حمید آرش آزاد: «گاف»هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» (2)
ضیاء صدرالاشرافی (ض.ص) لطفاً با دیدِ طنز بخوانید با توجه به اینکه با اصطلاحات رایج درجمهوری اسلامی درایران نوشته است.
شماره گذاریها از: یک تا هشتادوهشت ازضیاء صدرالاشرافی (ض.ص)است برای مشخص ترکردن موضوعات.
==================
سی وشش: ازمطالب صفحهی(٢٤٠)چنین برمیآید كه افراسیاب به خاطرصلح باسیاووش، شهرهای بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپیجاب وغیره را رها میكند وبه ساحل«گنگ» میرود. یكی نیست ازفردوسی بپرسد كه توكه میگفتی افراسیاب شاه توران وچین است، پس چرا هندوستان ـ ساحل گنگ ـ را هم بدون قباله وگرفتن بیعانه به اوبخشیدی؟ یك آدم حكیم، چه طورنمیداند كه هندوستان، مستقل ازچین و توران بود و خودش یك شاه داشت.
تاریخ نویسان فعلی كشورما، ادعا میكنند كه از اول خلقت تا دوران قاجاریه، شهرهای سمرقند، بخارا، سغد و…، به ایران تعلق داشته است. ولی فردوسی با یك موضع گیری متین، استواروغیره، میگوید كه افراسیاب این شهرها را به سیاووش بخشید. با این حساب، یا تاریخ نویسان فعلی ما چاخان میكنند و یا این حكیم. اگرهم جنابان مورخ به سواد و مدرك خودشان بنازند وبگویند كه «دكتر» هستند و لابُد حق با آنان است، به یادشان میآوریم كه فردوسی هم «حكیم» بوده است. حالاآنها دانندوفردوسی كه اصولاً باید همدیگررا تكذیب بكنند، ولی واقعیتهای مسلم را نادیده میگیرند و باز…! سی وهفت: سیاووش تا درایران بود، حاضرنمیشد زن بگیرد. اما زمانی كه پایش به توران میرسد، درعرض فقط یك ماه، دوباردامادمیشود. بنا به گواهی صحفهی(۵۵٢) او اول دختر «پیران» را به همسری میگیرد ویك ماه بعد با همسردوم، یعنی«فرنگیس» ـ دخترافراسیاب ـ ازدواج میكند. پس ازاین داستان نتیجه میگیریم كه بهترین راه برای تشویق جوانان به ازدواج، فرستادن آنان به دیارغربت است كه آن وقت، چند تا چند تا زن بگیرند! راستی این كارسیاووش چه دلیلی داشته كه دختران هم میهن خودش را پسند نمی كرده؟ اتفاقاً دیگران هم همین طوربودهاند. درمیان آدم حسابیهای كتاب شاهنامه، یعنی مردانی مانند سام، زال، رستم، بیژن، كاووس، سیاووش، داراب و…، حتی یك نفرشان هم حاضرنشده است زن ایرانی بگیرد. ازمیان این مردان خوش سلیقه هم، بیشترشان با دخترهای ترك ـ تورانی ـ ازدواج كردهاند. اتفاقاً وفادارترین وبهترین زنهای شاهنامه هم، همان دختران ترك هستند.
چون زنهای دیگر، یا مثلِ«سودابه» ازاهالی «هاماوران» بود. كه «شبستان شاهی» را تبدیل به «خانه فساد» كرد ویا مثل دختر« فیلفوس» یا« فیلیپ » رومی ـ البته دراصل مقدونی ویونانی ـ كه رفت وپسری مثل اسكندرزایید كه آمد وایرانیها را خانه خراب كرد.
به عقیده ی بنده، تنها دراین یك مورد، فردوسی واقعاً یك حكیم خیلی خوب و مامانی است. حیف كه چنین حكیمهای خوب ومامانی، خیلی زود میمیرند و هم میهنان گرامی را ازدانش و راهنماییهای خودشان بی نصیب میگذارند. اگراین حكیم فرزانه هزاروچند صدسال دیگرهم زنده میماند، آدم میتوانست پیش از انتخاب همسر، به حضوراو برود ومشورت بكند! سی وهشت: براساس ابیات صفحهی(٢٩٤)، آقایان رستم، فرامرزو گیوكه خیلی هم پهلوان و با مرام وجوانمرد تشریف دارند، سه تایی به جنگ یك نفرتورانی ـ «پیلسم» برادرافراسیاب ـ میروند. لابد زمانی كه سه نفری با یك آدم تنها می جنگیدند، به پیلسم بدبخت هم اعتراض كرده وگفتهاند: «چند نفربه سه نفر؟!» آفرین به حكیم بزرگ توس كه بانقل این داستان، یك مشت محكم، وحتی یك لگد محكم به دهان یاوه سرایانی زده كه رستم را اوج مرام ومعرفت ولوطی گری میدانند!
سی ونه: فردوسی درصفحه (٢٩٨) نوشته است كه رستم وسپاهیانش برای گرفتنِ كینِ سیاووش، به توران هجوم برده وپایتخت آنجا رااشغال كردهاند ودرهمان حال«ثقلاب» (ض.ص: اسم قدیم روسیه: تاریخ ابن فضلان) و«روم» را هم ویران می كنند. مرحبا به رستم كه ازیك فاصلهی بیشترازپنج هزاركیلومتری، میتواند روم را باخاك یكسان بكند. حالا اگرما، به عنوان یك پان ایرانیست دانشمند وهمه چیزدان، ادعا بكنیم كه ایرانیان باستان موشكهای بالستیك وقاره پیما وغیره باكلاهكهای هستهای وبمبهای اتمی داشتهاند، احتمال دارد برخی عناصرمعلومالحال وخیانتكارومغرض پیدابشوند وحقیقت به این آشكاری وبزرگی را تكذیب بكنند. اصلاًبه نظربنده، سران امریكا واروپا شاهنامهی فردوسی راخواندهاند كه این همه درمورد قصدایران برای تولید سلاحهای اتمی تهمت میزنند. ما باید با فردوسی برخورد بكنیم كه اسرارنظامیِ رستم را این طورآشكاركرده است! بازخداوند پدرفردوسی را بیامرزد كه ننوشته كه رستم كرهی مریخ وسایرسیارهها را موردِ حمله قرارداده است. دروغ كه تیغ ندارد كه توی گلوی آدم فروبرود. فقط كمی حیا لازم است كه آن هم…!
چهل: بازدرهمان صفحه میخوانیم كه افراسیاب بعد ازكشتن سیاووش، فلنگ را بسته و فراری شده است. جناب رستم كه اصولاً باید افراسیاب وبرادرش ـ «گرسیوز» ـ را به خاطر كشتن سیاووش اعدام بكند، دستورمیدهد سپاهیانش یك منطقهی هزارفرسنگی را قتل وغارت بكنند وهمهی افراد بُرنا و پیررا بكشند. حالا اگرحساب كنیم كه هرفرسنگ برابرشش كیلومتر است، باید به این نتیجه برسیم كه مردم یك منطقه به وسعت چهارفرسنگ مربع، یعنی اهالی
یكجای(۶٣) میلیون مترمربعی، به خاطریك جوان وبه فرمان یك پهلوان خیلی خیلی جوانمرد و لوطیمنش و بامرام، قتلعام شدهاند، آن هم پیر و بُرنا و…؛ حالا بگذریم از این كه (۶٣) میلیون كیلومترمربع هم چه وسعت زیادی است. به نظرم دراین مورد، تقصیراز واحد طول وسطح است و فردوسی غیرممكن است كه اشتباه بكند!
چهل ویک:حكیم نامدار توس در صفحهی(٢٨٨) مینویسد: كسـی كــه بــُوَد مهتــر انـجمــن كفــن بهتــر او را زفــرمــان زن سیاووش به گفتار زن شد به بـاد خجستــه زنی كــو زمــادر نـه زاد زن و اژدهـا، هر دو در خـاك بـه جهان پاك از این هر دو ناپاك به!
بنده وكیل و وصی خانمها نیستم و به جناب حكیم فرزانه وفرهیخته وغیره، ابوالقاسم فردوسی هم ایراد نمیگیرم كه چرا نیمی ازبشریت را «ناپاك» میشمارد و آرزومیكندكه ای كاش زنها اصولاًبه دنیا نمیآمدند. لابُد درآن صورت، خود فردوسی، برای خودش جایی برای به دنیا آمدن پیدا میكرد كه احتیاج به زن ـ مادرـ نداشته باشد. مثلاً ازپدرش متولد میشد!
اما اشكال وسؤال بنده دراینجا است كه درمیان دوستان خودم، آن هم درمحافل وانجمنهای ادبی، انسانهای ادیب وفرهیختهای رامیشناسم كه به فردوسی وشاهنامه، عقیدهی صددرصد دارند وذرهای انتقاد ازاین شاعروكتاب را«كفرِمطلق» میدانند. اماهمین دوستان عزیز، درست مثل خودِ این بنده، به شدت «زنذلیل» تشریف دارند وبدونِ «فرمان زن» حتی جرأت نفس كشیدن وآب خوردن راهم ندارند. حالا ما دُمب خروس را باوربكنیم و یا…؟!
چهل ودو:درصفحات(٣٠٨ تا٣١٠) گیوبه تنهایی یك هزارپهلوان رامیكشد!یك نفرهم نیست به این« جواد نعره »ی باستانی بگوید: « بالا! سن یاراتمامیسان كی سَن قیریرسان»! (ض.ص: کوچولو توخلقشان نکردی که داری قتل عامشان میکنی)!
