منوفارسی و روایت یک اکتیویست
روایت جناب سجاد رادمهر برای کمپین منوفارسی که توسط مجموعه پایان تک زبانی راه اندازی شده است.
تابستان 1375 بود. در اردوی سراسری پیشتازان/پویندگان در اردوگاه “شهید باهنر” در شمال تهران بودیم. پیشتازان نام طرحی بود برای دانش آموزان ممتاز مدارس دوره راهنمایی کشور که مهارتهای ویژه ای را آموزش میدیدند و هر ساله گروههای برتر از هر استان در اردوی کشوری شرکت میکردند. از استان اردبیل سه-چهار گروه ( هر کدام متشکل از هفت/هشت نفر که جوخه میگفتند) در اردوی تهران حاضر بود که یکی از آنها، گروه ما بود از مشکین شهر. هفت نفر بودیم اکثرا از کلاس دوم و سوم راهنمایی.
اردوی تهران برای ما یک اتفاق مهم محسوب میشد. نه فقط به خاطر اینکه برای کسب امتیاز شرکت در آن در طول سال تلاش کرده بودیم بلکه به این دلیل که برای اکثر ما، این اولین تجربه حضور در موقعیتی بود که بایستی فارسی حرف میزدیم. بعضی از ما، اولین بار بود که از نزدیک افراد فارس زبان می دیدیم. نه اینکه همه فارس زبان باشند، از تمام استانها؛ از کرد و بلوچ گرفته تا عرب و مازندرانی آنجا حضور داشتند و تنها راه ارتباط با آنها زبان فارسی بود. فارسی حرف زدن برای ما چالش بزرگی بود. در مدرسه با اینکه فارسی حرف نمی زدیم و تدریس به ترکی انجام میشد، بالاخره فارسی بلد بودیم. چالش صحبت کردن به فارسی فراتر از این بود که به آن عادت نداشتیم. در حقیقت، مسئله اصلی، ترس از مسخره شدن بود.
خانواده ما نسبتا اهل کتاب و مطالعه بود. من هم به تشویق خانواده هر کتابی که به دستم میرسید میخواندم. یادم میاید که در قفسه کتابها چند کتاب به ترکی بود که من نمی توانستم بخوانم. به همین دلیل نتوانسته بودم با متن ترکی ارتباط برقرار کنم. اما تا حدودی به مسئله ملی ترکها در ایران واقف بودم. موج بیداری ملی -آذربایجانی بواسطه برادرانم که دانشجوی دانشگاه اورمیه بودند به خانواده ما رسیده بود. یکسال پیش از آن تاریخ بود که مصادف با اعتراضات دانشجویی علیه نظرسنجی صدا و سیمای جمهوری اسلامی که ترکها را مورد سوال قرار داده بود، در خانه ما، “انقلاب فرهنگی” رخ داده بود. تعداد کتابهای ترکی شدیدا بیشتر شده بود و موسیقی ترکی تقریبا تمام نوارهای کاست را از آن خودش کرده بود. مسئله ملی از بحثهای اصلی خانواده با مهمانان و دوستان شده بود. من هم در این زمینه در مدرسه بین دوستان در حد خودم فعال بودم. دوستان نزدیکم که بیشتر آنها در اردوی تهران بودند، از طریق من کم و بیش در جریان اعتراضات و بحثهای پیرامون مسئله ملی قرار میگرفتند. میتوانم بگویم در جمع دوستانه ما و حتی در نگاه برخی معلمان، حافظ منافع ترکها و مسئول امور مربوط به ترکیت شده بودم. منابع آن زمان به شدت محدود بود. تعداد اندکی کتاب ترکی- آنهم شعر و حکایه بودند که من نمی توانستم بخوانم بعلاوه یکی دو نشریه از جمله مجله وارلیق. فصلنامه وزین وارلیق که به همت مرحوم دکتر هئیت منتشر میشد، حقیقتا شمعی بود در تاریکی آن دوران. بخصوص بخشی از مطالب که به فارسی نیز بود، خیلی بکار من می آمد. یادم هست که یکی از شماره های وارلیق مقاله ای داشت به فارسی که به شکل محتاطانه مسئله ملی در ایران را مطرح میکرد و تبعیض