند آن کشور محسوب میشوند وافراد بمثابه انسانهای بحد بلوغ رسیده درتمامی شئونات اجتماعی دارای حقوق مساوی میباشند. (13)
با تعریف نهائی از مفهوم “ملت” و اشاره کوتاه به تعریف “ملیت” بسراغ مسئله ایران برویم:
ملت، گروههای انسانیست که عناصر مشترکی را (زبان، کولتور، دین، هدفهای سیاسی) از تاریخ و طبیعت به ارث گرفته، افراد آن با همدیگر پیوند و همبستگی داشته و مصالح مشترک خویش را شناخته اند. این گروه اجتماعی دولت ملی خویش را تشکیل داده و یا خواهان تشکیل آن میباشد. شناختن خویش بمثابه یک ملت و خواست حق تعین سرنوشت بدست خویش برای وجود یک ملت کافیست.
بیشتر اوقات در ادبیات سیاسی اوپوزیسیون ایران، مفهوم “ملت” و “ملیت” بغلط یکسان وهم معنا بکار برده میشود. ملیت در درجه اول به اقلیت کوچک اتنیکی شامل میشود که خواهان حفظ ومحترم شمرده شدن زبان و فرهنگ خویش است و حد اکثر خواست خود را در خودمختاری فرهنگی و سیاسی در چارچوب کشوریکه مسکون آنجاست خلاصه میکند. مشخصه بارز “ملیت” ، دوری جستن از تشکیل دولت ملی میباشد. در اروپای غربی کلمه “ملیت” به تابعیت دولتی نیز گفته میشود. (14)
مسئله ایران
تا اواخر قرن 19 واوایل قرن بیستم اقتصاد سنتی ایران بر پایه مناسبات کشاورزی و دامداری بنا ګردیده بود. این استروکتور در اثر مداخله دولتهای اروپایی بخصوص انګلستان و روسیه شروع به فروپاشی کرد. سرازیر شدن سرمایه خارجی به کشور، ایجاد کارخانجات گوناگون در شهرهای بزرگ، دادن امتیازات فراوان به کشورهای خارجی، تبدیل شدن ایران به کشور نیمه مستعمره و بالاخره بوجود آمدن طبقات نوین اجتماعی سبب پیدایش مناسبات ګاپیتالیستی در کشورګردید. رشد و تکامل دینامیک این مناسبات، تغییرات مهمی را در بخشهای گوناگون جامعه بوجود آورد. انقلاب مشروطیت، تدوین قانون اساسی، تفکیک قوای دولتی، بوجود آمدن احزاب سیاسی وبالاخره تعویض سیستم دولتی از سلطنت به جمهوری اجزائی از تغیرات مهمی هستند که از آن تاریخ تا بامروز در بخش سیاسی جامعه بوقوع پیوسته اند. مناسبات سرمایه داری بخش فرهنگی جامعه را نیز مورد تغییر وتحول روزافزون قرار داد. آشنائی و راه یافتن به دنیای مدرن اروپا، بوجود آمدن روشنفکران غیر مذهبی، ترجمه کتابهای علمی، ادبی و اجتماعی، گسترش مطبوعات، رادیو- تلویزیون ، سینما، ساتلیت و اینترنت ، بخشی از این تغیرات اساسی هستند که امروزه شاهد آن میباشیم.