چهل وسه: رودكی، پدرشعرفارسی، همراه شاه سامانی وسواربراسب، ازجیحون گذشته بود وآنجا راخوب می شناخت و تازه با كمی اغراق میگفت كه آب جیحون، به خاطرروی دوست ـ شاه سامانی ـ برسرشورونشاط آمده وجَهِش میكند وتازه به كمرگاه اسب میرسد: آب جیحون از نشاط روی دوست خِنــگ مــا را، تــا میــان آید همی اما حكیم توس، كه اتفاقاً خودش هم بچهی خراسان بوده واصولاً بایستی لااقل این جیحون را
بشناسد، آنجا را «دریای ژرف» مینامد. حالا شما قضاوت بكنید كه چه كسی واقعاً «خِنگ» است؟ آن خِنگی(ض.ص: اینجا بمعنی اسب است) كه رودكی در شعرش گفته و یا…؟
چهل وچهار: درصفحهی(٣١٧) اردبیل«جایگاه اهریمن آتشپرست» ودر(٣١٩) «بهمن دژ» ازحومهی اردبیل«جای دیوان» معرفی میشود. امادر(٣٢٢) خودِ«كیخسرو» به «آذرآبادگان» میآید، درآنجا باده مینوشد، اسب میتازد وآتش را پرستش میكند. اگر«آتشپرستی» كاری كفرآمیزو ازآداب اهریمن است، جناب كیخسروچرا آتشپرستی میكند؟ درثانی، مگراردبیلیها چه بدی درحق فردوسی كردهاند كه آنان را «دیو» و«اهریمنی» میداند؟ نكند آنها هم، مانند سلطان محمود، قراربوده به جناب حكیم سكههای زربدهند و بعد، نقره دادهاند و جناب حكیم عصبانی شده است؟!
————————————————————————-
http://arashazad.blogfa.com/post
-106.aspx
«4«شاهنامه» قسمت » در یم «فردوسی حك یه اگاف»
چهل وپنج: درصفحهی(٣٢٥) كیخسرو، لیست پهلوانان ایران رامینویسد. اما دراین لیست نامی اززال، رستم، زواره، فرامرز وسایراعضای خانوادههای بازماندگان سام به میان نیامده است.
جالب است، كیخسرو و فردوسی، این پهلوانها راایرانی نمیدانند. آن وقت بعضیها در زمانهی ماكاسههای داغ ترازآتش (ض.ص:مشهوربه آش:کاسۀ گرمترازآش) شدهاند ومی خواهند برای اینها تابعیتهای ایرانی بگیرند. شایدهم رستم وقوم وخویشهایش بعد از برسرِ كارآمدن طالبان، به ایران پناهنده شدهاند وحالابعضیها میخواهند برای آنها اصالت ایرانی جعل بكنند. تاجایی كه شاهنامه نوشته وبنده هم به یاد دارم، جناب زال درزمان دیدن رودابه ـ دخترمهراب كابلی ـ نخوانده بود كه: «آی دختركابلی، من یه ایرانی هستم…» كه بعدش هم پشت سرهم تكراربكند: « از اون بالا كفترمیآید، یك دانه دختر میآید…»!
چهل وشش: صفحهی (٣٢٤) به مامیگوید كه «فرود»ـ پسرسیاووش ـ در«كلات» است. لشكرایران هم به آنجا نزدیك میشود. دراین حال دیده بان «فرود» آنها را میبیند وگزارش میكند كه ازدژ«دربند» تا بیابان «گنگ» پُر ازلشكراست!
اصولاً دیدهبان بایدیك فردِخیلی دقیق باشد، اما انگارفردوسی به زورمیخواهد شاهنامهاش را به «چاخان نامه» تبدیل بكند. «كلات» درخراسان واقع شده وقشون ایران هم برای رفتن به مرزتوران وجنگ با افراسیاب، باید ازآنجا بگذرد وبه آن طرف جیحون برود. اما «دربند»
تا « گنگ » پرازلشكربشود، باید بیشتراز پنج میلیارد نفرآدم جمع بشوند.
میگویند یك آدم مست به یك مردِمحترم وفرزندش گیرداده بود و میخواست با آنها دعوا بكند. مرد محترم كوتاه آمد وگفت: «آ قای عزیز! شما دراین لحظه مست هستید. خواهش میكنم فردا تشریف بیاورید. آن وقت هرامری كه داشتید بنده اطاعت میكنم.»
اما مردمست جواب داد: «من اگرمست بودم، شما چهارنفرراهشت نفرمیدیدم، درحالی كه به درستی تشخیص میدهم كه چهارنفر، آن هم دو تا دو تا، با هم دوقلوهستید»!
بنده جسارت نمیكنم به فردوسی یا آن دیده بان چیزی بگویم، ولی مثل این كه این چهارنفرـ ببخشید، دونفر! ـ یا اصولاً اهل حساب وكتاب و این جورچیزها نیستند و یا، زبانم لال…! آخرچه طورممكن است یك آدم باسواد، آن هم یك حكیم، درحالت طبیعی چنین چیزهایی به هم ببافد؟ خاك برسرآن سلطان محمودِغزنوی كه لااقل جایی به نام «مبارزه بامنكرات» نداشته كه با این قبیل عناصر معلوم الحال، یك چنان برخوردی بكند كه مایهی عبرت خیام وحافظ بشود!
چهل وهفت: حالاصفحهی (٤٠١) را میخوانیم. دراینجا پیران ازكمكهای نظامی «خاقان چین» تشكرمیكند و به او میگوید كه تو برای آمدن به ایران، دركشتی نشستی و از راه دریا آمدی!
باباجان! بنده خسته شدم. شما بیایید و یك چیزی به این فردوسی بگویید. خود این بابا در صفحههای پیشین، درهزارجا نوشته است كه افراسیاب، پادشاه «توران وچین» بود. حالا این«خاقان چین» را ازكجا درآورد؟!
ازطرف دیگر، میان توران ـ تركستان ـ وچین، كدام دریا واقع شده كه خاقان برای گذشتن ازآن سوارِكشتی شده است؟ تنها توجیهی كه میتوانم برای لاپوشانی این خطای جغرافیایی حكیم بیاورم این است كه بگویم كه لابُد سلطان محمودِغزنوی دردوران كودكی، فردوسی را به «لونا پارك» و یا «دیسنی لند» غزنین میبرد و اورا سوارقایق میكرد و برای این كه چشم بچه را بترساند، به اومیگفت كه این استخر یك دریای خیلی بزرگ است و آن طرف دریای بزرگ هم كشورچین است كه مردمانش بچههای بدی هستند و…!
درضمن به نظرمیرسد درزمان رستم وكیخسرو، چینیها هنوزنتوانسته بودند به بازارهای ماهجوم بیاورند وكفش وقالی وسایركالاهای بُنجل شان را قالب بكنند و به همین دلیل بود كه با افراسیاب متحدمیشدند كه به ایران هجوم بیاورند، یعنی آن زمانها، چینیها هم برای ما «دشمن زبون» بودند كه به سركردگی توران، قصد تجاوز به سرزمینهای ماراداشتند كه
خوشبختانه همهی ترفندهایشان خنثی وهمهی توطئههایشان نقش برآب شد وبعدها هم مراودات بازرگانی، موجب دوستی میان دوملت دوست و برادرـ ایران وچین ـ گردید. زنده باد برادری كه چنان كفشی میدهد كه پیرمردها هم هوس میكنند فوتبال «گل كوچك» بازی بكنند. حالا اگركفاشان وطنی طاقت یك ذره شوخی را ندارند، بیخیال!
چهل وهشت: ازبنده میشنوید، حتی كوهها هم درشاهنامه هوش وحواس درست وحسابی ندارند. مثلاً زمانی كه پیران میخواهد ازهیكل رستم برای «كاموس» تعریف بكند، اورا به كوه «بیستون» تشبیه میكند، درحالی كه هركسی میداند كه كوه بیستون درغرب ایران واقع شده و اصولاً پیران وكاموس كه اهل توران درآن سوی جیحون هستند، درهمهی عمرشان نمیتوانستند آن را ببیند. البته ممكن است سازمان میراث فرهنگی گردشگری وغیرهی زمان كیخسرو، برای جلب گردشگران تورانی وچینی، عكس بیستون را به آنها نشان داده باشد. چون سازمان میراث…، همیشه مثل زمان ما نبوده كه نتواند جاذبههای توریستی ایران را به
خود ایرانیها هم تبلیغ بكند!
حالاممكن است بپرسیدكه مگردرخودِ توران وچین، كوه بلند وبزرگی نبوده كه پیران، بیستون را مَثَل میزند؟ درپاسخ عرض میكنم كه این هم ازتلاشهای شبانه روزی، مجدانه، پیگیر، خستگی ناپذیروغیرهی سازمان میراث فرهنگی بوده كه درآن روزگار، بیستون را بزرگتر ازهیمالیا وتیانشان وغیره كرده بود وبعدها، دشمنان زبون این کوه را كوچك كردهاند كه البته یك مشت محكم هم طلب آنها!
