بهروز مطلب زاده ; سخنی چند در باره عبدالرحیم حق وردیف!
عبدالرحیم بیگ حق وردیف، درسوم ماه مه 1870، دریکی ازروستاهاى شهر شوشا درمنطقه قره باغ، بنام آغ بولاق، درجمهوری آذربایجان کنونی چشم بر جهان گشود..
عبدالرحیم بیگ حق وردیف، نویسنده، نمایشنامه نویس، مترجم و شخصیت فرهنگی شناخته شده و نامدار آذربایجان و یکی ازنویسندگان ثابت قدم مجله ملانصرالدین به سردبیری جلیل محمد قلی زاده امسال 150 ساله شد.
عبدالرحیم بیگ حق وردیف، درسوم ماه مه 1870، دریکی ازروستاهاى شهر شوشا درمنطقه قره باغ، بنام آغ بولاق، درجمهوری آذربایجان کنونی چشم بر جهان گشود..
هنوز بسیار خردسال بود ودوران کودکی را پشت سر نگذاشته بود که پدرش را از دست داد و تحت حمایت و سرپرستى عمو و پس از ازدواج مجدد مادر تحت سرپرستی نا پدریش قرار گرفت. از طریق ناپدری خود با الفبا زبان روسی آشنا شد و ده ساله بود که به همراه خانواده خود به شهر شوشا منتقل شد. او درشهرشوشا دوره ابتدائی را به پایان رساند.
او دردوره تحصیل خود درشوشا، با اینکه نوجوان بود و چهارده – پانزده سال بیشتر نداشت، به کتاب خوانی روی آورد و با آثاربسیاری از نویسندگان رو وهمچنین با آثار میرزا فتحعلی آخوندزاده نویسنده و نمایشنامه نویس مترقی و پیشرو آذربایجان آشنا شد.
آشنائی عبدالرحیم جوان بار آثارنویسندگان روس و به ویژه میرزا فتحعلی آخوندزاده، تاثیری ماندگار براو گذاشت. این تاثیر آنچنان عمیق و تاثیر گزار بود که او با وام گرفتن ازنمایشنامه « سرگذشت مرد خسیس» نمایشنامه ای با همان سبک و سیاق نوشت و آن را به آموزگار خود « یوسف بیگ وزیروف» تقدیم کرد. حق وردیف همزمان با تحصیل خود درشوشا از نوشتن و ترجمه آثار دیگران نیز دست نکشید. ترجمه نمایشنامه های « تمثیل اسب و الاغ» وهمینطور «خون ناحق» از نمایشنامه نویس بزرگ روس «کریلوف» یادگارفراموش نشدنی همان سال ها است که حق وردیف آن ها را از زبان روسی به زبان ترکی آذربایجانی برگرداند.
و بالاخره او با به پایان بردن دوره متوسطه تحصیلی وثبت نام دردوره آموزش مهندسی، به سال 1890 راهی تفلیس مرکز گرجستان شد. در شهرتفلیس دوره مهندسی خود را به پایان برد و برای ادامه تحصیل عازم کلان شهر پترزبورگ شد. درشهرپترزبورگ مدرک مهندسی راه سازی را گرفت و پس ازچندی دراواخرسال 1899 بار دیگربه شهرزادگاهی خود شوشا باز گشت.
عبدالرحیم حق وردیف پس ازباز گشت خود به شوشا، بیشترین وقت خود را به ترجمه، کارگردانی و بروی صحنه بردن نمایشنامه های نویسندگان مختلف، ازجمله برخی از نمایشنامههاى «میرزا فتحعلی آخوندزاده»، نمایشنامه «بازرس» گوگول، «اوتللو» شکسپیر، ونیزتعدادی ازنمایشنامههائى کرد که خود نوشته بود.
همانگونه که درسطرهای بالا نیز اشاره کردیم عبدالرحیم حق وردیف درمیان جمع نویسندگان بزرگ و معروفی مانند «جلیل محمد قلی زاده»، «میرزاعلی اکبر صابر»، « عُزیر حاجی بیکوف» خالق آثار ماندگاری مانند اوپرای کوراوغلو ، « محمد سعید اردوبادى» نویسند رمان چهار جلدی تبریز مه آلود و متن اوپرای کوراوغلو، ونویسندگان دیگرکه به «ملانصرالدین چی» ها معروف شده اند یکی ازپیگیرترین و پرکارترین کسانی بود که در مجله تاریخی ملانصرالدین به سردبیری میرزا جلیل محمد قلی زاده قلم میزد.
حق وردیف همکاری خود با نشریه ملانصرالدین را یک سال پس از آغاز بکارآن یعنی در سال 1907 شروع کرد. او طی سال های ممتد همکاری خود با نشریه ملا نصرالدین با نام های مستعار مختلفی قلم زد که ازآن میان میتوان به عنوان مثال به نام های «لاغلاغى»، «موزالان»، «خورتدان»، «سؤپؤرگه ساققال»،«حکیم نون صغیر»،«جیران على» و غیره اشاره کرد. نوشته های او در نشریه ملانصرالدین با گذشت نزدیک به صد و اندی سال هنوز هم تازگی و حلاوت خود را حفظ کرده است.
چند نوشته معروف حق وردیف که به صورت پاورقی درشماره های مختلف نشریه ملانصرالدین به نشرمیرسید، مانند «خورتدانین جهنم مکتوب لارى» (نامه های لولو خورخوره ازجهنم)، «موزالان بیگین سیاحتنامه سى» ( سیاحتنامه موزالان بیگ) و«ماراللاریم» (غزال هایم)، بعدها به صورت کتاب های جداگانه منتشر شد.
