ابراهیم ساوالان ; آثار براهنی دقیقا تاریخ معاصر آذربایجان و ایران است با بیانی ادبی و شاعرانه
رضا براهنی در صفحه اول کتابهایش به دروغ مینویسد که «کلیه حوادث و شخصیتهای این رمان خیالی هستند و هرگونه شباهت احتمالی بین آنها با آدمها و حوادث واقعی به کلی تصادفی است» تا از کینه و نفرت کسانیکه تصویر واقعی آنها را فاش کرده مصون بماند ولی همه میدانند آثار براهنی دقیقا تاریخ معاصر آذربایجان و ایران است با بیانی ادبی و شاعرانه.
رضا سیدحسینی در مراسم بزرگداشت براهنی در دانشگاه تورنتو (2005) در مورد رمان آواز کشتگان گفته بود که «برخلاف آنچه که در آغاز کتاب نوشته شده هیچ یک از شباهتها با اشخاص واقعی محصول تصادف نیست بلکه سندی درباره خصوصیات هر یک از اشخاص واقعی آن روزگار است که باعث شد خود آنان و طرفدارانشان از هیچ ظلمی درباره دکتر براهنی دریغ نکنند… و اگر در همین سالها رسالهای دانشجویی یا تحقیقهای دیگری درباره این کتاب صورت نگیرد و همه اشخاص آن با خصوصیات اصلیشان معرفی نشوند ممکن است در آینده دیگر کشف آنها ممکن نباشد و آواز کشتگان مانند کمدی اوریپیدس که امروزه معلوم نیست چرا کمدی است اهمیت اصلیاش را از دست بدهد».
خواندن آثار براهنی با این نوع نگاه، تصاویر بسیاری از اشخاص معاصر آذربایجان خصوصا صمد و دوستانش را برای خواننده تداعی میکند چنانکه شعر زیر روایت اعدام فداییان فرقه دموکرات آذربایجان در روزهای برفی آذر25 در میدان ساعت تبریز و گریه زنان به اعدامیهاست و حلقهی اشکی که برای همیشه در چشمان براهنی یازده سالهای که از نزدیک شاهد آن اعدامها بود نقش بسته:
آنگاه یاد زمانهایی میافتم که یک الف بچه بودم
و در زمستانهای تبریز
کت پدرم را به جای پالتو میپوشیدم
و با برادر آبی چشمَم از تونلِ برفها تا راههای مدرسه را میدویدم
و میگریستم زیرا که میگفتند: این بُزمَجه در چشمهای سبزش همیشه حلقهی اشکی دارد
_اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما_
و با برادر آبی چشمم گاهی به تماشای اعدامیها در میدان ساعت تبریز میرفتیم
و صبح زود برف، روی سر مردهای اعدامی آرام مینشست و روی پلکهایشان
زنها چادر به سر همگی میگریستند ساعت میدان اعلام وقت جهان را میکرد
من با برادر آبی چشمم تا راههای مدرسه را میدویدم
__این بُزمَجه در چشمهای سبزش همیشه حلقهی اشکی دارد_
اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما__
براهنی در رمان «رازهای سرزمین من» داستان عاشق رحمان را چنین روایت میکند که صدای او در تبریز شهرت داشت، پسرش ناصر هم صدها شعر ترکی حفظ بود و صدای خوبی داشت و میخواست مثل پدرش عاشق بشود ولی پدر میخواست پسرش درس بخواند. ناصر موقع درس خواندن در دانشکده بصورتی مبهم کشته شد. وقتی رحمان خبردار شد تارهای سازش را باز کرده، دَم همان قهوهخانهای که در آن آواز میخواند تارها را به درخت توت جلوی قهوهخانه بست و پیش از آنکه کسی ملتفت شود حلقهای درست کرده و دور گردنش انداخته به سرعت از کنار درخت بطرف قهوهخانه دوید و تارهای سازش، گردنش را قطع کرد.
تیمسار میترسید بو ببرند که او در قتل ناصر دست داشته است. یکی دو بار برای عاشقهای دیگر مهمانی داد. ولی عاشقها از دل و دماغ افتاده بودند. بعد، ناگهان بی آنکه دلیلی باشد آواز خواندن عاشقها را ممنوع کردند. گویا یکی از عاشقها شعری در مرگ ناصر و رحمان گفته بود که معروف شده بود.
براهنی در این داستان از روزگاری مینویسد که عاشقها روایتگر وقایع و آگاهیبخش مردم بودند و قهوهخانهها محل تجمع مردم برای اطلاع از اخبار و وقایع. رحمان، ناامید از کمک مردمی که سالها برایشان داستان و تاریخ گفته بود دست به چنین عملی میزند تا تلنگری بر بیتفاوتی آنها باشد. این داستان از جهاتی تداعیگر مرگ مشکوک صمد نیز هست که بدنبال آن عاشقهای زیادی در سوگش شعرها سرودند و کار به جایی رسید که برای مدتی خواندن عاشقها را در قهوهخانهها ممنوع کردند ولی عاشقها که تا پیش از ظهور روشنفکران تنها منبع آگاهی خلق بودند همچنان خواندند:
باهارین او اوزون گونو نه اولدو؟
نییه باغچاداکی گوللر ده سولدو؟
اولدوزون گؤزلری یاش ایله دولدو
داها آراز اوسده گمی گلمهدی
آی اوشاقلار، صمدعمی گلمهدی.
گلین گئدک دریالاری آختاراق
او قارا بالیغین نیشانین تاپاق
بلکه ائلیمیزین قیصاصین آچاق
داها آراز اوسده گمی گلمهدی
آی اوشاقلار، صمدعمی گلمهدی.
_________
@ibrahimsavalan