چهل ونه: عرض میكردم كه درشاهنامه، آدمها، دچارآلزایمرِپیشرفته هستند. به عنوان مثال، درصفحهی(٤١١) می خوانیم كه رستم، هومان وخاقان چین، همدیگررا نمیشناسند. درحالی كه رستم وهومان، پیش ازآن درهمین شاهنامه، صدبارهمدیگررا دیده و برای یكدیگرشعار «مرگ بر…» داده و به افشاگری پرداختهاند. خاقان چین را هم میشد ـ لااقل ـ ازچشمهای بادامیاش شناخت. مگراین كه بگوییم درزمان رستم هم، دخترهای ایرانی بینیشان راعمل میكردند و به این دلیل، جهان پهلوان فكركرده كه شاید این مرد هم چشمهایش را با جراحی پلاستیك، بادامی كرده است.
خوب یادم هست كه درسال (١٣٥٠) كه دانشجوی رشته زبان وادبیات فارسی دردانشگاه تبریزبودیم. یك باركه شعری ازحافظ را میخواندیم، به تركیب «چشم شهلا» رسیدیم. استاد مربوطه دراین مورد توضیح داد كه شهلا به چشمی میگویند كه خمارگونه و خوابآلود دیده شود و…
پس فردای آن روزكه شنبه بود مشاهده كردیم كه چشمهای تعداد زیادی ازخانمهای همكلاسی، قرمز شده و خواب آلود است. همان روزهم معلوم شد كه دخترها، دوشبانه روزنخوابیدهاند كه چشمهایشان شهلا به نظربیاید!
پنجاه: همهی محققان، نژادشناسان، تاریخ نویسان وغیره، ازحدود سه هزارسال پیش به طور مذبوحانه وبا ترفندهای ازپیش تعیین شده ادعا كردهاند كه «بَربَر» قومی دربخشهای شمالی وغربی قارهی افریقا بوده است. اما حكیم فردوسی گول ترفندهای فریبندهی این دشمنان زبون وبیخبرازخدا را نمیخورد وضمن كوبیدن لگد محكم به دهان آنان ـ البته یك لگد برای همگی ـ به طورپیروزمندانهای دست به افشاگری میزند و دردوصفحهی (٤١٦) و(٤١٧) با فریادی رسا اعلام میداردكه تورانیها برای جنگ بارستم، میخواهند ازچین، «بربر»، «بزگوش»، «سگسار» ومازندران لشكر بیاورند.
ما را ببین كه مار درآستین خودمان پروده بودیم. عدهی بسیارزیادی از به اصطلاح هممیهنان ما، ایادی داخلی ومزدوران استكبارجهانی به رهبری افراسیاب جنایتكاروتوران متجاوزبودند وخودمان خبرنداشتیم. میدانیم كه «بزگوش» نام یك منطقه وكوه در«سرابِ» آذربایجان شرقی ومازندران هم یكی ازاستانهای كشورخودمان هستند. آن وقت، مردم این مناطق نقش«ستون پنجم» دشمن زبون را بازی میكردند! باز، گُلی به جمال فردوسی كه دست به افشاگری زد وهمچنین، نقشههای پلید دانشمندان علمهای تاریخ وجغرافیا را نقش برآب ساخت و نقشهی قارهی آسیا را طوری قَر و قاتی كرد كه هزارتا اقلیدوس هم از آن سر درنیاورند!
) بیژن میخواهد از«هومان» دعوت بكند كه با هم بجنگند. اما چون زبان بیژن«پهلوانی» وزبان هومان «تركی» است، سردارایرانی از وجود یك مترجم استفاده میكند. ولی با آغازجنگ دونفره، این دوپهلوان مثل بلبل با هم حرف میزنند كه البته فردوسی توضیح نداده است كه به كدام زبان صحبت میكردند. حالا ما را باش كه خیال میكردیم درجنگ ودعوا و بادیدن شمشیرونیزه وغیره، زبان انسان ازترس، میگیرد. در حالی كه درشاهنامه، با دیدن این جورسلاحها، آدمها مثل بلبل و طوطی میشوند و به زبانهایی غیراززبان خودشان هم صحبت میكنند. بالاخره نفهمیدیم آنجا میدان جنگ بوده یا كلاس زبان؟!
پنجاه ودو: بعقیده بنده، صدهزارنفرتاریخنویس، دینشناس، محقق وغیره هم كه جمع بشوند، باز نمی توانند انگشت كوچك فردوسی ما به حساب بیایند. این آدمهای دانشمند نما، همهی واقعیتهای تاریخی را تحریف كردهاند. مثلاًمینویسند كه عبادتگاههایی به نام «آتشكده» مختص ایران بوده و درضمن كتاب «اوستا» را هم زرتشت آورده كه اوهم ایرانی بوده است. زنده باد فردوسی كه درصفحهی(۵۶۵) میگوید كه افراسیاب در«كندز» آتشكده، «زند» و«استا» داشت.
حالاشما ادعای بیاساس بكنید كه«كندز» یكی ازایالتهای افغانستان است ونمیتوانست متعلق به افراسیاب وتوران باشد، كتاب «زند» درزمان ساسانیان نوشته شده كه اصولاًمیبایستی چند هزارسال بعدازافراسیاب باشد و كتاب «استا» ـ «اوستا» ـ را هم زرتشت درزمان شاهی «گشتاسپ»، یعنی حدود یك قرن بعد ازكشته شدن افراسیاب آورده است. پس معلوم میشود ایرانیان باستان علاوه برهواپیما وفضاپیما، ماشین «زمان پیما» هم داشتند كه بعدها غربیها ـ بخصوص انگلیسیها ـ اینها را از ما دزدیده و نابود كردهاند!
پنجاه وسه: دراین میان، یك نفرپیدا نمیشود تكلیف این «قراخان» ـ پسرافراسیاب ـ را روشن بكند. درصفحهی(٥٦٧) مینویسد: «قراخان كه اوبود مهترپسر» و درصفحهی بعدش میآید: « قراخان سالار، چارم پسر »! حالا اگراین بدبخت بخواهد بعد ازمرگ افراسیاب آگهی «حصروراثت» بدهد چه كارباید بكند؟ غلطهای تایپی وچاپی خود روزنامهها بس نبود كه غلط های جناب فردوسی هم به آنها اضافه میشود؟
پنجاه وچهار: درصفحهی(٥٨٧) كیخسرو نفرین میكند وبه دنبال آن، توفان شن می وَزد و در اثرِ آن، همهی سپاهیان توران آلاخون والاخون میشوند و فقط افراسیاب و چهار پسرش میمانند. درحالی كه كیخسرو و ارتش اوكمترین آسیبی نمیبینند. حالا فرض كنیم توفان شن هم چیزی مثل میوه فروشهای «گجیل» یا «كره نِی خانا آغزی»(اول کره نی خانه) بوده و چیزهای خوب را نشان میداد و بُنجُلهایش را جا به جا میكرد و به همین دلیل، به طرف
ایران دست نزده است. ولی چرا ازآن طرف همه رابُرده وفقط افراسیاب وچهارنفر پسرهایش را نگاه داشته؟ آیا توفان شن آنها را ندیده، یا این كه از قصد نگاه داشته ونكشته كه فیلم زودتر تمام نشود و مقداری هم كش بیاید؟ با این حساب، اخلاق سریال سازهای كیلومتری سازِ ما، ازقدیمیها به یادگار مانده است.
پنجاه وپنج: حالا بی زحمت تشریف بیاورید به صفحهی(٥٨٩) و ببینید كه افراسیاب در« دژ گنگ» و درنزدیكی چین، «بسی كارداران رومی بخواند»
ازچین تا روم، چه قدرراه است؟ افراسیاب ازآن فاصلهی چندین هزاركیلومتری، چه طور
كارداران رومی را میخواند؟ نكند تورانیهای باستان هم رویِ دستِ ایرانیهایِ زمانِ خودشان بلند شده بودند و كانالهای ماهوارهای دراختیارداشتند؟ معلوم میشود دشمنان زبون ما، همیشه ازطریق شبكههای شیطانی ماهوارهای، هم به ما تهاجم فرهنگی كرده و هم به مبادلات اطلاعات جاسوسی پرداختهاند. جالب است كه توران درشرق ایران، و روم درغرب آن بودند. پس در آن زمان هم شرق وغرب علیه ما متحد شده بودند!
دونفركه یكی ایرانی و دیگری ایتالیایی بودند، داشتند درموردِ افتخارات تاریخی سرزمینهای خودشان چاخان پردازی میكردند. ایتالیایی گفت كه زمانی كه ما دریكی ازآثار تاریخیمان
حفاری میكردیم، چند رشته سیم نازك پیدا كردیم و ازهمان جا فهمیدیم كه اجداد ما دردو ـ سه
هزارسال پیش، تلفن داشتهاند.
اما طرف ایرانی هم آدم زبلی بود. اوهم با خونسردی تمام گفت: «ما هم همه جای كشورمان را حفاری كردیم، ولی چون هیچ سیمی پیدا نشد، فهمیدیم كه نیاكان باستانی ما درآن زمان «موبایل» داشتهاند»!
پنجاه وشش: صفحهی(۶١۶) را بخوانید وحسابی حال بكنید. ازكشتی رانی سپاهیان ایران درشرق آسیا، درمنطقهای میان توران وچین بحث میكند و میفرماید:
همــان راه دریــا بــه یـك ســالـه راه چنــان تیــز شــد بــاد درهفـت مــاه
كـه آن شاه و لشكربر این سو گذشت كـــه از بــاد، كـس آستی تــر نـگشت!
