شیوا فرهمند راد ; پس آنگاه طبیعت هم با آذربایجان قهر کرد
چرا از نیمهی دوم دههی ۱۳۲۰ به بعد در پایتخت ایران «پرتقالفروش» مترادف بود با «ترک»؟ چرا هر چه دستفروش و گدا و عمله و حمال (که امروزه کولبر نامیده میشود) در پایتخت و دیگر شهرهای ایران بود، همه از ترکان آذربایجان بودند؟ چه شد که افراد کارآمد آذربایجان در سراسر ایران پخش شدند؟
راستی، فردای شکست جنبش ملی آذربایجان، پس از قتل و اعدام و غارت آذربایجانیان به دست ارتش شاهنشاهی و دولتیان، و کشتار مردم بهدست مخالفان فرقه دموکرات آذربایجان، و پناه بردن بیش از شش هزار نفر نیروی کار به آنسوی ارس در آذر ۱۳۲۵، که تعداد آنان در سالهای بعد افزایش یافت، وضع مردم آذربایجان چگونه بود؟
اکنون کتابی مستند منتشر شدهاست که برای نخستین بار به مقطعی از تاریخ آذربایجان میپردازد که در تاریخنویسی رسمی تاکنون سکوتی دلآزار بر آن حاکم بودهاست؛ مقطع پس از شکست جنبش دموکراتیک آذربایجان و سرکوبی حکومت خودمختار یکساله در آنجا.
دکتر محمد مالجو در کتابش «کوچ در پی کار و نان – فاعلیت منفعلانهی مستمندان آذربایجان از ۱۳۲۷ تا ۱۳۲۹ خورشیدی» (نشر اختران، تهران ۱۴۰۰) به هجوم مستمندان از روستاهای آذربایجان به شهرهای آن، به تهران، و به شهرهای سراسر ایران، علتهای آن، بحران ناشی از آن، و تلاشهای دولتهای مرکزی برای غلبه بر بحران میپردازد، و در آن میان «لحظهی رزمآرا» را پیدا میکند. او نشان میدهد که دولت نخستوزیر حاجعلی رزمآرا برای رسیدگی به وضع مستمندان و حل بحران هجوم آنان به پایتخت و شهرهای دیگر دست به اقداماتی زد که پیش و پس از او هرگز در تاریخ ایران نظیر نداشتهاست.
محمد مالجو نخست نشان میدهد که: «آنچه تاکنون هرگز آماج پژوهش قرار نگرفته و از این رو از صفحات تاریخ معاصر ایران به تمامی حذف شده عبارت است از بلازدگی روستاهای آذربایجان از سال ۱۳۲۷ که به کوچ رعایای بلازده ابتدا به شهرهای پیشاپیش رکودزدهی آذربایجان و سپس به پایتخت و برخی دیگر از شهرهای مملکت در سال ۱۳۲۸ انجامید.» (ص ۱۶) و سپس با استناد به مدارک رسمی بیشماری تصویری رقتانگیز و دردآور از وضع مردم آذربایجان در آن سالها ترسیم میکند. با کشتارهای آذر ۱۳۲۵ و پس از آن، و محکومیت زندان و تبعید افرادی بیشمار، بسیاری خانوادهها نانآور نداشتند. دولت خودمختار آذربایجان زمینهای بزرگمالکان فراری را میان دهقانان تقسیم کردهبود، و اکنون پس از شکست جنبش آذربایجان اربابان برگشتهبودند و با زجر و آزار دادن دهقانان، زمینها و بهرهی مالکانهی عقبافتادهی خود را میخواستند. ژاندارمها بار دیگر مردم را غارت میکردند (ص ۳۰). دیوانسالاران بیکفایت دردی از مردم دوا نمیکردند. این همه گویی بس نبود و طبیعت هم با مردم آذربایجان سر قهر داشت: زمستان تاریخی سال ۱۳۲۷ «که شدت سرما و زیادی برف و کولاک آن یکی از شگفتیهای طبیعت بود و تا اردیبهشت ماه ۱۳۲۸ ادامه داشت» (ص ۳۵)، کمبود باران، تگرگ، سیل، آفت موش، سایر آفات، بادزدگی، و… در سالهای ۱۳۲۷ و ۱۳۲۸ (ص ۲۴)، کمبود بذر، کمبود علیق برای احشام که باعث شد «در مغان و سراب و ماکو در حدود سه و نیم میلیون اغنام و احشام تلف شدند» (ص ۲۷).
به گفتهی نمایندهی تبریز در مجلس شورای ملی: «آفت و خسارتی که در سال ۱۳۲۸ به آذربایجان وارد شد از سی سال پیش نظیر و مانندی نداشت و میتوان گفت که هستی آذربایجان را بر باد داد» (ص ۱۰). با نبودن بذر و آذوقه همهروزه ۲۰ تا ۳۰ خانوار از قرای برخی مناطق به طرف رشت و پهلوی کوچ میکردند (ص ۳۶).
صنعت و پیشهوری به رکودی بیسابقه دچار شدهبود. به علت واردات پارچه از امریکا، «در کلیهی آذربایجان متجاوز از بیست هزار دستگاه پارچهبافی بیکار مانده» بود (ص ۳۹). در نتیجه کارخانجات نخریسی از سال ۲۷ به بعد به علت عدم مصرف نخ در پارچهبافی نتوانستند محصول خود را به فروش برسانند (ص ۴۰). صنایع فرشبافی و خشکبار نیز وضع مشابهی داشتند. سرمایه و سرمایهداران نیز از همان آغاز فعالیت فرقه دموکرات آذربایجان به پایتخت فرار کردهبودند (ص ۴۲).