در کشور ایران مدتهاست که مدارس مدرن، دانشگاهها و مراکز علمی بوجود آمده و مشغول فعالیت میباشند. مدتهاست که میلیونها نفر از تحصیل کرده های دانشگاهی ومتعلق به اتنیکهای گوناگون درشئونات مختلف اجتماعی – اقتصادی مشغول بکار میباشند. مدتهاست که میلیونها کارگر ترک ،کرد، فارس، ترکمن، بلوچ وعرب در صنایع مختلف کشور و در خدمات اجتماعی انجام وظیفه میکنند. از جمعیت تقریبا 74میلیونی کشور بیشتر از 65% در شهرها زندگی میکنند. در دهات تا حدودی تاسیسات مدرن آبیاری، برق، جاده، حمام و بیمارستانها بنا شده ودر حال گسترش میباشند. رفت و آمد بین دهات و شهرها افزایش یافته،اتوبانها، هواپیما و قطارامکان برقراری روابط بین اهالی مناطق مختلف کشوررا با یکدیگر و با کشورهای خارج فراهم آورده اند…
بعبارت دیگر، مدتهاست که در ایران مناسبات کشاورزی و دامداری قرن 19 فروپاشی کرده و جامعه ایران به دنیای سرمایه داری پیشرفته پای گذاشته است. این گذار سبب پیدایش طبقات و قشرهای نوین اجتماعی گردیده وانسانهای متعلق به اتنیکهای گوناگون کشوررا از رعیت و کشاورزو دامدار سنتی به کشاورز صنعتی ، کارفرما، کارگر صنعتی ، کارمند و دانشجوی شهرنشین ارتفا داده است. طوایف و اقوام جامعه ی سنتی ایران نیزمرحله قوم و طایفه و قبیله را پشت سر گذاشته و امروزه بمثابه ملت های بدون دولت، خواهان تشکیل دولت ملی خویش میباشند.
کشور کثیرالملله و سیستم اداری کشور
بنا به دلایل و تعاریف فوق، ایران کشوری است کثیرالملله. درایران بغیر از اقلیت های دینی – مذهبی، ملت های تورک آذربایجان، کردها، بلوچها، فارسها، تورکمنها و اعراب زندگی میکنند. تا بکار آمدن حکومت پهلوی سیستم اداری کشورایران سیستم غیرمتمرکزبود. امورات داخلی دهات، شهرها وایالات توسط انجمنهای محلی و هیاتهای ریش سفیدان، معتمدین و اصناف اداره میشد. وظیفه دولت مرکزی جمع آوری مالیات، حفاظت از امنیت راه ها و پاسداری ازمرزهای کشوربود. بهمین خاطر کشورایران “ممالک محروسه ایران” نامیده میشد.
ناکام ماندن هدفهای دموکراتیک انقلاب مشروطیت و زیر پا گذاشته شدن اصل”انجمنهای ایالتی و ولایتی سبب بروز نارضایتی های عمیق و کوششهای خودمختار طلبانه در بعضی از ایالات کشور شد. تشکیل دولت ملی اذربایجان بدست شیخ محمد خیابانی، جنبش جنگل، تشکیل منطقه خودمختارعربستان بدست شیخ خزعل، جمهوری تورکمنستان بدست عثمان آخوند کوششهائی بودند در راستای حق خودمختاری واداره امورداخلی بدست خود. با سرکار آمدن رضا شاه بنیانگذار سلسله پهلوی پان ایرانیسم و شونیزم عظمت طلبانه زبانی – نژادی (زبان فارسی و نژاد آریائی) جزئی از ایدئولوژی دولتی شد. وجود خلقهای متنوع در ایران نفی، تحصیل بزبان آنها قدغن و تبعیض اقتصادی و سیاسی در دستور کار دولت قرار گرفت. رضا شاه با پشتیبانی انگلستان و با استفاده از قوای نظامی موفق به متمرکز کردن سیستم اداری کشور و تحمیل شرایط استعماری به خلقهای غیرفارس شد.علیرغم این، خلقهای غیرفارس لحظه ای از مبارزه بر علیه استعمارفرهنگی –اقتصادی و کوشش برای تعین حق سرنوشت خویش نکاستند . بطوریکه چند ماه بعد از سقوط رضا شاه و اشغال ایران توسط نیروهای متفقین ،حکومتهای خودمختار آذربایجان و مهاباد تشکیل شدند. حکومت ملی اذربایجان توانست فقط یکسال حاکمیت ملی خلق آذربایجان را برپا کند و درعرض این مدت کوتاه اقدامات مترقی اجتماعی – اقتصادی انجام دهد.