به جان عزیزخالهجان عزیزم قسم میخورم كه اینها راخودحضرت فردوسی نوشته وبنده ازخودم در نمیآورم. یعنی درمرز توران ـ آسیای میانهی فعلی ـ وكشورچین دریایی هست كه كشتیهای بادبانی میتوانند حداقل درمدت یك سال ازیك طرف آن به طرف دیگرش بروند. منتها این باربه خاطرگل روی جناب كیخسرو، یك باد سریعالسیر وارد میدان شده و چنان تیز وزیده كه كشتیهای ایرانی در هفت ماه از دریاعبوركردهاند. اما همین باد آنچنان تربیت شده وخوب بوده كه دراثرِوزش آن، حتی آستین یك نفر هم تَر نشده است. فكرمیكنم اگرتورانیها سوارهمان كشتیها میشدند، یك «سونامی» چنان شدیدی به وجود میآمدكه بعدش صدها میلیارد نفركشته میشدند، همهی خاك توران به زیرآب میرفت، میلیاردها خانواده خانه و زندگی خودشان را ازدست میدادند و آواره میشدند، طوری كه سازمان ملل هم نتواند به آنها كمك بكند و…!
یادتان باشد كه«كریستف كلمب» ویارانش درمدت سه ماه ازاقیانوس اطلس گذشتند وبه امریكا رسیدند و«امریكو- وِسپوس» و هم سفرهایش هم درمدت زمان كمتری همین كاررا كردند. حالا ببینید دریای واقع میان آسیای میانه وچین چه وسعتی داشته كه گذشتن ازآن، بیشتر ازچهاربرابرعبورازاقیانوس اطلس وقت میبرده است. البته كه فردوسی آدم راستگویی است، ولی احتیاطاًعرض میكنیم كه:«… بابای دروغگو…»!
پنجاه وهفت: چشم هممیهنان زابلی وشهروندان كابلی روشن كه ببینید فردوسی در صفحهی (۶٣٢)اصلاً آنها راایرانی نمیداند. كجاست جناب باستانی پاریزی واستادان چاخان پردازمثل ایشان كه ادعا میكنند افغانستان همیشه متعلق به ایران بوده و تنها اززمان قاجارها به بعد، دراثربیعُرضگیهای شاهان، از مام میهن جدا شده است؟! جالب این كه همین استادان ارجمند، شاهنامه را معتبرترین تاریخ جهان میدانند. ولی معلوم نیست چرا این قبیل جاهایش
را نادیده میگیرندومسكوت میگذارند! درزمان پادشاهی«لهراسپ»كه هنوزپسرش«گشتاسپ» ولیعهد است و ازپدرـ شاید هم ازعمهاش ـ قهرفرموده و به روم «فرارمغزها» كرده است، در روم با یك «اسقف» ملاقات میكند.
ای كاش ترتیبی میدادیم كه تقویم ما را فردوسی بنویسد. كسی كه درزمانهای پیش ازظهور زرتشت وبعثت حضرت عیسی(ع)، صحبت ازاسقف ـ روحانی مسیحی ـ میكند، لابد می توانست تقویم را طوری تنظیم بكند كه هرسال (٣۶۴) روز تعطیلی داشته باشیم و آن یك روز باقی مانده هم به عید نوروزمیخورد.
پنجاه وهشت: این كه عرض میكنم نیاكان افتخارآفرین ما درهفت ـ هشت هزارسال پیش، چیزهایی مانند موبایل، كانالهای ماهوارهای، موشكهای فضاپیما و… داشتند، به هیچ وجه چاخان نمیباشد. حالا فرض كنیم بنده را چاخان پرداز وخالی بند حساب كردید، خود فردوسی را چه میگویید كه درصفحهی(٧٠١) ادعا میكند برای نوشتن شاهنامه، كتابی را خوانده است كه ازشش هزارسال پیش مانده بود. لااقل باوركردیدكه درشش هزارسال پیش، ایرانیها كاغذ وسایرنوشت افزارـ شایدهم تایپ كامپیوتری، لیتوگرافی، چاپخانه وغیره هم ـ داشتهاند؟! حالا اگرچهارهزارسال بعد ازآن وحدود یك هزاروپانصد سال پیش ازفردوسی، كاغذی(ض.ص: درسرزمین ایران کنونی) وجودنداشته وكورش وداریوش وغیره، مطالب راروی تخته سنگها حكاكی میكردند (ض.ص: یا برچرم وگِل رُس مینوشتند،کتیبۀ بیستون،ستون چهارم ،بند:۲۰/ و رستم فرخزاد بقول فردوسی به سعد بن ابی وقاص نامه برحریر یا ابریشم مینویسد ونه بر کاغذ)،
یکی نامه ای بر حریر سپید / نویسنده بنوشت، تابان چو شید
لابد به این خاطربوده كه كورش وداریوش متعلق به یك جناح مخالف بودند و یا درنوشته -هایشان مطالب انتقادی میآوردند واقدام به نشرِاكاذیب، تشویشِ اذهان عمومی، سیاه نمایی و.. میكردند وسهمیۀ كاغذ آنان قطع شده بود. درضمن، آفرین به هوش وسواد فردوسی كه كتابی را خوانده كه پیش ازاختراع الفبا (ض.ص: هزاروصد پیش ازمیلاد درفینقیه: لبنان کنونی) نوشته شده بود. چون درشش هزارسال پیش، بشرالفبا را اختراع نكرده بود و حتی خطهای اورارتویی، میخی، سانسكریت و هیروگلیف هم وجود نداشتند!
پنجاه ونه: ای خاك عالم براین سركچل من بااین همه نازیدن وبالیدن به نیاكان باستانی افتخار آفرین! درصفحۀ(٨٠١) آمده است كه درایرانِ زمانِ شاه «بهمن» و درزمانی كه هنوزچند سالی ازظهورزرتشت وایمان آوردن ایرانیها به دین اونگذشته، خانم «همای» ـ دختر «بهمن» ـ ازپدرخودش باردارمیشود، آن هم درحالی كه ازدواج این پدرودختر براساس «آیین پهلوی» بوده است. تازه، در(٨٠٩) میبینیم كه «داراب» كه حاصل ازدواج یك پدربا
دخترخودش ـ بهمن وهمای ـ بوده وهم پسرو هم نوهی شاه بهمن و ازیك طرف نیز هم فرزند وهم برادرخانم همای بوده، درچشم خانم والدهاش: «نبوده ست جزپاك فرزند اوی»! زبانم لال، اگر این تحفهی ایران باستان و نورچشمی بهمن وهمای «ناپاك» بود چه جوری میشد؟!
«همای» خانم دربیشترازسه هزارسال پیش، شاه ایران است. پاك فرزندی اوی(!) یعنی «داراب» خان نورچشمی هم كه جوان حلال زادهای است، فرمانده ارتش میشود و به روم حمله میكند و ازرومیان «صلیب مقدس» را به غارت میبرد.
معلوم میشود داراب به اندازهای «پاك فرزند» وحلالزاده بوده كه نمیدانسته است كه هنوزهزارسال به تولد حضرت عیسی مانده و درآن زمان، صلیب نمیتوانست مقدس باشد. خواهش میكنم شما هم تقصیرها را به نادانی داراب نسبت بدهید و درمورد بیاطلاعی فردوسی چیزی نگویید!
شصت: به فردوسی بهتان میزنند، روزروشن به این شخص محترم افترای ناحق میگویند. به دروغ ادعا میكنند كه این آدم «ضدعرب» بوده، همهاش تقصیر این پانایرانیستها است. وگرنه جناب فردوسی آن اندازه به عربها عشق می ورزیده وچنان مفتون ادبیات وتمدن عرب بوده كه واحد پول همهی كشورهای جهان درهفت هزارسال پیش را «درم» و «دینار» میداند وهیچ واحد پول دیگری را به رسمیت نمیشناسد و علاوه براینها، حتی واحد وزن رایج درایران وروم ـ یونان ـ باستان را «مثقال» میداند ومیگوید كه مثلاً فلان مقدار«مثقال» طلا میان داراب و«فیلقوس» رد وبدل شده است. فقط خواهش میكنم این را به حساب بی اطلاع بودن فردوسی عزیزمان نگذارید!
شصت ویک: خودمانیم، بیخودگفته كسی كه ادعا كرده فردوسی ضدزن بود. این حكیم عالیقدر به اندازهای برای خانمها ارزش قایل بوده كه به جای «شهنازسیاه»، «مهنازپلنگی» وامثال اینها، فیلسوفان شهر[یونان] را به عنوان «ینگه» برای دخترشاه روم انتخاب كرده است كه اورا بیاورند وتحویل جناب داراب ـ شاه ایران ـ بدهند كه شاید چند «درم» انعام بگیرند! حالا ازسقراط وافلاطون وارسطو وغیره تقاضا میكنیم خودشان را برای ما نگیرند و این اندازه قُمپُز درنكنند، وگرنه ازفردوسی عزیزمان تقاضا میكنیم كه این آقایان را به عنوان «مشاطه» هم معرفی بكند كه بیایند عروس را هم بزك ـ دوزك بكنند!
