حمید آرش آزاد: «گاف»هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» (1)
ضیاء صدرالاشرافی (ض.ص) لطفاً با دیدِ طنز بخوانید با توجه به اینکه با اصطلاحات رایج درجمهوری اسلامی درایران نوشته است.
شماره گذاریها از: یک تا هشتادوهشت ازضیاء صدرالاشرافی (ض.ص)است برای مشخص ترکردن موضوعات.
==================
درروزچهارم دی ماه سال ۱۳۲۷ برابربا ۲۵ دسامبرسال ۱۹۴۸ درمحله ی “كوره باشی” از توابع خیابانهای منجم وملل متحد دركلان شهرتبریزمعروف به یك روستای بزرگ به دنیا آمدم (ض.ص: اشاره طنزآمیز به سخنِ اکبرهاشمی رفسن-جانی، وقتی رئیسِ مجلس اسلامی بود و دربازدیدش ازتبریز، بازار، بعنوانِ اعتراض بسته شد، اکبررفسن- جانی هم درعکس العمل از ابرازِ نفرتِ علنیِ اهالیِ تبریز، درمجلس گفت که: تبریز یک روستای بزرگ بود. دکتراکبراعلمی نمایندۀ شجاع تبریز، که دیگرصلاحیتش تائید نشد درمجلس و خطاب به اکبررفسن- جانی گفت: بهرمان دهی که آقای اکبررفسن- جانی بهرمانی متولدشده بنا به آمارِ سراسری: فلان تعداد اسب، الاغ، قاطر، گاو، گوسفند و مرغ و خروس و اهالی دارد، درمقایسه با آمارِ جمعیتی وصنعتی و فرهنگیِ تبریز، بعد گفت اگرتبریزروستا است پس آقای اکبررفسن- جانی بگویند بهره مان محل تولد ایشان را چه بنامیم! ؟).
سیكل اول متوسطه را دردبیرستانِ”رازی” خواندم ودورهی دوم دبیرستان را نیزدررشته ی ادبی، دردبیرستان ” دهخدا ” گذراندم.
درسالِ ١٣٤٩ دركنكورِسراسری، دررشته ی ” زبان وادبیات فارسی” قبول شدم و پس از سه سال تحصیل دراین رشته، موفق یه تركِ تحصیلِ اجباری گشتم.
درسالِ 51 برای تحصیل دررشته ی “حقوقِ قضایی” عازم تهران شدم و دوسال بعد، دست ازپا درازتر به تبریزبرگشتم و ضمنِ تحصیل دررشته ی ” علوم اجتماعی ” به شغل پردرآمد! معلمی پرداختم وبعدها، این شغل را نیزبا دماغی سوخته، ترك گفته و بعد ازتعویض چندین و چند شغل درنهایت به شغل پُردرآمد وكم دردسر” روزنامه نگاری ” مشغول شدم.
تا كنون دوبارموفق شدم درمیان طنزنویسان استانهای كشور، مقام اول راكسب كردم.
دستِ تقدیراجازه نداد تا استاد پایان زندگینامه ی خویش را بنگارد. به ناچارما درتکمیل آن می نویسیم: «استاد آرش آزاد، بعدازسالها جدال بابیماری ریوی، عصربیست وسوم مردادماه (ض.ص:۱۳۸۹) دربیمارستان امام رضا(ع) تبریزدارفانی راوداع گفت ودوروز پس ازآن درقطعهی هنرمندان ” وادی رحمت تبریز” به خاك آرمید.
درقطعهی هنرمندان ” وادی رحمت تبریز” به خاك آرمید.
روحش قرین حق و راهش پُر رَهرو باد
================================================
خیال می كنید شماها نوبرش را آورده اید كه درروزگارتان، آدمهایی كه حتی دیپلم هم ندارند، درعرض پنج ـ شش ماه تلاشهای صادقانه وشبانه روزی، یك دفعه مدرك «دكترا» میگیرند و بعدش به مقامهای خیلی خیلی بالا می رسند و…؟
خوشبختانه تاریخ چنان پرافتخاری داریم كه درآن، همه چیز پیدا می شود. عین بازارمكاره و بازارشام اسبق وسابق وبازارسیاه و آزاد وغیره ی فعلی. مثلاً جنابِ «ابوالقاسم فردوسی طوسی» كه ظاهراً آن دیپلم كذایی راهم نداشته وازجغرافی، تاریخ، حساب و… چیزی نمی دانسته، یك دفعه تبدیل به «حكیم» می شود، سرازمركزهای حكومتی درمیآورد و«شاهنامه» هم می نویسد.
اگراین گفتۀ بنده راهم « نشراكاذیب »، « تشویش اذهان عمومی »، « ریختن آب درآسیاب خلیفۀ عباسی »، « جاسوسی به نفع رژیم منحوس سلطان محمودغزنوی » وچیزهایی ازاین قبیل حساب میكنید وقصدِ « ممنوع القلم »، « مهدورالدم » وغیره كردن بنده رادارید، اجازه بدهید برای دفاع ازخود، مثالها ودلایل محكمه پسندی را ازكتاب وزین «شاهنامه ی فردوسی ـ چاپ مسكو» (ض.ص: که ازکاملترین چاپ های شاهنامه است) تقدیم حضورتان بكنم. خوب، پس بفرمایید:
یک:«فردوسی» به اندازهای درعلم «جغرافیا»، به قول معروف «ازبیخ عرب» بوده كه در همان شاهنامه ودرصفحهی ٣١ می نویسد كه مادر« فریدون » پسرش را به كوه «البرز» در «هندوستان» برده است!