بنیانگذار حکومت ملی آذربایجان سید جعفر پیشه وری در تاریخ 28 ژانویه 1946 با استناد به “حق تعین سرنوشت ملتها بدست خود” برای برسمیت شناخته شدن حکومت ملی آذربایجان به سازمان ملل مراجعت کرد.
رژیم تهران که هنوزبه نیرومندی ارتش برای تجاوز به اذربایجان مطمئن نبود، متوسل به سیاست نیرنگ و دروغ ماکیاولیستی شد. در 14 ژوئن 1946 بین نماینده دولت تهران مظفر فیروز و رئیس حکومت ملی آذربایجان پیشه وری موافقتنامه 15 ماده ای در تبریزبه امضا رسید. در این موافقتنامه از جمله خودمختاری آذربایجان در کادر دولتی ایران به رسمیت شناخته شد، زبان ترکی زبان رسمی آذربایجان اعلام گردید، آذربایجان دارای ارتش و دارایی مستقل شد و علیرغم این موافقتنامه و پیش ازرسیدگی سازمان ملل متحد به درخواست رئیس دولت آذربایجان، واحدهای ارتش دولت مرکزی تحت نظر مستقیم محمد رضا شاه در تاریخ 24 نوامبر 1946 به سوی آذربایجان سرازیر شدند. حکومت ملی آذربایجان سقوط و اراضی این دیار به اشغال نیروهای متخاصم ارتش در آمد. هزاران انسان آزادیخواه که خواستی جز اجرای اصل انجمنهای ایالتی و ولایتی وتعین سرنوشت ملت آذربایجان بدست خود نبودند، بدست جلادان رژیم تهران به قتل رسیدند. رژیم پهلوی بار دیگرشرایط استعماری را به آذربایجان تحمیل گرداند و همچنان به سیاست نسل کشی فرهنگی ادامه داد.
در این میان جیره خواران قلم بدست استعمار، حرکت ملی و ضد استعماری آذربایجان را که دارای پایه های عمیق و گسترده اجتماعی بود، ساخته و پرداخته روسها اعلان کرده و ادعا کردند که گویا”: فرقه دموکرات آذربایجان میخواست آذربایجان را از ایران جدا و به شوروی الحاق کند و…”. اینها برگشتن خانها و زمینداران بزرگ، سوزانده شدن کتابهای درسی به زبان ترکی، قدغن شدن سیستم تحصیلی به زبان ترکی، اعدامها و سربریدنهای وحشیانه ، تجاوز به دختران و زنان و غارت اموال دهقانان را “روز نجات آذربایجان” نامیدند.
حکومت ملی آذربایجان هنگامی تاسیس گردید که کشور ایران تحت اشغال نیروهای متفقین بود. بدون شک، خودداری روسها از تخلیه بموقع آذربایجان و حمایت موقت آنان از حکومت خودمختار آذربایجان سر آغاز جنگ سرد بین دو اردوگاه متخاصم بود . استالین درجستجوی منافع اقتصادی – استراتژی روسیه و احتمالا نقشه تصاحب آذربایجان جنوبی و یا سر کار آوردن حکومتی دست نشانده درآنجا بود. با تمام این تفصیلات اسناد وفاکتهای موجود ثابت میکنند که: اولا رهبران حکومت ملی آذربایجان نیت جدائی از ایران و قبول بندگی استالین را نداشتند و ثانیا اگرهم اینچنین میبود که نبود، آیا گردن نهادن به حاکمیت روسها صدها بار بهتر از ستم رضاشاهی و سیاست استعماری قرون وسطائی رژیم تهران که حتی ابتدائی ترین حق انسانی یعنی تحصیل بزبان مادری را از دست ملت ترک آذربایجان گرفته بود نمیشد؟.