شصت ودو: خواهش میكنم ازبنده نشنیده بگیرند و قول بدهید كه موضوع بین خودمان خواهد ماند. ظاهراً این فردوسی یا عنصر نفوذی بوده، یا ایادی استعمارگران، یا دست امریكای جنایتكار در هزارسال پیش ازآستین او بیرون آمده و یا اصلاً وغیره بوده است. این به اصطلاح حكیم، یك ایادی معلوم الحال غرب بود، كه افكارجداییطلبانه درسرداشته ومیخواسته است میهن عزیزما را تكه تكه بكند. وگرنه كدام آدم شیرپاستوریزه خوردهای
«كرمان» را از ایران جدا میداند؟ این عنصر مشكوك، به چه جرأتی درصفحهی (٨٢١) نوشته است كه «چو دارا از ایران به كرمان رسید».
————————————————————————- http://www.arashazad.blogfa.com/post-105.aspx
«5» در «شاهنامه» قسمت یم «فردوسیحك یهاگاف»
شصت وسه: درصفحهی (٨١٥) «دارا» زخمی شده ودرحال مرگ است. اسكندركه می خواهد به اودلداری وامید بدهد، میگوید: « زهند و زرومت پزشك آورم». لابد درآن روزگار یك پزشك حاذق و متخصص در ایران به این بزرگی وجود نداشته، آن هم به این دلیل منطقی كه هنوز«دانشگاه آزاد» دایرنشده بود. شاید هم پزشكان ایرانی در آن زمان هم، مثل زمان ما، نسبت به دفترچهی بیمه كم لطف بودند. درهرحال، تقصیرازبنده نیست، نظام پزشكی داند و فردوسی واسكندر و دارا!
شصت وچهار: دارا خبردارشده استكه اسكندربرادراواست كه هردوفرزند داراب هستند وتنها مادرهایشان جداگانه است. اما همین برادرایرانی به اسكندر، یعنی به برادررومی ـ یونانی ـ خودش پیشنهاد میكند كه با دخترش ـ «روشنك» ـ كه برادرزادهی خودِ اسكندراست، ازدواج بكند تا فرزندی مانند اسفندیاربه دنیا بیاورد. جالب اینكه پیشنهاد میشود نام كودك آینده راهم مادرش انتخاب بكند. پس معلوم میشود این غربیهای جنایتكار، متجاوز، غاصب وغیره، از چند صدسال پیش ازمیلادتصمیم داشتندافكارپلید وزبون «فمنیستی» را درسر- زمین عزیزما رایج بكند. وگرنه چه كسی به زن اجازهی عرض وجود میدهد كه برای بچهی خودش، نام هم انتخاب بكند؟ اصلاً به عقیده بنده بهتراست این صفحهی (٨٢٥) را به كلی پاره بكنند و دور بیندازند (ض.ص: به سطل زباله)، تا از بدآموزی ونفوذ افكارغربی جلوگیری كرده باشیم!
شصت وپنج: آقاجان! یك نفربیاید واین فیلسوفهای بدبخت را ازدست فردوسی نجات بدهد. جناب حكیم در(٨٢٩) میفرماید كه یك نفرفیلسوف، پیام عاشقانهی اسكندررا به روشنك می رساند.
بدون شك، فردوسی یك «حكیم» بوده كه معنای واژهی «فیلسوف» را هم میدانسته است. وگرنه حكیمی كه آن اندازه باسواد باشد كه بداند كه كرمان هیچ ارتباطی به ایران ندارد، واحد پول همهی كشورها درروزگارِباستان «درم» و«دینار» و واحد وزن هم «مثقال» بوده، چه طورممكن است مفهوم «فیلسوف» را نداند؟ پس گناه ازفردوسی نیست. احتمالاً فیلسوفهای جهان باستان هم مانندلیسانسیهها وفوقلیسانسیههای امروزی، چون میدیدند آدم باسوادبیكار و
بیپول میماند وآوارهی خیابانها میشود، ازروی ناچاری یك مؤسسهی مربوط به امورِ ازدواجیه راه انداخته و ینگه، مشاطه، پیغام رسان عاشقان و… شدهاند!
شصت وشش: دیگركم كم دارم ازدست این فردوسی جوش میآورم. این جناب حكیم كه عقیده دارد رومیها ازهزارسال پیش ازمیلاد حضرت عیسی(ع) مسیحی بودهاند وصلیب داشتهاند، حالاهم دین یهود را آیین رومیها ـ یونانیها ـ میداند! صفحهی(٨٣٣) را بخوانید وببینید چه طوریونانیهای بدبخت رایهودی كرده است، درحالی كه آن بیچارهها درروزگاراسكندرمعتقد به«زئوس» و«خدایان اولمپ» بودند. ولی شایدفردوسی هم راست میگوید. چون اگراسكندرو لشكریانش یهودی ـ صهیونیست ـ نبودند، پس چرا به ایران حمله كردند؟ شاید هم «بعثی» بودهاند و فردوسی از ترس خلیفهی بغداد این مسأله را سانسور كرده است!
شصت وهفت: به نظرمیرسداین ایران باستان یك دروپیكرحسابی نداشته وهركسی كه از عمهاش قهرمیكرد، میتوانست بیاید وكشوری به این بزرگی و با آن همه افتخارات را در عرض ایكی(ض.ص:دو) ثانیه و سه سوت فتح بكند. وگرنه چه طورممكن بود آدم خِنگی مثل اسكندربتواندبیك كشوردر و پیكردار پیروزبشود؟ این بابا آن اندازه كم حواس است كه باوجود این كه درجنگ با دارا، فیل را دیده بود، ولی بازدرجنگ با «خفور» ـ شاه هند ـ میپرسد كه فیل چه شكلی است؟!
شصت وهشت: همین اسكندركه در(ض.ص:صفحۀ)(٨٤٣) خِنگی خودش را لوداده، در (٨٤٦) هم كه میخواهد ازبصره به مصربرود، سواركشتی میشود. یعنی باید ازخلیج فارس، دریای عمان، بخشی ازاقیانوس هند، جنوب عربستان و دریای سرخ بگذرد و به مصر برسد؛ درحالی كه اگر پیاده میرفت خیلی زودتر میرسید.
شصت ونه: این اسكندرخان (٣۵٠) (ض.ص: تولد: ۳۵۳ / مرگ:۳۲۳)سال پیش ازمیلاد حضرت مسیح زندگی میكرده است. اما درصفحۀ (٨۵٢) میبینیم كه به «دین مسیحا» سوگند میخورد. خواهش میكنم شما قضاوت بكنید. یك آدم اگرخِنگ و كودن و ببو وغیره نباشد، چه طوربه چیزی قسم میخورد كه تازه قراراست (٣۵٠) سال بعد به وجود بیاید؟ خوشبختانه این قسم را فردوسی نخورده است، وگرنه ممكن بود متهم به بیاطلاعی باشد!
هفتاد: كاش یك نفرازماها درزمان اسكندریا روزگارفردوسی حضورداشتیم ودرمورداسكندر كمی تحقیق میكردیم. اصلاًدارا كارخیلی اشتباهی كرده كه دخترمثلِ دسته گل خودش- روشنك خانم ـ را بدون تحقیقات كافی به اسكندرداده است. لااقل اگربرای احتیاط یك مهریهی سنگین تعیین میكرد، بهتر میشد. مثلاً ازاو میخواست كه شش دانگ ازطبقهی سوم كشورروم را پشت قبالهی روشنك خانم بیندازد. اگربنده بودم حتی خالهی (٧۵) سالهام را هم به اسكندر نمیدادم. ظاهراً این آدم از«كودكان خیابانی» است وجا ومكان معینی ندارد، شایدهم تحت تعقیب است ومیخواهد رد گم بكند. در(ض.ص:صفحۀ) سال(٧۵٨) میخوانیم كه او كه تازه
یكی ـ دوروزاست هندوستان رافتح كرده، یك دفعه از«اندلس» ـ جنوب اسپانیا ـ سردرمیآورد و بلافاصله، دریك چشم زدن به شهر «برهمن» میرود و…
هفتادویک: قبلاً اشاره كردیم كه فردوسی ادعا كرده كه یك كتاب مربوط به شش هزارسال پیش رامطالعه كرده كه داستانهای شاهنامه را درآن نوشته بودند. ازمعجزات این كتاب شش هزارساله هرچه بگویم بازهم كم است. یكی این كه درزمانی نوشته شده كه هنوزخط اورار-تویی و خط آرامی و میخی هم اختراع نشده بوده، ولی كتاب مورد نظر، به الفبای نسخ عربی ـ فارسی به نگارش درآمده است كه فردوسی بتواند بخواند. واقعاً كتاب هم كتابهای قدیم كه برای خودشان مرام ومعرفت داشتند وملاحظهی سواد ومعلومات خواننده را میكردند. در ضمن، بعد ازاختراع خط هم مردم روی تخته سنگها مینوشتند، ولی این یكی به صورت كتاب درآمده است!
این كه عرض میكنم آن كتاب اعجازكرده، ادعای همین طوراَلَكی وكشكی وكترهای وغیره نیست. كدام كتاب تاریخ راسراغ دارید كه وقایع چهارـ پنج هزاربعد راهم درخودش داشته باشد؟ رویدادهای دورهی ساسانیان، حدود چهارهزارسال بعد ازچاپ كتاب كذایی اتفاق افتادهاند، ولی فردوسی همهی آنها را درهمان كتاب شش هزارسال پیش مطالعه فرموده است. پس درست گفتهاند كه «آنچه درآینه جوان بیند، پیردرخشت خام آن بیند!» یعنی آن كتاب چون خیلی پیربوده، توانسته است رویدادهای چهارـ پنج هزارسال بعد را هم ببیند. درهرحال، نباید چنین تصوربكنیم كه فردوسی ـ زبانم لال ـ اهل چاخان بازی بوده است.