همهی اینها قحطی و گرسنگی و فقری سیاه در آذربایجان به بار آوردهبود. حسن تقیزاده وکیل مجلس شورای ملی از تبریز، در نطق خود در آغاز سال ۱۳۲۷ گفت: در کوچه و بازار (تبریز) گدا بیشمار است. در سفر خویش به تبریز نمونههای بسیار وحشتانگیز و تصورناپذیر و فاحش از فقر دیدم. وقتی که چند نفر از جوانان خیراندیش مرا برای مشاهدهی خانههای فقرا در وسط شهر و اطراف آن بردند، در پشت عمارت با جلال بلدیه کاشانههای کثیفی دیدم مخروب که در آن چند وجود متحرک به شکل انسان میجنبیدند. در مقابل عمارت بیسیم عدهی زیادی خانهها یا کلبهها یا در واقع آشیانه و لانه و سوراخهایی دیدم با خانوادههایی در آن که بدون مبالغه در تمام مدت عمر هیچ وقت چنان چیزی ندیده بودم. یک اتاق خیلی کوچک مخروبهی گلی پوشیده با گل و حصیر متصل به مستراح کثیف مخروبه بی هیچ فرش یا حصیر که در روی خاک زنی با بچههای ژندهپوش نشستهبودند (ص ۴۳).
بیماری بیداد میکرد. از آذربایجان گزارش میدادند: بر اثر فقدان وسایل کافی معیشت اخیراً مرض خانمانسوز سل در شهر تبریز و شهرستانها شیوع پیدا کرده و غالباً جوانهای نیرومند به آن مرض مبتلا شده و ناتوان شده و از بین میروند (ص۵۲).
چنین بود که نیروی کار آذربایجان در پی کار و نان راه سرزمینهای دیگر را در پیش گرفت. در تابستان ۱۳۲۸ لشگر ۳ اردبیل گزارش میداد: «کامیونها و اتوموبیلها بهطور وحشتآوری قافلههای گرسنه و سرگردان کشاورزان را از منطقه به خارج حمل میکنند» (ص ۱۲).
در آبان ۱۳۲۸ کمیسیون امنیت رشت اظهار نگرانی کردهبود که «از محال اردبیل و خلخال و دشت مغان و… گروه زیادی از سکنهی کشاورز آن حدود برای امرار معاش به قراء و قصبات و شهرهای گیلان روانه شده و به وضع رقتباری در معابر گذران میکنند.» بنا بر گزارش شهربانی رشت، اینان «در این فصل پاییز و سرمای جوّی در گوشه و کنار شهر در نقاط مرطوب بدون سقف و زیر دیوارها بیتوته میکنند و تدریجاً به مرگومیر دچار میشوند.» تقریباً یک سال که گذشت، دامنهی کوچ آذربایجانیها به اهواز نیز رسید (ص ۱۲).
در اواخر سال ۱۳۲۸ پیشبینی میشد که از ابتدای اسفند ۱۳۲۸ تا انتهای اردیبهشت ۱۳۲۹ نیز حدود ۱۲۰هزار «رعایای متواری دهات» در شهرهای آذربایجان درمانده و سرگردان باشند و چه بسا به تهران راه یابند (ص ۱۱).
خبرگزاری اتحاد شوروی (تاس) در اواخر فروردین ۱۳۲۹ به نقل از روزنامههای ایران اعلام کرد که «در حال حاضر در آذربایجان حدود ۵۰۰ هزار نفر بیکار و حداقل ۵۰۰ هزار نیمهبیکار هستند که در شهرها (در تبریز، رضاییه، مراغه، اردبیل، میانه، سراب، اهر، خوی، ماکو)… متمرکز شده و از مقامات محلی کار و نان درخواست میکنند» (ص ۱۰). این یعنی یک سوم کل جمعیت آذربایجان. جمعیت آذربایجان در آن هنگام سه میلیون و صد هزار نفر برآورد میشد (ص ۵۳).
پایتخت حدوداً هشتصدهزار نفری ایران در بهار ۱۳۲۹ ناخواسته میزبان ۲۰هزار نومهاجر بیکار شدهبود، شامل ۱۵هزار تن از رعایای بلازدهی آذربایجان که روزها سرگردان در معابر به تکدی میگذراندند و شبها پریشان در پیادهروها بیتوته میکردند (ص ۱۱).
نقل نامهها و عریضههای تبعیدیان آذربایجانی در شکایت از زندگی در جاهای گرمسیری که حتی زبان مردم آن را نمیدانستند تا از آنان گدایی بکنند، و خواستار بازگشت به سرزمین خود بودند، از برگهای دردآور این کتاب است.
سالها پیش خود دو بخش از کتابم «قطران در عسل» را در وصف رنجهای زنانی از همان نسل از همولایتیهایم نوشتم: بخش ۵۲ (همسایهها)، و بخش ۶۳ (سارا باجی). اکنون این کتاب نیز تلخی روزگار آن مردمان را بر جانم ریخت. امروزه کسانی، شاید بهدرستی، میگویند که دیگر وقت «ذکر مصیبت» برای آذربایجان گذشته است. اما تاریخنویسی از مقولهای دیگر است، و به سهم خود از دکتر محمد مالجو برای این کتاب بسیار مهم و با ارزش قدردانی میکنم.
این نوشته در نشریهی «آوای تبعید» شماره ۲۷ منتشر شدهاست.