به یاد آنکه گفت: “همه اش که نباید ترسید، راه که بیفتیم ترسمان می ریزد”
صمد از توفان های بعد از 28 مرداد برآمد با جوانان دهه 40 حرکت کرد و درست در بزنگاه یک دگرگونی مهم در سال 47 درگذشت. آثاری که او در سال های آخر عمر خود نوشته است بیانگر عبور او و نسلی از مبارزان ایرانی است از یک نقطه فضایی به فضایی دیگر
«همه اش که نباید ترسید؛ راه که بیفتیم ترسمان می ریزد» وقتی این سخن را از زبان ماهی سیاه کوچولو خواندیم و شنیدیم صمد خودش در راه بود، در راه دریا. کتاب ماهی سیاه کوچولو خلق شده بود، شهر به شهر در میان نسل پرشور آرمان های انقلابی دست به دست می گشت و به ما می گفت که صمد از این ترس ندارد که پیشگام باشد. صمد با انبوهی کتاب همه جا حضور داشت. در جهان کودکان، مبارزان سیاسی و در جهان روشنفکران. ماهی سیاه کوچولوی او بیانیه ی فدائیان بود و چریک مبارز بر پایه همین سخن او که می گفت: “راه که بیفتیم ترسمان می ریزد” سلاح در دست به مصاف با نیرویی برخاسته بود که می دانست در برابر زرادخانه ی عظیم استبداد حاکم صدای گلوله هایش فقط قرار است مثل کرم شب تاب، درتاریکی جامعه بدرخشند تا خفتگان از دیدن سوسوی آن گمان نکنند، حکومت استبداد ازلی و ابدی است. صمد از راه ارس به دریا پیوست، انقلاب از راه رسید، استبداد شاهی فرو ریخت و رهروان صمد در دریای خلق غرق شدند.
صمد بهرنگی در نهم شهریور ۱۳۴۷ در رود ارس و در ساحل روستای شامگوالیک جان باخت و جسدش را چند روز بعد در ۱۲ شهریور در نزدیکی پاسگاه کلاله در چند کیلومتری محل غرق شدنش از آب گرفتند. پیکر او در گورستان امامیهٔ تبریز دفن شده است.
ده روز قبل از غرق شدن صمد، تعدادی از مامورین ساواک به خانه محل سکونت وی هجوم برده و وی را تهدید کرده بودند. چند روز بعد از مرگ صمد کتاب ماهی سیاه کوچولو چاپ شد و مورد اقبال مردم قرار گرفت.
نظریات متعدد و مختلفی دربارهٔ مرگ بهرنگی وجود دارد. از همان روزهای اول پس از مرگ او،
در علل مرگ او هم در رسانهها و هم به شکل شایعه بحثهایی وجود داشته است. یک نظریه این است که وی به دستورِ یا به دستِ عوامل حکومت پهلوی کشته شده است. نظریهٔ دیگر این است که وی به علت بلد نبودن شنا در ارس غرق شده است.
تنها کسی که معلوم شد در زمان مرگ یا نزدیک به آن زمان، همراه بهرنگی بودهاست شخصی به نام حمزه فراهتی است که بهرنگی همراه او به سفری که از آن بازنگشت؛ رفته بود. مرگ صمد بهرنگی هنوز در ابهام است.
زنده یاد غلامحسین ساعدی که به گفته ی خودش صمد را از دوران تحصیل در دانشسرای مقدماتی می شناخت، بر این نظر بود که صمد غرق شده است. او فروردین سال۶۳، در گفتگوی مفصل با ضیا صدقی از دانشگاه هاروارد در این باره گفت: «قضیه اینکه صمد را ساواک کشته به نظر من اصلاً واقعیت ندارد. صمد توی رودخانه ارس افتاده و مرده و آدمی که با او همراه بوده و به عنوان عامل قتلش می گویند یک افسر وظیفه بوده که من بعداً او را هم دیدم و این آدمی بود که با سعید سلطانپور کار می کرد و موقعی که سه نفری آمده بودند در تبریز و کمیته چیز را تشکیل داده بودند یکی از آنها همان آدم بود که با صمد بود. صمد آنجا مرده بود و بعد این شایعه را در واقع آل احمد به دهان همه انداخت»
روایت حمزه فراهتی را برخی قبول دارند و برخی از جمله اشرف دهقانی نه تنها قبول ندارد بلکه در مطالبی که تا به حال نوشته است، اظهارات فراهتی را مورد به مورد غیر واقعی می داند و رد می کند. از نگاه وی و بسیاری صمد را کشتند و روایت فراهتی برای تغییر این نظر و رفع ابهام در کشته شدن صمد تا به حال کافی نبوده است.