هفتادودو: درصفحهی(٨٩٢) «اردشیرساسانی» ازدست «اردوان پنجم اشكانی» فرارمیكند. اوكه میخواست از اصفهان به سمت «پارس» برود، از یك «دریا» میگذرد!
حالا دیدید ایرانیان باستان، علاوه برموبایل وموشك فضاپیما وهواپیمای جت وغیره، دروسط هردواستان یك دریای بزرگ هم داشتند كه قابل كشتیرانی بود؟ به نظرمیرسد این دریاها را، بعدها دشمنان زبون غارت كرده و بُرده و خوردهاند. وگرنه، فردوسی بزرگ كه دروغ نمی گوید. مرگ براین دشمنان زبون ومتجاوزو براندازوغیره، كه به آب شوردریا هم رحم نمیكنند. درست مثل زمان ما كه همان دشمنان پلید، آب دریاچهی«ارومیه» رابه غارت میبرند وبرای ما فقط «نمك» باقی میگذارند. وگرنه مسؤولان محترم آذربایجانغربی و آذربایجانشرقی كه درمورد كاهش آب دریاچهی ارومیه بی خیالی و بیاعتنایی نكردهاند و شب و روزمجدانه تلاش میكنند كه هرطوری كه شده، لااقل به اندازهی نیم یا یك لیتر به آب شور این دریاچه اضافه بكنند!
هفتادوسه: درضمن، به علاقه مندان ارزهای خارجی و به صرافیها و ارزفروشیهای سرِ چهارراهها مژده میدهم كه فردوسی درصفحهی(٩٤٩) شاهنامه، یك نوع ارزمعتبربه نام «دیناررومی» معرفی كرده است كه در نوع خود بینظیر میباشد!
و اما صفحهی(٩۵۵) را بخوانید و ببینید كه درایران قدیم چه اتفاقهای جالبی میافتد. مثلاً مینویسد:
جهــانـدار بــُرنا زگیـتی بــرفت بر اوسالیان بر گذشته دوهفت
نبـودش پسر، پنج دختـرش بود یكی كهتـراز وی، برادرش بـود
شاه ایران، جان به جان آفرین تسلیم میكند و ازدنیا میرود، درحالی كه طفلك بیچاره فقط «دوهفت» ـ (١٤) ـ سال داشته است. دراین حال، همین شاه پنج دخترداشته وبدون پسربوده و به ناچار، برادركوچكترش مجبوراست به جای او شاه بشود!
شاه نوجوان (١٤) ساله ازدواج كرده بود وپنج دخترهم داشته است. یعنی فوق فوقش، باید در ۹ سالگی زن میگرفت. درحالی كه در زمان ما، جوانان ۲۹ساله هم جرأت نمیكنند زن بگیرند. واقعاً راست گفتهاند كه مرد هم مردهای قدیم!
جداً شانس آوردهایم كه این شاه نوجوان در(١٤) سالگی مرده است. چون اگرتا (٨٠) سالگی زنده میماند، همهی ایران را پرازدخترهای خودش میكرد وآن وقت معلوم نبود برای این همه دختر، ازكجاباید شوهرمیآوردیم. درهرحال، جوانهای امروزی بخوانند و به سرِغیرت بیایند، البته نه آن اندازه غیرت كه در(١٤) سالگی صاحب پنج دختربشوند. یادشان باشد كه در(١٤) سالگی و بعد ازآن هم «یكی خوب است، دوتا بس است»، «فرزند كمتر، زندگی بهتر» حتی اگردر(٩) سالگی ازدواج كرده باشی!
به عقیدهی بنده، این نوجوان (١٤) ساله به خودش ظلم كرده، چون با وجودهمسرو پنج تا دختر، دیگرنمیتوانستند دراعلامیهی مجلس ترحیماش عبارت«نوجوان ناكام» بنویسند. در واقع اصل این است كه درمورد او ازعبارت «بزرگ خاندان» استفاده بشود. حالااگركسی هم ایراد بگیردكه چه طورممكن است یك نوجوان در(١٤) سالگی پدرپنج دختربشود، به عقیدهی بنده انتقاد واعتراض اوبه هیچ وجه وارد نیست، چون درمملكتی كه وسط راه اصفهان به شیراز، آن یك دریای بزرگ باشد، بچهی صغیرهم میتواند درصاحب زن وبچه بشود. فقط عیب كاراینجا است كه فردوسی ننوشته كه این طفل صغیر، دخترهایش را هم شوهرداده بود یا نه؟!
هفتادوچهار: دركتاب حكیم فردوسی، شاهان دست به هرغلط كاری می زنند كه البتّه ازآنها همین انتظاررا هم داریم ولی اشكال كاراینجا است كه دراینجا «موبدان» هم یك عقل درست و حسابی ندارند. آن همه فیلسوف ودانشمندان نجومی وهندسی وغیره ازهمه جای جهان جمع میشوند ودرصفحهی(٩٥٧) ازیزدگرشاه خواهش میكنند كه پسرش «بهرام» ـ «بهرام گور» ـ را به آنها بسپارد كه درست تربیت بكنند كه درس بخواند و«آدم» بشود كه شاید فردا دریك
جایی هم استخدام شد، دراین میان «نعمان بن مُنذَر»هم میدود وسط حرف بزرگترها ومیگوید كه: ما «سواریم وگُردیم واسب افكنیم، كسی را كه دانا بُوَد، بشكنیم»! آن وقت موبدان به یزدگرد پیشنهاد می كنند كه پسرش را به این عرب بسپارد كه اورا بزرگ بكند. پس تكلیف «علم بهتراست یا ثروت» چه میشود. یعنی آن همه فلسفه، دانشهای ستارهشناسی، ریاضی و… به اندازهی یاد گرفتن یك «اسب افكندن» ارزش ندارد؟ حالا اگرآن فیلسوفها ودانمشندها ازیك مدرسهی «غیرانتفاعی» یا «دانشگاه آزاد» میآمدند، آدم میتوانست خودش را قانع بكند كه حتماً موبدان میدانستند كه فقط پول میگیرند ومدرك صادرمیكنند وسواد درست وحسابی یاد نمیدهند! شاید هم موبدان میدانستند كه با سواد ومدرك و امثال اینها، آدم را برای خدمتگزاری هم استخدام نمیكنند، درحالی كه آدم «اسب افكن» میتواند درآینده شاگردِ یك «بنگاه معاملات ملكی» بشود ویا سرچهارراه بایستد وكوپن بخرد وسیگاربفروشد و…! تازه، مگربرای گرفتن مدرك دانشگاهی واستخدام شدن به عنوانِ«شاه» درایران، آدم حتماً باید درس بخواند؟ هیچ هم این طورنیست. همهی ما اشخاص محترم وپرتلاش و افتخارآفرینی را میشناسیم كه درهمهی عمرشان یكبارهم به هیچ دانشگاهی نرفتهاند، ولی هم مدركِ«دكترا» دارند و هم به عالیترین مقامها رسیدهاند و كلی هم ازملت طلبكارهستند!
هفتادوپنج: به عقیدهی بنده باید به حضرت فردوسی دردرسهای جغرافی وتاریخ، یك نمرهی «شعبانخانی»، مثلاً (٢٠٠)،(۵٠٠) یاهزارداد. درصفحات(٩۵٨) و(٩۵٩) میخوانیم كه نعمان بن منذراهل كشور«یمن» بود. درحالی كه همهی دنیا به اشتباه فكرمیكنند كه این آدم فرمانروای«حیره» ـ درفاصلهی میان ایران وعربستان ـ بود. درضمن، كشوریمن وشهر «كوفه» همسایههای دیواربه دیوارهم هستند!
هفتادوشش: درصفحهی(٩٦۵) شاه یزدگرد(ض.ص: اول یا بقول مؤبدان یزدگردِ اَثیم: گنهکار) در«نیشابور» است ومثل بچهی آدم برای خودش میگردد وحال میكند كه یك دفعه یك رأس «اسب» از«دریا» بیرون میآید و میزند وشاه را میكشد، یعنی درواقع او را ترور میكند!
حالااگرشما درنزدیكی نیشابوردریایی نمیشناسید و یا برایتان معما است كه این چه جوراسبی بوده كه درداخل دریا زندگی میكرده وچه مرضی داشته كه ازآب بیرون آمده و یك جفتك محكم به دهان یاوه سرای یزدگرد كوبیده و اورا كشته، دیگرتقصیرازبنده و فردوسی نیست. لطفاً به گیرندگان خودتان دست نزنید وبخصوص آنتن خودتان راحركت ندهید. اشكال ازایران باستان است كه با آن همه شكوه وعظمت و پُرافتخاری، هیچ مورد وهیچ چیزدرست و حسابی نداشته است!(ض.ص: نیشابور درنزدیک طوس و مشهورترین شهرخراسان بوده، این گاف فردوسی خیلی عجیب است)
هفتادوهفت: درصفحهی(٩۶٩) بهرام و«مُنذر» ـ این بابا اول «نعمانبن منذر» بود و در فاصلهی ۱۱صفحه ازكتاب، نامش هم ابترشد! ـ میخواهند ازیمن به «تیسفون» بیایند، اما
سرراهشان از«جهرم» رد میشوند. بدون این كه عقل شان برسد كه تیسفون درنزدیكی بغداد است و اصلاً نباید ولازم نیست ازجهرم به آنجا رفت! بازخداوند پدرفردوسی را بیامرزد كه ننوشته است كه آمدند و ازتوكیو، پكن، مسكو، لندن، نیویورك و سیدنی رد شدند وبه جهرم رسیدند و تازه یادشان آمد كه باید سری هم به ژوهانسبورگ بزنند كه از آنجا وارد تیسفون بشوند!