دركشوری كه به لطف مسؤولان همیشه درسفر (ض.ص: اشاره به احمدی نژاد)، بچه های چهارساله هم میدانند كه«بوركینا فاسو» دركجا واقع شده و«ونزوئلا» چند تاساندویچ فروشی دارد وچه تعدادمهدكودك در«بوسنی»هست (ض.ص: کشورهائی که درآنجا آقا زاده ها و شریکانشان یا سرمایه گزاری کرده اند، یا ایران کمک بلاعوض اسلامی کرده است)، چه طوریك نفر«حكیم» ادعامیكند كه البرزكوه درهندوستان است؟ فرض كنیم «محمود غزنوی» دارای یك «حكومت منزوی» بوده و باخیلی ازكشورها روابط دیپلماتیك نداشته است، ولی لااقل مثل «بوش» بیشتراز ١٧ باربه هندوستان لشكركشیده وهمچنین برای برقراری روابط حسنه، با« ری» میخواست كه به آنجا سفربكندولی بانویی كه برآن منطقه حاكم بوددماغ اورا سوزاند. (ض.ص: اشاره به نامۀ سلطان محمودغزنوی وجوابِ سیده ملک خاتون، حاکم شهرِ ری در نزدیکیِ تهرانِ و کوهِ البرز کنونی است، بعد ازمرگ سیده ملک خاتون، سلطان محمود شهرری را تصرف کرد.) فردوسی دست كم میتوانست ازشاه محمود یك سِری اطلاعاتِ محرمانه، درموردِالبرز(ض.ص: نزدیک شهرری) وهندوستان بگیردوجای هركدام را بداند!
این عنصرمشكوك وحكیم نما، یكی ـ دوصفحه ی بعد، مذبوحانه تلاش می كند این عقیده ی انحرافی وتوطئه آمیزرا تبلیغ بكند كه پرچم ایران درزمان «فریدون»، ازسه رنگ سرخ، زرد و بنفش تشكیل یافته بود.
اگرعقیده ی اینجانب رابپرسید، عرض میكنم كه این (ض.ص:جناب)جانب حكیم، عامل نفوذی یك یاچند تاتیم رقیب بوده ومی خواسته است دستاوردهای ارزشمند وعملیات قهرمانانه ی تیمهای فوتبال ما را زیرسؤال ببرد، ولی این توطئه را چنان با زیركی انجام میدهد كه كسی به خود اوشك نكند وهمه، یقه ی داوررابگیرندودسته جمعی از«شیرِسماور» بحث بكنندو…(ض.ص: اشاره به سخنِ مشهور، درحقه بازی آخوندهای طمع کاردرتبریزاست که آخوندی راجع به شیر حمام وموضوع کُرّ بحث میکرد، یادش میافتد که جای دیگرهم دعوت است، فورا برای تمام کردن سخن می گوید: ازشیر حمام، شیرعاشورا یادم افتاد ومرثیه را خوانده و تمام می کند: مرحوم آرش شیرحمام را عمداً به شیرِسماور تحریف کرده است تا طنزش مستقیم نباشد.)
دو: درصفحهی٣٤همین شاهنامهی چاپ مسكوآمده است كه فریدون بعد از به قتل رسیدن پدرش و آوارگی خودش ومادرش، صاحب دو برادرشد. واقعاً خانم «فرانك» ـ مادرفریدون ـ خیلی شانس آورده بود كه درآن زمان قانون «ازكجا آوردهای» تصویب نشده بود. وگرنه، با رعایت شؤونات واصول وغیره، یقه اش را میگرفتند و اورا به مراكز ذی صلاح میكشاندند ودرموردِ آن دوپسر، تحقیق وتفحص كافی میكردندكه ببینند درحالی شوهرندارد، چه طور صاحب دوبچه شده است؟
بدبختانه درآن زمان، سازمان بازرسی وسایرسازمانها ونهادهای ضروری هم دایرنشده بودند. فكرمیكنم اگربودند، به مادر فریدون بیشترسخت میگرفتند، زیرا كه اوهم درنوع خود یك «دانه درشت» بود كه دوپسر«باد آورده» داشت!
سه: ای كاش خلافكاریهای فردوسی تنهادراین قبیل مواردخلاصه میشد. ولی معلوم نیست چه روابط مشكوكی بانیروهای بیگانهی اشغال كنندهی عراق داشته كه، جغرافیای این كشور دوست وبرادرـ دشمن بعثی صهیونیستی سابق ـ را هم میخواهد به سودِ استكبارجهانی تغییر بدهد وبه قرارداد ١٩٧۵الجزایرخدشه وارد نماید. او درادامهی نشراكاذیب خود ادعا میكند كه «اروندرود» دراصل نام رودخانهی «دجله» است، وشهر«بغداد» نیزدرزمان فریدون وجود داشته است.(صفحهی ٣۵)
ض.ص:اشاره اش به این بیت است:
اگرپهلوانی (ض.ص: زبان پهلوی) ندانی زبان… به تازی تو«اروند» را دجله خوان.
حال بایدازاین عنصرحكیم نما پرسید كه مگر«اروندرود» درحق اوچه بدی كرده كه میخواهد آن رابه مركزبغدادمنتقل بكندویقه اش رابه دست اشغالگران امریكایی وانگلیسی و تروریست- های القاعده بدهد؟
چهار: درصفحهی ٣۵ میخوانیم كه فریدون وسپاهیانش كه میخواهند به ایران بیایند. ازدجله رد میشوند و به بیتالمقدس میآیند كه خودشان را به ایران برسانند!