راستی اگر روسها بقول این اقایان آذربایجان جنوبی را تصاحب میکردند و یا در آنجا دولت وابسته به خویش را بوجود میاوردند چه میشد و امروزخلق اذربایجان چه سرنوشتی را دارا بود؟
آیا غیراز این میشد که امروزه آذربایجان صاحب ملت و سرزمین واحدی میبود؟ آیا غیر این میشد که ملت آذربایجان صاحب دولت ملی خویش میگردید؟ آیاغیراز این میشد که زبان و فرهنگ ما آزاد بود؟ آیا غیر از این میشد که ملت آذربایجان صاحب ثروتهای زیرزمینی خود میشد؟ آیا غیر از این میشد که امروزه نمایندگان ملت واحد آذربایجان در مجامع بین المللی جای میگرفتند و….
آری ، غرب پیروز شد و رژیم آپارتاید پهلوی ازبکارگیری ارزشهای دموکراتیک غرب خودداری کرد. استبداد فردی جایگزین حکومت قانون شد و جلوی آزادیهای سیاسی و پیشرفت اجتماعی را گرفت. بیت المال مملکت به مالکیت خصوصی تبدیل گردید و درآمد کشور کلان کلان تاراج شد. هزاران انسان آزادیخواه و عدالت طلب بخاطر مبارزه با دیکتاتوری وبرقراری آزادیهای فرهنگی – سیاسی بقتل رسید. میلیونها انسان ترک ، کرد، عرب، بلوچ و ترکمن قربانی سیاست ضد انسانی اسیمیلاسیون اجباری شدند. امروزه نیز این سیاست از طرف رژیم جمهوری اسلامی ادامه دارد و همراه این فجایع فرهنگی – اجتماعی فاجعه عظیم اکولوژی با خشک کردن عمدی دریاچه ارومی در انتظارملت آذربایجان است.
در حال حاضراکثریت “روشنفکران” فارس زبان ایران حاضر به دیدن تغییرات عمیق دموکراتیک در سطح دنیا و منطقه نبوده و همچنان مشغول تئوری بافیهای نو استعماری میباشند. اینان بجای قبول حق تعین سرنوشت ملتها بدست خود، بجای قبول وجود ملتهای گوناگون در ایران، بعوض مبارزه عملی برای حقوق پایمال شده اتنیکهای غیر فارس، بعوض ارائه طرحهای مترقی و واقعا دموکراتیک در رابطه با مسئله ملی ، در گفتار و نوشته های قیم منشائه شان به دماگوژیهای ارزان متوسل شده و پی در پی از مقدس بودن “تمامیت ارضی ایران”، “ملت و فرهنگ ایران”، “وحدت ملی ایران” و… صحبت میکنند. از صفوف اینان چند بازنشسته سیاسی نیز که اتفاقا بزبان ترکی حرف میزنند و از خواندن و نوشتن بزبان مادریشان بیسواد ماندن را ترجیح میدهند، خویشتن را بعنوان سخنگویان منافع ملت آذربایجان و متخصصین حل مسئله ملی در ایران جا میزنند.
بطور خلاصه درجواب این نوشته ها وتئوریهای نواستعماری باید گفت:
اولا: در ایران ملتی بنام “ملت ایران” وجود ندارد. زیرا بطوریکه در بالا نشان داده شد، شرط لازم برای تشکیل یک ملت واحد در کشور کثیرالملله (دولت- ملت)، دارا بودن فرد و جمع به “حق تعین سرنوشت خویش بدست خود” میباشد. این حق تابحال در ایران وجود نداشته و بطوریکه شاهد آن هستیم مورد قبول طبقه سیاسی وسازمانهای اپوزیسیون جامعه فارس زبان ایران نیز نمیباشد.