هفتادوهشت: جریان رأیگیری مربوط به انتخابات برای تعیین «بهرام گور» به عنوان شاه ایران درصفحهی (٩٧١)هم درنوع خودجالب وخواندنی است. در گزارش مربوط به نتیجه ی این انتخابات، فردوسی میفرماید:
زپنجاه بـاز آفـریدند سی زایرانی و رومی و پارسی
ملاحظه میفرمایید؟ برای انتخاب شاه درایران، عدهای هم از«روم» آمده و رأی دادهاند و نیز، فردوسی یك بار«ایرانی» و یك دفعه هم «پارسی» آورده است!
مثل این كه انتخابات درسرزمین پرافتخارما، سابقهای بسیاردیرینه ودرخشان دارد. اما ظاهراً درآن روزگارعقل كاندیداهانمیرسید كه چندتا اتوبوس ومینیبوس كرایه بكنندكه هم روستائیها وهمولایتیهایشان را ازایلات وروستاها به شهربیاورند وبه یك دست چلوكباب مهمان بكنند كه آنهاهم درشهربه اینها رأی بدهند وبعدازظهرهم برای شركت هرچه باشكوه تردرانتخابات، به روستای خودشان برگردند ویك رأی، شایدهم بیشترنیز، درآنجا به صندوق بریزند وتكلیف خود را ادا نمایند. بلی، جناب بهرام اینها را بلد نبوده وبه همین خاطر، رفته و از«روم» آدمها را آورده كه برایش رأی بدهند. لابد برای چلوكباب ناهاررأی دهندهها هم ازگوشتِ«گورخر» استفاده كردهاند، چون بهرام عاشق شكار«گورخر» بود. البته جای شكرش باقی است، چون درزمان ما و دربعضی جاها نه تنها گوشت گوسفند وگاو، بلكه گوشت همان گورخررا هم در رستورانها كباب نمیكنند، بلكه ازگوشت…!
واما اینكه حكیم فردوسی دراین بیت یك بار«ایرانی» ویك بارهم «پارسی» آورده، معلوم می شوددركشورافتخارآفرین وشكوهمندوغیرهی ما، آنزمانها بعضی ها دست به تقلب درانتخابات میزدند ودوبار، هرباربایك شناسنامه رأی میدادند، البتّه هنوزتحقیقات باستان شناسان روشن نكرده است كه در آن زمان هم با شناسنامهی اشخاص «مرده» رأی میدادند یا نه!
هفتادونه: درصفحه(١٠٤٠) بهرام ودخترشاه میخواهند ازهندوستان به سمت ایران فرارب كنند. اینها درمسیرفرار، ازیك دریا میگذرند!
بنده جرأت نمیكنم به شاه هندوستان اتهام بزنم كه لابد یا معتاد بوده و یا زنش را طلاق داده بوده و درنتیجه، دخترش «فراری» شده است. متأسفانه مطبوعات كثیرالآگهی زمان ساسانی
هم نخواستهاند كه به خاطربالابردن تیراژخودشان، با این دخترفراری مصاحبه بكنند وبعدش هم درس اخلاق به خانوادهها بدهند و…
سؤالی كه بنده دارم این است كه چرا شاهان وپهلوانان ایران باستان این همه اصراردارند كه درهمه جا از «دریا» عبوربكنند؟ بیانصافها به جای این كه تابستانها درشهرهای كناردریا «سمینار» و «همایش» و این جورچیزها برگزاربكنند كه میلیونها تومان ـ البته دراصطلاح فردوسی، میلیونها دِرَم ـ بگیرند، میآیند وازدریا ردمیشوند. مگربهرام ودخترشاه، نمی توانستند مثل بچهی آدم، از راه خشكی به ایران بیایند. سلطان محمودِغزنوی(١٧) باربه هندوستان لشكركشید وآنجا را غارت كرد وحتی یك بارهم رنگ دریا را ندید. معلوم میشود هندوستان فردوسی باهندوستان محمودِغزنوی، تومانی هفت صنارتفاوت معامله داشته است!
هشتاد: اگراهل عمران وآبادانی وعلاقه مند به توسعهی پایدارهستید، لطفاً صفحههای (١٠۵٠) وبعد ازآن را بخوانید. نوشته است كه «پیروزشاه ساسانی» دوشهرساخت كه اسم یكی را« ری » ونام دیگری را« اردبیل » گذاشت.
البتّه فردوسی عزیزمان درشاهنامه ودرداستان مربوط به زمانِ «كاووس» نام «ری» را آورده و بعدها، چندین بارهم تكراركرده است. نام شهر«اردبیل» را هم درداستانهای مربوط به «كیخسرو» خواندهایم. حالاهم اگردرموردِ ساخت این دوشهرتوسط «پیروزشاه» صحبت میكند، فكرنكنید كه دركشورِتاریخی وشكوهمند وسرفرازما، ازشهرهای ری و اردبیل، هركدام رادو تا داریم. بلكه بهتراست به دور و بَرِخودتان نگاه بكنید وببینید كه درزمان ما هم، خیلی ازطرحها و پروژهها، چند بار و هربار به یك مناسبتی، طی مراسم باشكوهی افتتاح و راه اندازی شدهاند و اخبارشان را ازطریق رسانههای گروهی دیده، شنیده و خواندهایم. فكر میكنید مسؤولان پرتلاش، فداكاروسخت- كوش ایران باستان، به اندازهی مسؤولان فعلی زرنگ نبودند؟!
————————————————————————- http://www.arashazad.blogfa.com/post-104.aspx
«6» در «شاهنامه» قسمت یم «فردوسیحك یهاگاف»
هشتادویک: درصفحۀ (١٠٦٤) آمده است كه «قباد ساسانی» ازاهواز تا پارس، یك شهرستان ویك بیمارستان ساخت و نام آنها را «اران» گذاشت وحالا (درزمان فردوسی) عربها به آن «حران» میگویند. پس با این حساب، درزمان فردوسی شهر«حران» درجایی وسط اهوازو پارس بوده و بعدها ـ به هردلیل ـ به طرفهای سوریه وامثال آن (ض.ص: حران درترکیه ایالت شانلی اورفه ودرمرزسوریه قراردارد) تبعید شده و یا به دلیل معتاد شدن شاهان ایران،
ازخانه فراری شده و به شامات پناه برده است. شاید هم مسألهی «فرارشهرها» درآن زمان به جای «فرارمغزها» عمل میكرده است!
هشتادودو: درصفحۀ (١٠٧١) شاه «كسری» ـ «انوشیروان» ـ ایران را به چهاربخش تقسیم میكند. بخش اول «خراسان» است، بخش دوم «قم واصفهان» و بخش سوم «پارس واهواز و مرزخزر»! حالا بگذریم از این كه خیلی ازمناطق ایران دراین تقسیم بندی فراموش شدهاند، این «پارس واهواز و مرزخزر» چه طورتوانستهاند یك جا جمع بشوند و تشكیل یك استان را بدهند؟ درست است كه درزمان ما هم، شهرهای ایران یكی ـ یكی تبدیل به استان میشوند، ولی بنده تا حالا ندیدهام یك مسؤولِ محترم رده بالایِ كشوری، ساحلِ خزر را بردارد و به اهوازو پارس منتقل بكند. ساحل دریا، پسرباجناق آدم نیست كه بشود به عنوان استانداربه یك ایالت و یا به عنوان سفیربه یك مملكت دیگرفرستاد، این یكی فرق میكند!
به عقیده بنده، یك فرد تا زمانی كه شاهنامهی فردوسی را نخواهنده، هیچ چیزی ازعلم تاریخ و قرو قاتی كردن آن نمیداند وحتی نمیتواند رویدادها و واقعیتهای زمان خودش را خراب بكند، چه رسد كه زورش به صدها سال جلوتر برسد.
هشتادوسه: واقعاً اگرمیخواهید به آن درجه ازدانش وتخصص برسید كه همه چیزرا قاتی بكنید ویك آش شلهی قلمكار به وجود بیاورید، حتماً اول كتاب حكیم توس را بخوانید و بعد دست به اقدام بزنید. مثلاً ایشان درصفحۀ (١٢٠٢) مینویسد كه درزمان «هرمز» ـ شاه ساسانی ـ لشكری ازخزرآمده بود. تعداد این لشكر به اندازهای زیاد بوده كه از«ارمینیه» تا اردبیل، پرازلشكر شده بود ونام فرماندهان این لشكر هم «عباس» و«حمزه» بود!
بفرمایید. لشكراز قوم «خزر» است، قومی كه درآن روزگار بت پرست بودند. درضمن، فاصله شان با عربستان به اندازهای زیاد بود كه درهمهی عمرشان نمیتوانستند نامهایی مانند «عباس» و«حمزه» راـ كه نامهایی عربی بودند ـ بشنوند. زمان هم، زمان پیش ازظهوراسلام است. یعنی هنوزبیشتراز(٤٠) سال مانده تا مسلمانان حركت به سمت شمال و شمال شرقی وشمال غربی عربستان را آغازبكنند. درواقع، هنوزپیامبر اكرم(ص) به پیامبری مبعوث نشده است كه بگوییم پای بعضی عربها به سرزمین خزرها هم رسیده است. اما فردوسی به اندازهای برای پیروزشدن عربها به سایراقوام عجله داردكه تاریخ رانیم قرن جلوترمیكشد!