بیچاره فریدون، عوض این كه بایكی ازاین تورهای مسافری بیاید كه راه را میان- بُرمی زنند كه یك وعده شام كمتربه مسافر بدهند ویك شب كمتردرهتل اقامت بكنند، آمده واختیارش را داده دستِ فردوسی كه ازقرارِمعلوم دست چپ وراست خودش را هم درست تشخیص نمیداده است. تازه، حضرت آقا را«حكیم» میدانند، درحالی كه هربچه دبستانی هم میداند كه از دجله تا ایران چندان راهی نیست وهیچ لزومی ندارد كه فریدونِ یتیم بدبخت وغریبه، لقمه را سه باردور سروگردنش بچرخاند و توی دهانش بگذارد. آدم، دلش به حال این پان ایرانیست ها میسوزد كه ازبس میوه ندیده اند، به «سنجد» «قاقا» میگویند و این آدم را «حكیم» میدانند!
پنج: بعضی جاسوسها هستند كه«دوجانبه» نامیده میشوند وبه هردوطرف دعوا«اطلاعات» میدهند. ظاهراً دردعوای میان فریدون و«ضحاك» هم، جناب حكیم فردوسی دو دوزه بازی كرده، ولی مانندِ این دلالهای«آژانس مسكن» یا«بنگاه معاملات ملكی»ویا«اطلاعات املاك» به هردوطرف آدرس غلط داده است. چون درصفحهی ٣٨ هم میخوانیم كه ضحاك برای پیدا كردن فریدون وكشتن او، عازم هندوستان میشود. سوادِ جناب فردوسی راعشق است كه…!
شش: ظاهراً جناب فردوسی درحساب هم به اندازهای ضعیف است كه تفاوت بین عددهای «یك» و«هفت» را هم درست تشخیص نمیدهد. مثلاًدرزمانِ ضحاك وفریدون كه هنوزكره ی زمین تقسیم نشده بود و همه جا به «ایران» تعلق داشت، از«هفت كشور» صحبت میكند!
هفت:باهمۀ ادعاهای گنده گندهای كه درموردپیشرفت دانش وفرهنگ درآن روزگارمیكنیم، جناب فردوسی اصلاً نمی دانسته كه «دماوند» یك ازقلههای رشته كوه البرزاست. تازه، فریدون، ضحاك رادركدام غارِ دماوندزندانی كرده است؟ چرانام آن غارمعروف را نمیآورد؟
هشت: حكیم درنقلِ جریان تقسیم جهان توسط فریدون بین سه پسراو، درصفحه ی٤۶ میفرماید كه «روم» و«خاور» به «سلم» رسید. دیدید این آدم دست چپ وراست خودش راهم بلد نیست وحتی چهارجهت اصلی را هم نمیداند؟ اگرمركزجهان درآن روزگارایران بوده ـ كه به قول خودِ فردوسی، بوده – آنوقت باید«روم» در«غرب» و یا«باختر» بوده باشد واصولاً«خاور» دراینجا معنی ندارد. مگراین كه بخواهیم نتیجه بگیریم كه فردوسی هم، مانند جغرافیدانان انگلیسی دربعد ازجنگ دوم جهانی، از(ض.ص: رویِ) قصد این مرزها را غلط میآورد كه فردا دولتهای حاكم و ملتها، به جان هم بیفتند!
نُه: درصفحهی ۵۱ میخوانیم كه «تور» و«سلم» همراه لشكریانشان به دیدارهم شتافتند و دریك جا جمع شدند. پیشترهم درهمین كتاب خواندهایم كه «تور» در«چین وتوران» و«سلم» در«روم وخاور» بودند و«ایران» دروسط این دو قرارداشت. حالا ازجناب فردوسی خواهش
میكنیم به این سئوال ساده جواب بدهد كه این دو نفربا آن همه لشكر، چه طوراز ایران رد شدند وبه دیدن هم رفتند كه فریدون و«ایرج» متوجه نشدند؟ نكندهوش وسواد این شاهان افسانهای كه این همه به وجود افسانهایشان افتخارمیكنیم، درست به اندازهی هوش و سواد خود فردوسی بوده است؟ اطمینان دارم كه اگراین سؤال را ازخود فردوسی بكنیم، جناب حكیم با زیركی توجیه خواهدكرد وخواهد گفت كه درآن روزبرق درایران قطع شده بود و رادار كارنمیكردودرنتیجه، ایرانیها متوجه نشدهاند. شایدهم همهی كم كاریها و بیعرضگیهای فریدون وایرج را به گردن حكومت قبلی، یعنی رژیم منحوس ضحاك بیندازد و یقهی خودش را كناربكشد!
ده: اگرصفحههای ۵١ و۵٢ را بادقت كافی بخوانیم، متوجه میشویم كه این«سلم» بوده كه از دست فریدون وایرج عصبانی بوده، ولی با كمال تعجب، میبینیم كه «تور» ایرج را می كشد. نكند آن روزعینك فردوسی گم شده بود وسلم را تور میدید؟ اصلاً همهی « پروفسورها كم حافظه » هستند واشتباه میكنند. درست است. بیایید همین را بگوییم وفردوسی را تبرئه بكنیم، وگرنه گند بیسوادی وكمهوشی حكیم بزرگ درمی آید وآن همه افتخارات ملی متكی به یك تعداد افسانهی پرازغلط را از دست میدهیم!
یازده: جالب است. درصفحهی ۵۵ نوشته است كه فریدون به نوهاش منوچهرـ پسرایرج ـ چیزهای ارزشمندی ازقبیل:«اسبِ تازی»، «خنجرِكابلی»، «شمشیرِهندی»، «جوشنِ رومی» ، «سپرِ چینی» و… میدهد!
ایوللا جناب حكیم، واقعاً دست مریزاد! ما راببین كه هرسال چندین وچند تامراسم بزرگداشت، نكوداشت، تجلیل و غیره برایت برگزارمی كنیم و به حضرت عالی درود می فرستیم كه: عجم را زنده كردی، شاخ غول را شكستی، ملت را از نابودی كامل نجات دادی و…!