ثانیا: در کشورایران اتنیکها از لحاظ اجتماعی – اقتصادی دارای حقوق مساوی نیستند. نمایندگان انتخابی و واقعی اتنیکهای غیرفارس درهیات دولت و اداره سیاسی کشور نقشی را بازی نمیکنند. زبان، فرهنگ و مذهب آنها قدغن و یا تحت فشاردولت مرکزی است. سیاست فرهنگی – مذهبی و در بسیاری از موارد اقتصادی دولت تنها در خدمت منافع اتنیک فارس و مذهب شیعه میباشد. روشن است که ، در چنین کشوری نمیتوان از ملت واحد و یا از وحدت ملی صحبتی بمیان آورد.
واقعیت این است که، در نواحی مرزی ایران با کشورهای همسایه ملتهای تقسیم شده زندگی میکنند. این ملتها برخلاف خواست واراده خود بخاطر جنگها و کشمکشکهای گوناگون سیاسی بدو قسمت تقسیم شده اند. تمایل به جدائی و تشکیل دولتهای مستقل ملی واحیانا وحدت دوباره با بخش بیرونی متعلق به خویش، بین اهالی این مناطق روز به روز در حال گسترش است. سبب این تمایلات را باید هم در تاثیر بخش بیرونی متعلق به خویش که سبب بیداری روزافزون ملی این اتنیکها در کشور ایران گردیده اند و هم در سیاست تبعیض آمیز دولت ایران جستجو کرد. پروسه لاینقطع بیداری ملی و گریز از ایران که آنرا میتوان جبر ویا انتقام تاریخ نامید باعث ترس روزافزون طبقه سیاسی شوونیزم زده فارس زبان ایران گردیده است. این طبقه برای جلوگیری از تشدید سرعت این پروسه که نا گریز به پایان یافتن برتریهای فرهنگی – اجتماعی و اقتصادی اتینک فارس زبان منجر خواهد شد، بهترین پادزهر را در کاشتن تخم کینه بین اتنیکهای غیرفارس مثلا ترکها و کردها ، تشدید اختلافات درونی تشکیلاتهای سیاسی ملتهای غیرفارس و سکوت در مقابل سیاست سرکوبگرانه رژیم قرون وسطائی ایران جستجو میکند . جای تعجب نخواهد بود اگر روزی این طبقه شوونیزم زده را همانطوریکه آقای داریوش همایون میگفت، ” بخاطر جلوگیری از تجزیه ایران” بطور علنی در کنار رژیم جمهوری اسلامی ببیینیم.
در ایران امروز نقش ملتهای تحت استعمار شگفت فزونی گرفته، موفقیت آنها به مثل معروف “دیر یا زود دارد ولی سوخت وسوز ندارد”. آنها با عزم راسخ برای “حق تعین سرنوشت خویش” مبارزه میکنند و هر روز بندی از زنجیرهای استعمارملی را پاره میکنند.
آیا میتوان ازبخش مترقی و واقع بین اوپوزیسیون اتنیک فارس انتظار داشت که با استواری و شهامت تمام در مقابل شوونیزم فارس و تئوریهای استعماری آن قد علم کند؟ آیا میتوان ازاین بخش انتظار داشت که با ارائه طرحهای مدرن برای همکاری کشورهای منطقه واحیانا تشکیل کنفدراسیون و اتحادیه دولتها افق ها و پرسپکتوهای تازه ای را به نمایش بگذارد؟
ببینیم و قضاوت کنیم!
2-5- Karl W. Deutsch; Der Nationalismus und seine Alterfnative; München 1992; S. 1-16
6- Max Weber; Wirtschaft und Gesellschaft; Tübingen, 1976; S. 528-530
7- Hug-Stone-Waston; Nations and States; London 1977; S. 5-12
8- Friedrich Meinheke; Weltbürgertum und Nationalstaat; München/Berlin; 1911; S. 1-3, S. 9-13
9- (9-12) Ernest Renan; Was ist eine Nation? In: Neuen und alten Nationalismus: (Michael Jesimann/Hennine Ritter) Leipzig 1993; S. 308-310
10- (13-14) Fischer Maria; Biologismus, Rassismus, Nationalismus; Wien 1995; S. 160; S. 172