آیا حق تعین سرنوشت به معنی جدائی است؟ – هدایت سلطانزاده
در ذهنیت سیاسی حکومتگران، چه جمهوری اسلامی و چه سلطنت پیشین و نیز عده ای از روشنفکران شبه رضاخانی حتی در بین عده ای از نیروهای اپوزیسیون، معادله ای بنام حق تعیین سرنوشت ملیت ها برابر است با تجزیه کشور. از این رو، معادله ای دیگر به نام “ملت ایران که وجه مشخصه آن زبان فارسی است و تمامیت ارضی “بعنوان شاخص میهن پرستی قرار داده می شود.
سوالی که پیش روی ما است این است که حق تعیین سرنوشت آ یا فقط با دستیابی به استقلال و داشتن یک دولت برای هر ملیتی قابل تحقق است؟ و یا اینکه حق تعین سرنوشت ضرورتا معادل استقلال نیست و استقلال نیز ضرورتا بهترین شکل تضمین کننده آن نیست.
دفاع از حق تعیین سرنوشت ، به عنوان یک پرنسیب، دفاع از یک حق دموکراتیک و دفاع از حقوق مشروع و انسانی گروه های بزرگ انسانی به نام ملیت و دفاع از دموکراسی است. از نظر اصولی نمی توان مخالف تشکیل دولتی مستقل برای ملیتی بود. لیکن هویت ملی و ملت بودن، ضرورتا خود را در تشکیل دولت مستقل خود نشان نمی دهد. این درک هگلی از مفهوم ملیت است که تبلور ملیت را صرفا در تشکیل دولتی مستقل می بیند. در نتیجه، حق ملی و حق تعیین سرنوشت، مشروط به داشتن دولتی مستقل نیست. حق تعیین سرنوشت معادل جدائی از دولتهای چندملیتی موجود نیست و در هر جائی که به چنان سیاستی میدان داده شده است، بیشتر محصول یک صف آرائی بزرگ جهانی در جهت سیاستی معین و به منظور برهم زدن یک معادله سیاسی بزرگ در جهان بوده است.
در دنیائی که بیشتر از دولت ها، ملت ها وجود دارند، راه حل ساده ای برای حق تعیین سرنوشت وجود ندارد. در جهانی که ما امروز در آن زندگی می کنیم، اندکی بیشتر از دویست دولت و بین پنج هزار تا ده هزار ملیت و قوم، بسته به تعریفی که از آنها ارائه می دهیم، وجود دارند. اگر بنا باشد که شعار حق تعیین سرنوشت به معنی یک دولت برای هر ملتی به مورد اجراء گذاشته شود، می توان تصور کرد که چه صحرای محشری به وجود خواهد آمد.
به جز دوره آغازین تکوین ایده حق تعیین سرنوشت، که این مفهوم بمعنی دگرگونی بنیادی در ماهیت دولت در جهت دموکراتیسم و حق کنترل مردم بر دولت بود در تمامی دوره های بعدی، که حق تعیین سرنوشت که با امکان تشکیل دولتی مستقل گره خورده است، حق تعیین سرنوشت، همواره بر یک پارادوکس یا تعارض دائمی بین دولت گرائی دولت های موجود استوار بوده است. تنها در دوره های معینی از تا ریخ ظرفیت معینی برای همسازی حق تعین سرنوشت با امکان تبدیل شدن به دولتی مستقل بوجود آمده است. ما همین امروز نیز با همین پارادوکس دولت گرائی و حق تعیین سرنوشت زندگی می کنیم.
حتی زمانی که حق تعیین سرنوشت به جزئی از حقوق بین الملل و جزوی از حقوق بشر تبدیل گردید، در جهت رفع این تناقض به معنی یک دولت برای یک ملت حرکت نکرد. اگر چه تبدیل کردن حق تعیین سرنوشت به مولفه ای از حقوق بشر، به آن نیرو بعد اخلاقی تازه ای می دهد، لیکن در چهارچوب همان تناقض می دهد و نه بیشتر. یعنی حق تعیین سرنوشت بمعنی استقلال را تنها در شرایطی می پذیرد که دو لت معینی، مرتکب نقض شدید حقوق بشر و یا نسل کشی شده باشد. حتی کاربرد این اصل نیز در همه موارد بر اساس همان اصول پذیرفته شده و بی تبعیض نبوده است، بعنوان مثال، کرواتها کمتر از صربها در نقض حقوق بشر و نسل کشی مقصر نبودند ولی به سرعت آنرا به رسمیت شناختند ودولت کروات به عضویت سازمان ملل در آمد حال آنکه مقدونیه حقوق بشر را رعایت می کرد ولی بخاطر فشار دیپلماتیک یونان تا زمان زیادی از چنین حقی محروم بود.
حتی در اوج مبارزات ضداستعماری، همواره در سیاست های سازمان ملل، این تفاهم ضمنی وجود داشت که حق تعیین سرنوشت تنها شامل ملیت های تحت ستم در مستعمرات می شود و نه ملیت های دولت های موجود. زیرا حفظ صلح در جهان یکی از دلایل تشکیل خود سازمان ملل بود و هرگونه بر هم زدن آن از طریق حق تعیین سرنوشت در درون دولت های موجود، دلیل وجودی خود سازمان ملل را نیز زیر سوال می برد.
حق تعیین سرنوشت ضرورتا به معنی جدائی نیست. ملت ها می توانند سرنوشت خود را تعیین کنند بی آنکه حتما به دولت مستقلی تبدیل شوند. چنین امکانی چه از نظر تئوریک وچه از نظر عملی، وجود دارد. ملت های ستمدیده می توانند بصورت زیر مجموعه های یک دولت و در عین حال شریک در قدرت مرکزی، ضمن حفظ حقوق ملی خود و رعایت حقوق فردی انسانها و تمامی اصول و معیارهای حقوق بشر، بر حق تعیین سرنوشت خود نائل آیند.