مردحسابی! ما كه الآن چیزی نداریم، لااقل خودمان را گول می زدیم كه درزمانهای گذشته همه چیزداشتیم وغربیهای استعمارگرآمدند و دار و ندارِما را به غارت بُردند. لاف وچاخان میكردیم وبه جهانیان میگفتیم كه ایرانیهای باستان، اتم رامی شكافتند، هواپیما وهلیكوپتر داشتند، ضد (ض.ص: زیر) دریایی هستهای میساختند و…! حالا توهمه چیزرا لو میدهی و میگویی كه ما هم مثل زنده یاد ملانصرالدین، درروزگارجوانی هم چنان تحفهی مهمی نبودیم وحتی شاهان افتخارآفرین ما هم، همه چیزشان را ازشرق وغرب وارد میكردند؟! این جوری با آبروی یك ملت گذشته گرا بازی میكنند؟! جداً كه…! + !دآرش آزادیحم توسط 9:29 ساعت۱۳۸۷دوشنبه بیست و هفتم آبان نوشته شده در
| آرشیو نظرات
————————————————————————— http://www.cloob.com/u/sdns/9690590
گاف های حکیم فردوسی در شاهنامه – قسمت دوم این هم… سعید
گاف های حکیم فردوسی در شاهنامه – قسمت دوم
این هم بخش دوم گاف های حکیم فردوسی درشاهنامه …. همیشه با افتخار شاهنامه را به عنوان یک اثر ملی و تاریخی می دونستیم بدون اینکه حتی اون رو به صورت کامل و دقیق خونده باشیم
متن زیر رو استاد زنده یاد آرش آزاد یکی از بزرگترین طنز نویس های کشورمون که چند وداع گفتن تهیه کرده که به تناقض های موجود در شاهنامه ، این اثر ماه پیش دار فانی رو .بزرگ ملی، اشاره می کنه
فقط توجه داشته باشین که استادهمون طور که تو وبلاگشونم اشاره کردن هیچ قصدی از این نداشته اند فقط برای اینکه دید صحیحی درباره ی شاهنامه داشته باشیم این رو نوشتنمقاله . …خودتون رو هم بنویسیدو داغ کنید و لطفاً نظرحتماً بخونید… . :وبلاگ حمید آرش آزاد www.arashazad.blogfa.com مراجعه کنید برای دیدن ادامه ی مقاله و قسمت های بعدی به مطالب نوشته شده توسط من. چاپ مسکو -شاهنامه منابع متن زیر : کتاب ———————————————————————
دوازده: ازحق نگذریم، درست است كه فردوسی غرب وشرق را درست نمیتواند ازهم تشخیص بدهد وروم به آن بزرگی را به «خاور» منتقل میكند، اما الحق والانصاف، افكار ضدغربی خیلی خوبی دارد. مثلاً درصفحه ی ۵۵ سلم و تورمی خواهند هدیههای گران قیمتی
به فریدون تقدیم بكنند، امامعلوم نیست به چه دلیل، این هدیهها را از«گنج خاور» یاهمان غرب سابق ودرواقع ازخزانهی رومیهای بدبخت میدهند!
سیزده: درصفحهی ۵۹ میبینیم كه جناب حكیم به دلیل فرهیختگی واطلاعات جغرافیایی فراوان، بازهم یك «گاف» حسابی (ض.ص: بدست) می دهد. دراینجا، سپاهیان سلم و تور می خواهند به ایران حمله بكنند. اصولاً باید سلم ازغرب وتورازطرف شرق هجوم بیاورند. اگرهم بخواهند باهم باشند، یكی ازارتشها مجبور است ازخاك ایران عبوربكند وبه سرزمین آن یكی برسد. ولی دراثرمعجزههای حكیم، یك باره می بینیم كه هردو از یك جهت وبه طور متحد به خاك ایران سرازیرشدهاند. واقعاًاگرفردوسی با این همه معلومات واطلاعات درزمان ما درایران بود، به طورمادام العمر« وزیرِامورِخارجه » میشد. آن وقت ـ مثلاًـ برای رفتن به تاجیكستان، ازكشوردوست وبرادر«ونزوئلا» رد میشد وبه دلیل نزدیكی مسیر، همهی راه را هم پیاده میرفت!
چهارده: جناب فردوسی ادعا میكندكه جنگ بین سپاهیانِ«منوچهر» ازیك طرف، وسلم وتور ازطرف دیگر، در«هامون» اتفاق میافتد. طبق نقشههای جغرافیایی امروزه، جنگ باید در بخش مركزی ایران اتفاق افتاده باشد، زیرا كه توران ـ سرزمین تركها و آن سوی رودخانهی جیحون ـ درشمال شرق ایران و روم درسمت شمال غربی است و به دریای خزریاخلیج فارس نزدیك نیستند. درواقع، درمطالعهی صفحاتِ بعد، میبینیم كه جنگ میان ایران وتوران در«ری» اتفاق میافتد. اما دربخشهای پایانی همین جنگ می بینیم كه سلم می خواهد به یك « دژ» درداخل دریا فراربكند ودریا هم از«هامون» دورنیست. نكند این آدم به یك جای خشك دروسط «جاجرود» فراركرده و فردوسی آن را «دریا» دیده است! چون درنزدیكیهای ری هیچ دریایی وجود ندارد.
زاید. پهلوان سام موبرایش می سفید س«زابلستان» است. همسرش یك پسر» درسام « پانزده:كه ازاین بچه ـ «زال» ـ خوشش نمیآید، میخواهد اورا به جایی بیندازد كه جانورها و لاشخورها بخورند. اوبچه را برمیدارد ودرنزدیكی «البرز» میاندازد. این هم ازعقل و شعور پهلوان ما!