هشتادوچهار: درصفحهی(١٣٢٨) درداستان مربوط به«خسروپرویز» سرداری به نام گستهم درخراسان است كه میخواهد به «گرگان» برود. جالب است. این آدم ازخراسان حركت میكند و از«ساری» و«آمل» میگذرد و به «گرگان» میرسد. این كاردرست به این میماند كه یك نفربخواهد از«قم» به«تهران» بیاید آن وقت مابگوییم كه او درسرراه خود، ازاصفهان و شیراز و بوشهر رد شد و به تهران رسید! حال میكنید ازاین تاریخ معتبرودقیق؟!
هشتادوپنج: درصفحهی(١٣٣٧) و درداستان مربوط به نامگذاری «شیرویه» جناب فردوسی می فرماید كه
«نبود آن زمان رسم بانگِ نماز» درحالی كه همین فردوسی درداستانهای مربوط به زمان پادشاهانی چون كیومرث، جمشید و… نوشته است كه آنان نماز میگزاردند.
حیف كه حكیم فردوسی بزرگترما است وادب اجازه نمیدهد ازاوانتقاد بكنیم. وگرنه جا داشت ازاین حكیم بپرسیم كه چه دشمنی با «خسروپرویز» و«شیرویه» داشته كه این بدبختها را متهم به « بینمازی » كرده است؟ نكندعلاوه به «خسرو»، «شیرویه» و«فرهاد» خود جناب فردوسی هم خاطرخواهِ «شیرین» بوده وبرای همین، رقیبانش رامتهم به ترك صلات میكند؟! اگراوهم عاشق شیرین خانم بوده، پس ما شانس آوردهایم كه مثل فرهاد، تیشه را به سرخودش نكوبیده، چون درآن صورت ما بدون شاهنامه میماندیم و نمیتوانستیم به چیزی افتخاربكنیم. جداً زنده باد فردوسی كه این اندازه زرنگ بوده كه خودكشی نكرده است.
هشتادوشش: در صفحهی(١٣٧٥) و درمورد توبهی خسروپرویز میخوانیم:
چـو آن جامهها را بپوشید شاه به زمزم همی توبه كرد از گناه
ما درخود تبریزیك «استخر و سونا» به نام « زمزم » داریم. ولی بنده كه ازچندین سال پیش مشتری آنجا هستم، هیچ وقت خسروپرویزرا ندیدهام. امامعلوم میشود این خسروپرویزخان، یك شخصیت خیلی اهل اخلاق واصول وارزشها بوده كه بالباس ـ جامهها ـ وارد «زمزم» شده است كه كلیهی شؤونات واخلاقیات را رعایت كرده باشد. شاید هم به این دلیل با لباس آمده كه روی تن و بدنش «خالكوبی» داشته، چون درِ ورودیِ استخر نوشتهاند كه ورودِ افرادِ دارایِ خالكوبی ممنوع میباشد! فكرمیكنم همین طوربوده، چون خسروپرویزازیك طرف آدم گردن كلفت و لات مسلكی بوده و ازطرف دیگر، عشق شیرین خانم را هم در دل داشت و امكان ندارد كه عكس آن علیا مخدره را به بازوها وسینهاش خالكوبی نكرده وشكل یك قلب و یك تیررا هم ترسیم نكرده باشد. بیچاره فرهاد كه اگرمیخواست خالكوبی بكند، باید شكل یك كوه بیستون، یك كله و یك تیشه را میكشید!
اگرهم منظورفردوسی از«زمزم» همان چاه معروف مكه بوده، باید به خسروپرویز ایوللا گفت كه درصدراسلام، یواشكی به مكه رفته وحاجی شده است آن هم بدون این كه مسلمان بشود! لابد برای این پنهانی رفته كه بعد ازبرگشتن، مهمانی ندهد. حق هم داشته، با این قیمت خیلی بالای گوشت، برنج و…، و با این وضع غذاخوریها، حتی شاه هم كه «گنج بادآورده» داشته، نمیتوانسته ازعُهدهی مخارج بربیاید!
درهرحال، بنده عقیدهی واثق دارم كه دراین موردهم، مثل همهی مواردِدیگر، فردوسی اشتباه نكرده است. پس لطفاً به گیرندههای خود دست نزنید!
هشتادوهفت: واما درمورد زنان شاهنامه، آدم واقعاً نمیداند قسمهای جناب فردوسی را باوربكند و یا آن همه دم خروس را كه بدجوری هم بیرون میزنند.
به داستان هركدام ازاین خانمها كه میرسیم، دراول كارمیبینیم كه فردوسی ازعفت وحیا و پوشیدگی آنان صحبت میكند ومی گوید كه «درپرده» بودهاند ودرهمهی عمر، چشم هیچ محرم و نامحرمی به آنها نیفتاده و…
حتی خانم «منیژه» ـ صبیهی عفیفهی افراسیاب، پادشاه توران ـ میگوید:
منیژه منم، دُخت افراسیاب بـرهنه نـدیـده تنـم آفتـاب
كه البتّه بنده با توجه به عملكردِ این خانم وتحقیق وتفحص درموردِ اخلاق ورفتار وغیرهی او، عقیده دارم كه باید میگفت:
منیـژه منـم، دُخـت افــراسیاب زبیشوهری شد، دل من كباب!
بلی. جناب فردوسی ازپوشیدگی و نامحرم گریزی وپس پردهنشینی دخترهای شاهنامه صحبت میكند، ولی خیلی زود مشت حكیم بازمیشود و بند را آب می دهد. چون حتی مردهای لشكرهای چندین كشوربیگانه، وصف تك تك اعضای تن و بدن این علیا مخدرهها را میكنند. اگرهم باورندارید، برگردید و داستانهای زال ورودابه، رستم وتهمینه، كاووس وسودابه، بیژن و منیژه و… را بخوانید.
تازه، خود این دخترها هم، خانهی پدرهای خودشان وحتی كتاب ارزشمند شاهنامه را تبدیل به لانهی فساد كردهاند. رودابه به زال پیغام می فرستد و اورا به اتاق خودش دعوت میكند و به اندازهای شوق و شوردارد كه پیشنهاد میكند زال راه پله را ول بكند وكمند را هم كناربگذارد و گیسوهای او را بگیرد و خودش را تا طبقهی دوم خانه بالا بكشد!
تهمینه درموقعیتی به سراغ رستم میآید كه بنده جرأت نمیكنم دوباره آن را بنویسم و تكرار بكنم. منیژه، سودابه و دیگران هم كه بدتر!
حالا اگردخترامروزی جرأت به خرج بدهد و با یك پسرغریبه سلام وعلیك سادهای هم بكند، ازطرف پدر وبرادرخودش و دیگران چنان تنبیهی میبیند كه…!
بنده عقیده دارم دخترهای شاهنامه، همگی مشتری پَر و پا قرص برنامههای كانالهای ماهوارهای امریكایی و اروپایی، آن هم كانالهای خیلی خیلی بد بودند كه میتوانستند این قبیل اداهای زشت ومنكراتی را یاد بگیرند ومرتكب بشوند. البته چون اینها اغلب شاهزاده وپولدار ربودند، میتوانستند از ریسیورها و دیشهای پیشرفته تر و همچنین از كانالهای كارتی هم استفاده بكنند!
هشتادوهشت: لابُد تا اینجا شاهد بودهاید كه بنده همه جا از شاعر واندیشمند بسیاربلند پایه و ارجمندمان ـ جناب حكیم ابوالقاسم فردوسی ـ تعریف وتمجید كرده وسپاسگزارایشان بودهام كه تاریخ پرافتخارما را به نظم كشیده وبه جهانیان ثابت كرده است كه سرزمینِ دلاورپرورِ ایران، چه زنان ومردان اخلاق- پرست، پُرعصمت، سرفراز، درستكار وغیرهای داشته است و باید هم ازاین حكیم فرزانه و فرهیخته وغیره تقدیر به عمل بیاید.
اما گلایهای هم ازمحضرایشان دارم. همهی جهانیان میدانند كه دوران « هخامنشی » یك دورهی افتخار آفرین ازتاریخ كشورمان است. درآن بُرههی حساس، سرنوشتِ ساز وغیره است كه « كمبوجیه » ـ پسر برومند ونورچشمیِ « كورش كبیر» ـ به مصرمیرود وضمن حملات بشردوستانه به آن سرزمین تاریخی، شخصاً وبا استفاده ازشمشیرخودش، میزند و یك رأس « گاو» را میكشد، بدون این كه ازمتخصصان خارجی و ازمنابع بیگانه كمك گرفته باشد. بعد از او هم « خشایارشا » ـ فرزند فرهیخته، نخبه وغیرهی « داریوش كبیر » ـ به یونان حمله ورمیشود وضمن بسیاری عملیات دانشمندانه، خردمندانه وغیره، دستور میدهد(١٢)هزارضربه شلاق به دریا بزنند تاآدم بشود! پس چراحكیم فردوسی این رویدادهای سرنوشت ساز وسرفرازی آفرین وافتخارآفرین را درشاهنامه ذكرنكرده است تا ما به جهانیان مباهات بكنیم؟!