اقتصادی و سیاست یکسان سازی دولت مرکزی علیه ترکها را توضیح میداد. بعد از اینکه در خانه آنرا خواندیم و در موردش صحبت کردیم، به پیشنهاد برادر بزرگترم شهرام (از فعالین سیاسی آذربایجان) آنرا در زنگ پرورشی برای معلم و همکلاسیهایم خواندم. خواندن مقاله غیردرسی در کلاس، آن هم در مورد ترکها و تبعیضات علیه آنها، درآن زمان عمل بیسابقه ای بود. با اینکه مقاله نسبتا طولانی بود برخلاف انتظارم همکلاسیها با کنجکاوی و دقت تا آخر گوش دادند. مقاله از سرنوشتی حرف میزد که عموما درگیرش بودیم. درد مشترکی که گرچه شاید در آن سن و آن موقعیت برایمان چندان ملموس نبود ولی میدانستیم که دیر یا زود به سراغ ما خواهد آمد. نویسنده در بخشی از مقاله از جوکهای ترکی، تمسخر لهجه ترکها و به طور ضمنی از آن توهین معروف سخن به میان آورده بود و به این اشاره کرده بود که شهریار هم مجبور شده بود در مقام مقابله، شعر “الا تهرانیا انصاف میکن” را بسراید. وقتی مقاله به اینجا رسید، همانگونه که خودم یاد گرفته بود، توضیح دادم که منظور نویسنده، عبارت “ترک خ ر” هست که “فارسها” به “ما ” میگویند و در دوره پهلوی با هدف تحقیر و استعمار ترکها سر زبانها انداخته اند. اکثر همکلاسیها، مثل من اولین بار بود که بواسطه آن مقاله با این تحقیر-واژه برخورد میکردند و شاید هم خوش شانس بودیم که قبل از اینکه مستقیما مخاطب این تحقیر شویم از وجود آن باخبر شده و کسب اطلاع میکردیم. مقاله، علاوه بر جنبه های دیگری که داشت، برای ما دانش آموز سیزده-چهارده ساله که هیچ تجربه ای از برخورد با محیط ایرانی-فارسی نداشتیم، راهنمایی بود برای آنچه که قرار است بر سر ما بیاید؛ به ما یاد میداد که چگونه و چرا تحقیر خواهیم شد. بعدا که فکر میکردم چرا کلاسی که معلمها از شلوغی آن ناله میکردند، آنچنان دقیق به آن مقاله گوش کردند، به این نتیجه می رسیدم که همه ما در ناخودآگاهمان آن ترس را داشتیم که روزی باید با واقعیت تحقیر روبرو شویم. و آن مقاله، درست مانند پیغمبری که از مرگ صحبت کند، انگشت گذاشته بود روی آن ترس.
هدف اصلی از قرائت آن مقاله و دیگر بحث و گفتگوهایی که بعدها با گروه دوستان نزدیک همواره ادامه داشت، این بود که باید راه دیگری برای مواجهه با آن ترس پیدا کرد. راهی که آن ترس را از رسیدن به هدفش که تسلیم کردن ما در برابر آسیمیلاسیون بود، ناکام گذارد و آن مقابله با وضعیت و سیستمی بود که تفاوت زبانی را با آن ترس و تحقیر مجازات میکند. و نه راهی که برخی از خانواده ها برمیگزیدند و خودشان همسو با سیاست یکسان سازی زبانی، اقدام به فارسیزه شدن میکردند. از قضای روزگار، در جمع آن دوستان (و بعدها تقریبا درهر جمع دیگری) مسئولیت اصلی در این فعالیتها با من بود. و البته با توجه به سطح معلوماتی که آن موقع داشتم، به هیچ وجه کار آسانی نبود. مثلا اگر معلمی بحث “آذری” را پیش میکشید و یا معلم ادبیات در مدح زبان فارسی و نه ترکی چیزی میگفت، انتظار عمومی در بین دایره دوستان این بود که من بایستی مداخله میکردم و با آن معلومات ناقصم لاقل به دوستان خود این را نشان میدادم که اولا آنچه که معلم میگوید چندان درست نیست و ثانیا اینکه من منطبق با ادعای خود، ساکت ننشسته و اعتراض کردم.