یكی نیست به این «سام» بگوید كه حتی بی سوادترین و كم شعورترین آدمها هم اگربخواهند ازشرِبچه شان راحت بشوند، اورا می برند ودوـ سه كوچه آن طرف تر، كناردیوارمی گذارند و درمی رَوَند. كدام عاقلی فاصلهی زابلستان تا دامنههای البرز را با اسب می پیماید كه یك نوزاد شیرخواره را دور بیندازد؟ اگرهم هدفِ او «كوه» بوده، مگر درآن نزدیكیها كوهی
وجود نداشته است؟
شانزده: ما را ببین كه ٠۶ سال است سینه مان را جلومیدهیم و با تفاخرتمام میگوییم كه در زمانهای قدیم، ایران خیلی بزرگ بود وافغانستان و«كابل» هم بخشی ازكشورما بود. چه میدانستیم كه فردوسی «تجزیه طلب» درصفحهی ٧٤(ض.ص:شاهنامه) دست به افشاگری خواهد زد و ما را پیش ملتهای منطقه، سكهی یك پول خواهد كرد ودماغ پُربادِ ما را خواهد سوزاند؟ برداشته ونوشته است كه «كابل» درآن زمان برای خودش كشوری بوده وشاهش هم «مهراب» نام داشته است! این هم ازچاخانهای افتخارآمیزِما كه فردوسی مشت مان را باز كرد!
هفده:اگربنده بخواهم یك روز، خاله جان ۵٧ ساله، وهشتاد بارشوهرِعقدِ دایمی وعقدِ موقت كردهام را شوهربدهم، حتماً از فردوسی خواهم خواست كه برایش تبلیغ بكند. آقا برمی دارد و درموردِ هردختری مینویسد كه او« درپس پرده » بود.
اما با خواندن بقیهی قسمتهای شاهنامه، میبینیم كه پالان همه ی این دخترها كج بوده و مردهای نامحرم، ازوضعیت تك تك اعضای بدن آنان خبردار بودند. اگرهم باورنمیكنید صفحهی ۵٧ را بخوانید و ببینید افرادِ ارتشِ زابلستان و پهلوانهای دو، رو به زال، چه گونه (چِگونه) تن وبدن خانم « رودابه » را یكی یكی تعریف میكنند. آن هم دختری كه به قول فردوسی «پس پرده» بود.
فردوسی چه تعریفهایی ازنجابت این دخترها میكند، ولی درپایان معلوم میشودكه حكیم هم مثلِ دلالهای«آژانس مسكن» و«نمایشگاه اتومبیل» تعریفهای اَلكی میكرده وسرِپهلوانهایِ ما را شیره میمالیده كه آنها را خام بكند ودخترهای ترشیدهی شاهها را به آنها بیندازد. كم مانده بود جناب فردوسی به زال بگوید كه این رودابه قبلاً مال یك آقای دكتربوده كه….!
هیجده: درصفحهی ٨٤ میخوانیم كه «مهراب» در«كابل» به «تازیان» حكومت می كرد عجب!؟ مثل این كه باید ریشهی «القاعده» و جایِ «بنلادن» را ازفردوسی پرسید. چون او ازوجود تازیان دركابل، آن هم درچندین هزارسال پیش صحبت میكند. جداً كه این فردوسی فقط اد است. شناسی هم یك استاد خیلی باسومردمنژادشناسی و هایجغرافیا، در رشتهعلاوه بر !را استاد بكندخالی بوده كه او زمان قدیمدر ،جای دانشگاه آزاد
نوزده: درهمان صفحه (٨٤)، زال ادعا میكند: «مرا بُرده سیمرغ بركوهِ هند»! درزمان ما، پدیدهی«فرارمغزها»رافراوان میبینیم. ولی انگاردرایران باستان مسألهای بنام «فراركوهها» هم وجودداشته. چون یك دفعه میبینیم كه البرزـ جای زندگی سیمرغ ـ ازهندوستان سردر میآورد! ای جان به قربان هوش وسواد وحواسِ جمع حكیم ابوالقاسم فردوسی طوسی!
بیست: درصفحهی ٩١ ادعا میشود كه سام به«مازندران» لشكركشی كردكه با«گرگساران» بجنگد، درهمین حال«منوچهر» ـ شاه ایران ـ در«آمل» و«ساری» است. ولی همین آدم در همان جا به سام میگوید كه: چون من نمیتوانم به مازندران سركشی بكنم، بهتر است تو شاه مازندران باشی.(ض.ص: دومازندران درشاهنامه هست که هیچکدامش درایران قرارندارند: نگاه شود به تحقیق کم نظیرِ: دکترحسین کریمان: پژوهشی درشاهنامه، متن ونقشۀ صفحۀ ۲۵۷، انتشارات سازمان اسنادملی ایران ۱۳۵۷، نام آنجاقبل ازرضا شاه طبرستان بود: جریرِطبری مورخ قرن چهارم هجری واحسان طبری معاصر، در ادامۀ سیاستِ مُخرِّبِ تغییرِ نام شهرها، دهات، کوه ها،رودهاو… وقتی رضاشاه ازسیستان وبلوچستان، بازدید میکرد، میپرسد پس زابل، شهرِرستم کجا است؟ فوراً عمله واکره اش، دهِ حسین آباد را بنام شهر زابل اسم گذاری میکنند! نقل ازآقای رضاحسین بُر، ازرهبران سیاسی دانشمندِبلوچ).
حالامعلوم نیست بیسوادی ازمنوچهربوده یاخودِفردوسی كه نمیدانستند آمل وساری ازشهرهای مازندران است. ولی این وسط تكلیف بندهی اهل مطالعه وشاهنامه خوان روشن نیست كه كدام یك از اینها را متهم به بی سوادی بكنم، چون درهرحال شیفتههای تیفوسی ایران باستان بنده را متهم به انكارآن همه عظمت و شكوه خواهند كرد!