حمزه فراهتی در کتاب خاطرات خود با نام از آن سال ها و سال های دیگر که از راوی سوم شخص برای بیان وقایع بهره گرفته است، در باره ی ماجرای کشته شدن صمد می گوید: «رودخانه در طرف ایران نسبتا آرام و در طرف ساحل شوروی کمی مغشوش و تند بود. جائی که صمد ایستاده بود، آب حتی به بالاتر از نافش نمی رسید. او خود را در مسیر آب ول کرد. سرشار از شوق و شعف تلالو تابش طلائی خورشید روی سطح آب، پنجاه متری شنا نکرده بود که صدای فریاد صمد را شنید “دکتر! دکتر!” برگشت و دید صمد تا بالای شانه هایش توی آب است و هراسان دست و پا می زند. او چرخ زد و در خلاف جهت آب شروع کرد شنا به سمتی که دست و پا می زد. نصف راه را شنا کرده بود که سومین بار صدای صمد را شنید.
جریان تند آب صمد را بلعید. او دید که صمد ناپدید شد. دید که جهان خاموش شد دیوانه وار، در میان آب های کدر این طرف و آن طرف زد. به هر جائی دست انداخت. ته رودخانه را کاوید. صدایشان ژاندارم ها را هم به صحنه کشاند. دقایقی گذشته بود با اندک رمقی که برایش مانده بود، خود را به پای رس رودخانه کشاند. سربازها دست دراز کردند و او را بیرون کشیدند. خاموشی دنیا را دید، ناباور تمام ذهن را کاوید مگر راهی پیدا کند. هیچ راهی وجود نداشت. صمد ناپدید شده و سکوت مرگ حکمفرما بود.»
روایت غالب تا سه دهه بعد از مرگ صمد بهرنگی این بود که وی را کشته اند. در سال 1370 در اوج سرکوب امنیتی در ایران، در آدینه ی شماره ی ۶۱، مقاله ای با عنوان “روزهای باران در تبریز” به قلم فرج سرکوهی سردبیر مجله منتشر شد که در آنجا نویسنده پس از تحلیل ابعاد چندگانه شخصیت فرهنگی و سیاسی صمد نوشت: افسانه قتل صمد به دست ماموران ساواک جعلی است. پس از آن بود که روایت های دیگر و نقد نظر در باره آن ها رسانه ای شد.
بخش هایی از مقاله «روزهای باران در تبریز» را اینجا همزمان با سالگرد مرگ صمد بهرنگی می خوانید:
«تا پیش از صمد بهرنگی داستان نویسی کودکان، جز در چند نمونه انگشت شمار، بیش تر ترجمه هایی بود از متون خارجی با محتوا و بینشی برخاسته از زندگی طبقه متوسط که … به کودکان تعلیم می داد که تمیز باشند و سر به راه. مسواک بزنند و نظم موجود را بپذیرند. درس بخوانند و هرگز معترض نباشند. بپذیرند و نپرسند. در خانه و مدرسه فرزند و دانش آموزی مطیع باشند و در جامعه کارمند و مهره ای حرف شنو. تصویر ها، اشیاء، آدم ها، مسایل و شیوه زندگی در این کتاب ها برای بیش تر کودکان این آب و خاک ناشناخته و غریب بود.
نویسندگان ایرانی نیز می نوشتند اما در کتاب های خود، و باز جز در چند مورد انگشت شمار، نوعی رومانتیسیزم بیمار را با عقب مانده ترین عناصر فرهنگ و ادب کهن و مبتذل ترین مفاهیم و مقولات فرهنگ منحط سرمایه داری در هم می آمیختند. صمد ادبیات کودکان را که روی سر مصنوعی گچی ایستاده بود و وارونه به دنیا می نگریست روی پاهای واقعی خود قرار داد. صمد کودکان واقعی را به دنیای خیالی ادبیات کودکان و جهان رنگین ادبیات کودکان را به جهان کودکان واقعی آورد. با صمد بود که کودک حاشیه نشین، کودک روستایی از حاشیه و سایه به متن و مرکز داستان آمد. آدم ها تغییر کردند. صحنه واقعی تر شد. مسایل و درگیری ها رنگ گرفتند. داستان از دنیای خیالی و رنگین کودکان دور نشد اما بافت و ساختی محکم تر پدید آمد. زبان و لحن از پوسته شکلاتی و زرورقی دور شد. صمد هدایت نبود. نیما نیز نبود. نتوانست و یا زمانه مجال نداد تا تحولی را که خود در انداخته بود به تمامی از عهده برآید . پیروان و مقلدان او چندان بی مایه بودند که راه جز به ابتذال و سطحی نگری و عامیانه نویسی نبردند اما این مهم نبود. صمد ادبیات کودکان ایران را متحول کرد و همراه با آن جهان ما را.