حال با آن جمع دوستان، در اردوی سراسری در تهران بودیم. موقعیتی که برای اکثر ما، اولین مواجهه عملی با ترسمان بود، ترس از ترک بودنمان در آن محیط. دوری از خانواده در آن سن و سال و حضور در چنین گردهمآیی نسبتا بزرگی که گاها حالت مسابقه به خودش میگرفت، استرس خاص خودش را داشت. اما ترس ما عمیقتر از آن استرس بود، جنس دیگری داشت. خیلی خوب بیاد می آورم، بچه های گروه ما که در اردوهای استانی بسیار سوسیال بودند به یکباره ساکت و منزوی و تا حدودی عصبی شده بودند. برای مثال، یکی از بچه ها صدای فوق العاده ای داشت، تک خوان گروه سرود بود و معمولا در جمع و جلوی صف همه جوره آواز و ترانه میخواند. اما آنجا علیرغم اصرار ما هرگز حاضر به اینکار نشد. بعدا در دانشگاه خیلی ها را دیدم که فقط به خاطر این ترس حاضر نمیشدند در کلاس لب به سخن بگشایند و ترجیح میدادند که بعد از کلاس تنها با استاد به ترکی صحبت کنند.
میدانستیم که نباید بترسیم، حداقل گروه ما ماهیت ترس را میدانست، اما باز تغییر رفتار بچه های گروه کاملا مشهود بود. در این میان، موقعیت من تا حدودی متفاوت بود. شاید ترس من نسبت به بقیه کمتر بود و یا لاقل اینگونه وانمود میکردم. اما انتظاری که دوستان از من داشتند تا در صورت عملی شدن تمسخر و یا اهانت باید میدانداری میکردم، استرس دیگری به من تحمیل میکرد. یکی دو مورد بحث و دعوا نیز در همان روزهای نخست اردو اتفاق افتاده بود. ولی مگر چقدر میشود دعوا راه انداخت؟! برای همین از حضور در جمع دوستانه بعد از برنامه با غیر ترکها پرهیز میکردم. چون اصلا نمیدانستی که چه وقت رسیدند به جوک گفتن و اینکه “یه روز یه ترکه…”. راستش را بخواهید الان نیز بعد از 25 سال از آن زمان، در معاشرت با ایرانیها خیلی احتیاط می کنم و اگر از منظر رفتار نژادپرستانه از طرف مطمئن نباشم، معمولا اجازه نمیدهم فضای رابطه صمیمی شود.
سه چهار روز بود که در اردوگاه بودیم. در نمازخانه اردوگاه که برنامه ها و سخنرانیها در آنجا برگزار میشد روی زمین نشسته بودیم. منتظر بودیم که برنامه شروع شود. بعلت کمبود جا نزدیک بهم نشسته بودیم. همهمه شدیدی فضای سالن را پر کرده بود طوری که صدای بغل دستی را به سختی میشد شنید. برنامه هنوز شروع نشده بود و خیلی ها برای اینکه جای مناسب پیدا کنند هنوز سرپا در حال حرکت بودند. یکی از آنها که از کنار من رد میشد، نمیدانم چه اتفاقی افتاد که پایش به زانوهای من خورد. هر دویمان همزمان رویمان را به طرف هم برگرداندیم. او سرپا بود و در حال حرکت و من نشسته بودم. قدش متوسط، پوستش سبزه و نسبتا لاغر بود. انتظار داشتم که معذرت خواهی کند و من هم خودم را آماده کرده بودم که با لبخند جوابش را بدهم. اما همینکه چشمم به چشمانش افتاد بلافاصله گفت: “مگه کوری؟! ترک خ ر!”