بیست ویک: اوج سوادواستادی جناب فردوسی وتَبَحُرِایشان درتاریخ وفرهنگ ایران باستان رادرصفحه ی ١٠٩میبینیم كه میخواهد برای انتخاب نام«رستم» توسطِ رودابه یك دلیلِ علمی (!) بیاورد. درفرهنگ واژهها «رُستا» و«رُست» به معنی «استخوان» و«تَهم» به مفهوم «درشت» است. نام «رستم» دراصل «رُستَهم» وبه معنای «درشت استخوان» درست است. ولی حكیم توسی می فرماید كه چون به دلیلِ درشتیِ هیكلِ رستم، رودابه در زمان بارداری و زاییدن عذابهای زیادی كشیده، بعد ازبه دنیا آمدن بچه، میگوید «رَستَم» ـ یعنی رها شدم ـ و به همین دلیل نام بچه را «رُستم» میگذارند. لابُد عیب ازگوشهای زال بوده كه «رَستم» را «رُستم» شنیده و یا مأمورِادارهی ثبتِ احوال سواد نداشته است!
بیست ودو: ازقرارمعلوم سلطان محمودِ غزنوی آن قدربه فردوسی پول میداده و آن اندازه دربخشیدن «درم» به اوزیاده روی میكرده كه فردوسی تنهابه این واحد پول عادت كرده و واحد پول همهی كشورهای جهان درهمهی زمانها را«دِرَم» می دانسته است. حكیم نامداردر صفحه ١٠٩ واحدِ پول زمان رستم را درم معرفی میكند ودرجاهای دیگرشاهنامه هم میخوانیم كه درروم، توران، هندوستان، مازندران وجاهای دیگرهم مردم «درم» خرج می كردند. درهمه جای شاهنامهی به آن بزرگی، فقط دردوـ سه جا نام «دینار» ـ كه گویا این یكی هم واحد پولی درایران باستان بوده است! ـ میآید. شاهد دلیل كم لطفی فردوسی به دینار این بوده كه شاه غزنوی به او قول داده بود برای هربیت یك دینار(ض.ص:سکۀ طلا) بدهد، ولی چون بعد به او«درهم» (ض.ص:سکۀ نقره، معرب دراخم یونانی- رومی) داده، حكیم هم از دیناروشاه غزنوی قهرِقهرتا روزقیامت (ض.ص:قطعه ای ازشعرآوازسوسن) كرده است!
بیست وسه: طوری كه فردوسی میگوید، گویاهیكل رستم درلحظهی به دنیا آمدن، خیلی درشت ترازهیكل هركول، سامسون، حسین رضا زاده (قهرمان وزنه برداری فوق سنگین) و… بوده است. آدم واقعاً تعجب میكند. مردمان سیستان وافغانستان، بیشتر از ٩٠ درصدشان آدمهایی لاغراندام وتقریباً ریزنقش هستند وكمترامكان دارد یك نفرازاهالی این مناطق بیشتر از ۵٧ كیلو وزن داشته باشد. آن وقت پدررستم اهل سیستان ومادرش ازاهالی كابل است. چه طورامكان دارد درآن محیط، چنین كودك هیكل داری به دنیا بیاید وبعدها جهان پهلوان بشود؟ دیدید این فردوسی، ماها را «ببو» گیرآورده است؟!
بیست وچهار: درهمان صفحاتِ میخوانیم كه درلشكرزال ورستم، هزاران فیل نگاه میداشتند. این فرمایش فردوسی دیگرازدروغ شاخداروشعارهای انتخاباتی كاندیداهای ماوآمارهای اَلَكی مسؤولان محترم هم گنده تراست! فیل حیوانی است كه همیشه به آب زیاد احتیاج دارد. حساب كرده وگفته اند كه هرفیل برای شستن خود، درشبانه روزبه بیشتراز١٢مترمكعب آب نیازدارد وبدون آب كافی، اصلاً نمیتواند زنده بماند. آن وقت دریك منطقهی خشك وكویری مانندسیستان، آب موردِ نیازهزاران فیل را زال ازكجا میآورد؟ مگراین كه بگوییم به طورپنهانی و بدون گرفتن مجوز از وزارتِ نیرویِ رژیم پوسیدهیِ منوچهرشاه، جناب زال «چاه عمیق» كنده بود و آب استخراج میكرد.
البته مسأله را باید ازرودابه خانم پرسید، چون دیگران نمیتوانند ازرازِچاهِ عمیق كندن و آب عنی مکان بم آبه آنکه با ،آبهاست و رود(ض.ص: اسمش هم .باشندبیرون آوردن زال باخبرومحل است مانندِ: گرمابه، سردابه وخون -آبه، اما صدای آب داردو آنرا تداعی میکند).
بیست وپنج: طبق مندرجات صفحۀ ١١٢منوچهرادعامیكند كه حضرتِ «موسی» در «خاورِزمین» زاده شده است. درصفحاتِ پیشین هم خواندهایم كه درشاهنامه منظوراز «خاور» همان «روم» است. یعنی منوچهرـ شاید هم فردوسی ـ موسی را هم اهل «روم» میدانند. درضمن، درهمان صفحه منوچهر به پسرش ـ «نوذر» ـ سفارش می كند كه به دین موسی بگرود و اوهم قبول میكند. با این حساب، ایرانیان باستان میبایستی«یهودی» میشدند، ولی معلوم نیست چرا اصلاًخود فردوسی نگفته كه دین حضرت موسی، همان آیین یهوداست. یعنی سواد فردوسی درمورد آشنایی با دینها هم… بعله؟!