در آن محفل ادبی و سیاسی و فرهنگی که صمد محور پرفروغ آن بود ما قد می کشیدیم و در نمی یافتیم که در پیش دو چشم جوان ما ادبیات کودکان ایران با صمد، که معلم و رهبر ما بود، به دورانی جدید پای می نهد… ساعدی تحول را بو کشید. اما اولین کسی که این نکته را دریافت، اولین کسی که با نگاه تیز و هوشیار خود رنگ تازه را دید و با گوش های بیدار خود صدای شکوهمند و پر توان زنگ را شنید، اولین کسی که در باره صمد و کارهای او در ادبیات کودکان نوشت، کاظم سعادتی بود… کاظم یار و رفیق و همکار بسیار نزدیک صمد بود و یکی از اضلاع مثلث صمد، بهروز دهقانی و کاظم. مثلثی که در آن سال ها تبریز با آن زنده بود. کاظم در یک مجله دانشجویی اما پرنفود که ما منتشر می کردیم و در واقع صمد و آن محفل مخفیانه آن را رهبری می کردند، نقدی نوشت بر« اولدوز و کلاغ ها» یکی از بهترین آثار صمد… کاظم و بهروز به عنوان فدایی شهید شدند. صمد خود در این دفتر مقاله ایی داشت با عنوان «نیسان، روزهای باران در تبریز» با امضای صاد. سال ۱۳۴۶ بود و هنوز مدعیان و مقلدان در خواب بودند.
صمد در روزگاری که برنامه ریزان دستگاه های آموزش و پرورش رسمی … بوروکرات های اخته… سر در آخور بورژوازی نو کیسه نمی دیدند که در چند خیابان های پایین تر از خانه های آن ها مردمان اعماق انبوه و فقیر و رانده شده زندگی می کنند قد برافراشت. «کند و کاو در مسایل تربیتی» را نوشت و «الفبا برای کودکان روستایی» را …
صمد چند مجله و گاهنامه منتشر کرد… که هر کدام چراغی بود فرا راه آنان که تشنه دانستن، عطشان هنر و مشتاق خلاقیت فرهنگی و عمل اجتماعی بودند.
صمد به گرد آوری فرهنگ مردمی سرزمین خود برخاست. ۲ جلد« افسانه های آذریایجان» و مجموعه «متل ها و چیستان ها» را با همکاری بهروز دهقانی و نوشته های دیگری را خود به تنهایی منتشر کرد… صمد انسانی والا و مبارز، نزدیک به نمونه آرمانی معلمی مردمی، لبزیز از رنگ سرخ و آبی صداقت و عشق و خوبی بود. شاگردانی را از اعماق روستاهای ممقان و کارگاه های قالی بافی حکم آباد… و کلاس های بی روح دانشگاه تبریز بر کشید که بعدها با آموزش هایی که از او دیدند تحت تاثیر گرایش عاشقانه مردمی او در فرهنگ و هنر و در عرصه سیاست انقلابی علیه شاه بالیدند…. شخصیت صمد در آن سال ها ترکیبی بود از همه عناصری که در آن روزگار ارج بسیار داشت. در صمد فقر گرایی مائویستی، آزادگی عرفان ایرانی، رندی حافظ، ظنز عبید، صداقت دست ناخورده، انقلابی گری سوسیالیستی، زندگی بوهمی، روحیه طغیانی امپرسیونیستی و نفی آنارشیستی در هم آمیخته بود.
صمد از توفان های بعد از ۲۸ مرداد برآمد با جوانان دهه ۴۰ حرکت کرد و درست در بزنگاه یک دگرگونی مهم در سال ۴۷ درگذشت. آثاری که او در سال های آخر عمر خود نوشته است بیانگر عبور او و نسلی از مبارزان ایرانی است از یک نقطه فضایی به فضایی دیگر.
از سال ۴۱ به بعد با سرکوبی سازمان ها سیاسی محفل های ادبی و فرهنگی شکل می گیرد… تا سال ۴۷ هنوز این محافل و محفل تبریز، که صمد خود محور آن بود، محافلی ادبی و فرهنگی بودند با گرایش روزافزون به سیاست. عناصر اصلی آن محفل هر یک به نحوی در کار خلق فرهنگی و ادبی بودند. صمد ترجمه می کند. داستان کودکان می نویسد. تحقیق می کند. فولکلور جمع آوری می کند. نابدل علاوه بر شعر به مباحث تئوریک می پردازد. بهروز دهقانی ترجمه می کند. کاظم سعادتی به پژوهش های اجتماعی مشغول است. مناف فلکی، کارگر قالی بافی که به یاری صمد دانشجوی دانشکده علوم است، شعر می سراید. دیگران نیز به فعالیت های فرهنگی مشغول اند. محفل با ساعدی ارتباط نزدیک دارد و با آل احمد نیز. شاملو در مجله «خوشه»، که سردبیری آن را دارد، چند صفحه به چاپ آثار بچه های محفل اختصاص می دهد. محفل «مهد آزادی» را منتشر می کند. صمد همه جا هست. آثار بچه ها را جمع می کند. می خواند. تصحیح می کند. برای چاپ به این و آن می دهد.
صمد اگر صمد شد به دلیل پی افکندن تحولی در ادبیات کودکان، طرح های نو در تعلیم و تربیت، انتشار چند گاهنامه فرهنگی، تربیت شاگردان خلاق و نو آور در عرصه فرهنگ و سیاست بود نه مقاله آل احمد»…