اولین باری بود که به طور مستقیم این اهانت را شخصا میشنیدم. خودم را گم کردم. زبانم بند آمد و قبل از اینکه بتوانم جوابی بدهم، دور شد. کلا آدم حاضر جوابی نیستم، ولی در آن موقعیت به معنای واقعی کلمه هنگ کردم. در ذهنم با طوفانی از چراها و احساسات به خود می پیچیدم. او رفته بود و من از شدت درماندگی و عصبانیت احساس خفگی میکردم. صدای قلبم را میشنیدم، دستانم میلرزید و به احتمال زیاد صورتم سرخ شده بود. به این فکر میکردم که چه کار باید میکردم؟ چه جوابی میدادم؟ خودم را سرزنش میکردم که چرا در جواب دادن اینچنین ضعیفم. او را دیگر نمیتوانستم پیدا کنم، فرصت از دست رفته بود. یعنی اگر فرصت داشتم، کاری میتوانستم بکنم؟ به احتمال زیاد، نه! چون در آن لحظه من ذهنا فروپاشیده بودم. مراسم شروع شد، تمام شد و من اصلا نفهمیدم که موضوع از چه قرار بود. هزار بار این سوالات را از خودم میپرسیدم که اصلا چرا اهانت کرد؟ پای او خورده بود به من. من که تقصیری نداشتم. از کجا فهمید من ترکم؟! از قیافه ام؟! از قبل مرا میشناخت!؟ چونکه من چیزی نگفتم که از لهجه ام متوجه شود. اصلا خودش فارس بود؟ لهجه خاصی داشت؟ جمله ای را گفته بود را، بارها و بارها در ذهنم مرور میکردم که بفهمم با چه لهجه ای به ملیت من توهین کرده بود. بعد با خودم میگفتم، گیرم که فارس بود، میخواستی به فارسیت او توهین کنی؟ باز گیر میدادم به خودم که، تو که اینقدر از این اهانتها برای مردم بحث کردی، چرا جوابی برای خودت را آماده نکرده بودی. تصور میکردم، در ذهنم مرور میکردم که اگر بر فرض فرصت داشتم تا مثلا یقه اش را بگیرم و بزنمش، چه میشد؟ عملا ممکن بود چون طرف چندان هم درشت نبود و میتوانستم لاقل با مشتی لگدی این بغضی را که تمام سلولهای بدنم را تسخیر کرده را تخلیه کنم. ولی بعدش که دقیقتر نگاه میکردم، می دیدم که جراتش را نداشتم. حق هم داشتم. به این فکر میکردم که در آنصورت، دیگران، آنهایی که در آنجا حضور داشتند، چه عکس العملی نشان میدادند؟ به احتمال خیلی زیاد یک گروه چند صد نفره درست مثل ورزشگاهها، در حالیکه ما آن وسط کتک کاری میکردیم، هو میکشیدند و تعدادی هم داد میزدند “ترک خ ر” و می خندیدند. تصور اینکه قبح اهانت بیش از آن شکسته شود، و حالت عمومی و عریان پیدا کند، کشنده بود. بعدها که شاهد چنین صحنه هایی بودم نا خودآگاه یاد این تجربه و استدلالهایم میافتادم.
دوستانی که در کنارم نشسته بودند در آن همهمه ی شدید، نشنیده بودند که یارو چه گفته بود. بعدا به این فکر میکردم که اگر ماوقع را به آنها میگفتم، به نوعی سندی میشد برای اثبات آنچه که در آن مقاله برایشان خوانده بودم. ولی از طرف دیگر از انتظارات آنها میترسیدم. خجالت می کشیدم از اینکه برخلاف ادعاهایم هیچ عکس العملی نتوانستم نشان دهم.
تا مدتها بعد از آن حادثه، ذهنم شدیدا درگیرش بود. عذاب میکشیدم. بارها و بارها بهش فکر میکردم و عکس العملهای گوناگون را بازسازی میکردم. حتی یافتن عکس العملی که می توانست انجام شود ولی من نتوانسته بودم نشان دهم میتوانست اندکی آرامم کند. اما افسوس. از آن حجم از استیصال و درماندگی دلم به حال خودم میسوخت، بحال خودمان. استیصالی که به عنوان زخم راسیستی و البته فراموش نشدنی در تک تک سلولهای وجودم حک شد. بطوری که دوازده سیزده سال بعد، در حالیکه با چشم بند در اتاق بازجویی وزارت اطلاعات رو به دیوار و پشت به بازجو، روی برگه بازجویی به سوالی جواب مینوشتم، آن ماجرا با تمام جزئیاتش جلوی چشمانم رژه میرفت.
نویسنده: دومان رادمهر