بیست وشش: قبلاً درداستان مربوط به فریدون وپسرانش خواندهایم كه فریدون سه پسربه نامهای سلم، تور وایرج داشت. ایرج را سلم وتوركشتند وخود آنهاهم به دستِ منوچهركشته شدند. بعدازكشته شدن ایرج هم، چون اوپسرنداشت، نوهی دختریاش ـ منوچهرـ راشاه كردند. حالا درصفحهی ١٣٥ یك دفعه یك نفربه نام «قباد» پیدا شده كه هم خودش، هم زال و رستم وهم فردوسی میگویند كه اوازنسلِ فریدون است. لااقل نمیآیند یك آگهی « حصرِ وراثت » بدهندكه این آدم بیاید و بادلیل ومدرك ثابت بكند كه تبارش به فریدون میرسد. ماكه بامطالعهی دقیق شاهنامه، هیچ نسبتی میان اووفریدون پیدا نكردیم. مگراین كه بگوییم دراین میان فردوسی و او ساخت وپاخت كردهاند وفردوسی، مثل بعضی مأمورهای ثبت احوالِ زمان رضاخان، یك چیزی گرفته و شناسنامه صادركرده است. مثل اینكه سواد وهوش وحواسِ قباد – شاه هم بیشتر از فردوسی نیست. او كه در« البرز» است، ادعا میكند كه دوتا بازِسفید از « ایران » برایش تاج آوردهاند. راستی، این «ایرانِ» آقای فردوسی كجااستكه البرز، سیستان، مازندران وغیره جزوآن نیستند؟ بنده یك روستایی نیمه خُل میشناختم كه به غیر ازدهكدهی خودشان، به همه جای دیگر«خارجه» میگفت. نكند جناب فردوسی هم ایران را فقط «توس» میداند و بس؟!
بیست وهفت: آی آقا! لطفاً یك عدد متریا یك واحد طول دیگربه این فردوسی بدهید كه بتواند فاصلهها را اندازه بگیرد واین همه سوتی ندهد. این آقا در١٤٣مینویسد كه یك سواردر فاصلهی نیم روز ازاسطخر پارس به زابل آمد. دراین صفحه، جناب فردوسی ركورد سرعت «شوماخر»، اتومبیل «فراری» و آنهایِ دیگررا میشكند، بدون این كه خودش متوجه باشد!
بعد ودرصفحهی ۵۵١ فاصله یك نقطه ازمازندران با یك نقطهی دیگردرهمان استان را ٤٠٠ فرسنگ ـ یعنی دوهزار و پانصد كیلومترـ و پهنای یك رودخانه را دوفرسنگ ـ ١٢ كیلومتر ـ حساب كرده است! فقط خواهش میكنم نگویید «اینجای بابای دروغگو»!
بیست وهشت: در(ض.ص: شاهنامه، صفحه ی) ٧۶١ درمورد یكی ازسفرهای «كاووس» شاه میگوید: «ازایران بشد تا به توران وچین» یعنی شاه ایران با عدهی زیادی لشكر، به توران وچین رفته، ولی حتی روح شاه ومردم توران نیزخبردارنشدهاند (ض.ص: فردوسی ترک ها وچینی ها راهمانند توران وچین یکی تصور می کند: ایران ومسائل ایران از این قلم: از جمله:).
به ترکان چنین گفت خاقان چین که کردیم برچرخِ گردنده زین
به پرسید هرمز، زمهران ستاد که از روزگاران چه داری بیاد
(ض.ص:هرمزچهارم پسر نوشیروان)
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر که ای شاه گوینده و یاد گیر
بدانگه کجا مادرت را ز چین فرستاد خاقان به ایران زمین..
بدو گفت بهرام: ای ترک زاد (ض.ص:بهرام چوبینه) / به خون ریختن، تا نباشی تو شاد
تو خاقان نژادی نه از کیقباد که کسری ترا تاج بر سر نهاد
http://www.cloob.com/u/sdns/9690728
گاف های حکیم فردوسی درشاهنامه- قسمت سوم این هم… سعید
گاف های حکیم فردوسی در شاهنامه – قسمت سوم این هم بخش سوم گاف های حکیم فردوسی در شاهنامه
بیست ونه: درهمین صفحه(ض.ص: ١٦٧) میبینیم كه كیكاووس ولشكریانش ازتوران وچین میگذرند و به « مكران» می رسند. اگرعقل مان را به دست جناب فردوسی بدهیم، باید به این باوربرسیم كه «مكران» نام قبلی «كره شمالی» و یا «ژاپن» بوده است!
سی: افراسیاب وكاووس، پادشاه توران وشاه ایران، قرارداد تعیینِ مرزها را میبندند و رود جیحون رابه عنوان مرزِدوكشورتعیین میكنند. بدبخت رستم دستان ودوستانش كه ازبیسوادی وكم معلوماتی فردوسی خبرندارند، برای شكاربه «سرخس» میآیند. امامعلوم میشود كه شهرسرخس درداخل توران زمین وجزئی ازخاك«توران»است! اگرهم باورنمیكنید صفحهی (١٨١) رابخوانید تا برایتان معلوم شود كه جناب فردوسی هم ازلحاظ هوشی وشعوروبخشیدن شهرهای ایران به كشورهای همسایه، دست كمی ازفتحعلی شاه و وزیر فرهیخته اش ندارد!
سی ویک: ازحق نگذریم، شاهنامهی فردوسی یك سند مستند ودرواقع یك مشتِ محكم و پاسخِ دندان شكن وغیره دربرابرادعاهای این نژاد پرستها است. با دقت دراین اثرمعروفِ حكیم توس، میبینیم كه پدربزرگِ مادریِ رستم ـ مهراب ـ از نژادِ «ضحاك» ودرواقع «تازی» است. مادربزرگ مادریاش هم كه « ترك » میباشد. ازطرف دیگر، مادرهایِ «سهراب» و«سیاووش» هم ترك وازقوم وخویشهای افراسیاب هستند. سیاووش و بیژن هم كه ازتوران، زن ترك می گیرند. با این حساب، بهترین وپهلوان ترین مردان شاهنامه كسانی هستند كه مادرغیرایرانی دارند. مثل اینكه این حكیم فردوسی ازآن چاقوهایی است كه دستهی خودش را می بُرد. بی چاره آنهایی كه دلشان را به این حكیمها خوش كردهاند!
سی ودو: بالاخره بیسوادی این فردوسی، دوكشورایران وتوران رابه جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به خود به این نتیجهی علمی میرسد كه «درهرجنگی، پای یك فردوسی درمیان است!» اگرشك دارید، صفحهی(٢١٩) رابخوانیدتاحسابِ كاردستتان بیاید. دراینجا، كاووس ناحیهی «كهستان»را به«سیاووش» میبخشد. فردوسی هم ادعا دارد كه «كهستان»در«ماوراءالنهر» واقع شده است!این راهم میدانیم كه«ماوراءالنهر» بسرزمینهای آن سوی جیحون گفته میشد. با این حساب، جناب كاووس، مناطقِ متعلق به افراسیاب را به پسرجان خودش بخشیده است!
سی وسه: طوریكه ادعا كردهاند، سیاووش یك جوانِ آزاده، پهلوان، فهمیده، صاحبِ غیرت،
روشنفكر ودارای همهی خصلتهای عالیهی انسانی بوده است. حالا همین جوان روشنفكر ودارای شعوراجتماعی، درمورد «زنان» می گوید:
چه آموزم اندر شبستان شاه؟ به دانش زنان كی نمایند راه؟!
فرض كنیم این آقا ژیگولو، نسبت به شبستان شاه مشكوك بوده وحدس میزده است كه آنجا درواقع یك« خانهی فساد» است كه اعضای آن باید دستگیرو به « دایرهی مبارزه با مفاسد اجتماعی » تحویل داده شوند. این را ما هم باور داریم….
ولی چرا درمصراع دوم، كلمهی «زنان» رابه كارگرفته وكل زنان عالم را هدف سوءاستفاده كرده وحرف خودش رادردهان اوگذاشته است؟ همیشه این طوربود، كه مردان به ظاهر «مردنما» ودراصل «زن ذلیل» خیلی دلشان میخواهد كه از زنها انتقاد بكنند و بد آنها را بگویند.
اما چون ازترس عیال مربوطه جرأت چنین كاری را ندارند، همان انتقاد را اززبان دیگران بیان میكنند كه دركانون گرم خانواده كتك نخورده باشند!
سی وچهار: سودابه، همسرِقانونیِ كاووس شاه است. تا جایی هم كه خودِ فردوسی نوشته، این خانم دختر شاه هاماوران بود وپیش ازكاووس، هیچ همسری نداشته است. پس اگردختری داشته باشد، بیشك ازكاووس است. سیاووش هم كه پسرِكاووس است ودخترِ سودابه، درواقع «خواهر ناتنی» اومحسوب میشود. اما درصفحهی (٢٢٣) میبینیم كه سیاووش به سودابه پیشنهاد میكند كه دخترش را به او بدهد!(ض.ص: سخنی جدی:درایران باستان ونیزدردین زردشتی که هردوبه سیستم کاست یعنی ارثی بودن مشاغل معتقدند، ازدواج بامحارم یعنی خوتک- دَس جهت حفظ کاستها، مجازبوده است وآن عنوانهای اسطوره ای ازجمله سیاووش هم همانند پدرو مادروخواهرناتنی اش معتقدبه اسلامی که وجودنداشت نبودند).
بفرما، این هم ازجوان پاكدامن شاهنامه كه تازه دست پروردهی رستم است و فردوسی، آن همه دربارهی دینداری، درستی وپاكدامنیهای اوتعریف میكند، بازصدرحمت به عروسهای تعریفی روزگارما! كجا هستند؟! آنهایی كه میگویند:
«جوان هم، جوانهای قدیم» پررویی پسرك را میبینید؟
سی وپنج: سیاووش ازطرف پدرش مأمورمی شودكه بجنگ با افراسیاب برود. مطابقِ مندرجاتِ صفحه ی (٢٣٣) اوابتدا به شهر«هری»ـ احتمالاً«هرات»ـ میرود، بعد سپاهیانش را به طالقان میكشاند، بعدش به «مرو» رهسپارمیشود ودرنهایت به «بلخ» میرسد. این آدم، فرمانده ارتش بود یا یك نفرتوریست؟ برای چه این جورزیگزاگ راه میرفت؟ نكند باخرچنگ نسبتی داشت و یا راه رفتن را از رانندههای تاكسی زمان ما یاد گرفته بود؟ كدام عاقلی برای رفتن از«پارس» به «بلخ» اول به طالقان وبعد به مرو میرود؟ تقصیرازخود سیاووش است. آدمی كه اختیارش را به دست آدم ناواردی مثل فردوسی بدهد، بایدهم آوارهی كوهها ودشتها بشود. معلوم میشوداین آقای سیاووش ـ درواقع شازدهی كاووس ـ نوشتههای بنده راهم نخوانده است، چون خیلی خیلی پیشتراززمانی كه اوبه دنیا بیاید، بنده نوشته بودم كهسوادِ عمومی واطلاعات جغرافیایی فردوسی درحد«صفر» است ونباید به اواعتماد كرد. بنده
وسیاووش كه نباید مثل بعضی ازادیب نمایان فعلی باشیم كه شاهنامه را« وحی مُنزَل» وعلمی ترین وقابل اطمینانترین كتاب جهان میدانند!
ادامه دارد