از عبدالرحیم حق وردیف آثارمکتوب گران بها و فراوانی به جا مانده است که میتوان، ازجمله به برخی نمونه ها اشاره کرد. نمایشنامه «آقا محمد خان قاجار»، « دو حکایت»، « پرى جادو»، « جوان ناکام»، نمایشنامه بلند «کهنه دودمان»، نمایشنامه های « قرمزى قارى » ( عجوزه سرخ)، «آغاج کولگه سینده» ( درسایه سار درخت) و نمیشنامه کوتاه « چوخ گؤزل» (خیلی قشنگ).
و نیز ترجمه هائی مانند «توطئه و عشق» ،«راهزنان»و «ویلهلم تل» اثر شیللر. «هملت » اثر شکسپیر.
عبدالرحیم حق وردیف علیرغم همه فعالیت های هنری و اجتماعی و مشاغل مختلفی که عهده دار بود، تا واپسن دم حیات خود، لحظه ای از نوشتن، ترجمه، تشکیل گروه های مختلف نمایشی، سازمان دادن کنسرت های گوناگون، وآموزش هنر نویسندگی و نمایشنامه نویسی به دیگران دریغ نکرد.
عبدالرحیم حق وردیف سرانجام در سن 63 سالگی درتاریخ یازدهم دسامبرسال 1933 برابر با بیستم آذر ماه سال 1312 درگذشت.
در ادامه ترجمه دو نوشته عبدالرحیم حق وردیف به نام های «دجال آباد» و « زیارتگاه سیّدها» تقدیم خوانندگان میشود. هردو نوشته بیش از صد سال پیش ازاین نوشته شده اند، اما وقتی آنها را می خوانیم، انگار همین امروز نوشته شده وعکس برگردان هائی است از مسائل زوز جامعه ما.
نویسنده : عبدالرحیم حق وردیف
ترجمه : بهروز مطلب زاده
دجال آباد!
«هر دم به لباسی دگر آن مار در آمد،
گَه گُرز یلان شد،
گَه مرثیه خوان شد،
گَه آفت جان شد،
گَه ملا فلان شد،
گَه کُنسول و خان شد…»
قالَ مولانا فاضل نیرانی علیه الشربتِ والکباب، فی کتابَ ” مجمع المزخرفات”، ” الدجلومحبوسون فی تحت بحرالخزر”، یعنی دجال در زیر دریا محبوس است. بر منکرش لعنت!.
در کنار دریای خزر، مابین «حاجی ترخان» و «انزلی» یک شهری هست بنام «دجال آباد». در «دجال آباد» تعداد کافرها خیلی کم است. اکثریت اهالی آنجا «مارال»* اند.
«مارال» های دجال آباد را از دو طریق می شود شناخت : یکی از گوش های شان، یکی هم از کلاه شان. گوش های شان پهن است. تقریبا به اندازه یک وجب. کلاه شان را هم برعکس می گذارند. یعنی نوک کلاه شان را به طرف پس گردن می گذارند.
« مارال » های دجال آباد، آدم های خیلی دین داری هستند. آنها یازده ماه ازسال را گریه می کنند. برای این که «دجال آباد» هیچ وقت خالی از مرثیه خوان نیست، حالا ایران به کنار، حتی مرثیه خوان های قره باغ هم درآنجا می لولند.
یک باریک مرثیه خوانی از«کاریاقین» به آنجا آمده بود، یک ماه مرثیه خوانده و هزار منات پول گرفته بود. اما یکی از شب ها، یک نفر، این جناب آخوند را درحال یک سخنرانی علمی! درباره مزاوجت با یک زن بیوه می بیند و بد گمان می شود و برای او کمی درد سر درست می کند، اما بعد که متوجه اصل قضیه می شود، آخوند را با احترام به راه می اندازد!.
البته می گفتند که، در جریان این بدرقه احترام آمیز! دوتا از دنده های آن آخوند شکسته و عمامه اش هم مفقود شده است. خوب چه عیبی دارد، در راه امام، دو تا دنده و یک عمامه که قابلی ندارد!.
این «غزال» های من، ماه محرم در حیاط مسجد تکیه درست می کنند. چهار طرف حیاطِ مسجد حجره است. در همه این حجره ها مرثیه خوانده می شود.
جلو این حجره ها را تخت گذاشته اند و روی این تخت ها نزدیک به صد تا تشت پرازآب چیده اند. هرکدام ازاین « مارال »ها هم، بوسیدن این تشت ها را فریضه می داند.
زن هائی که از آنجا رد می شوند بعد از بوسیدن این تشت ها داخل آن پول می اندازند. وقتی که جمعیت پراکنده می شوند وآنجا خلوت می شود، آن وقت آقایان شیخ ها می آیند و پول ها را جمع می کنند. روزی پانزده – بیست منات جمع می شود. خدا بدهد برکت.
در یکی از محرم ها، به دلائلی نا معلوم، شیخ ها هیچی پولی در تشت های آب پیدا نمی کنند، به دنبال علت می گردند، دست آخرهم کاشف به عمل می آید که، کِرم از خود درخت است!.
یک روز که داشتم از کنار مسجد می گذشتم، دیدم در مقابل مسجد ازدحام بزرگی است، صدای داد و هوار می آید و مشت است که مثل تگرگ از آسمان می بارد. اول گمان کردم که جماعت تحت تاثیر مرثیه خوان ها دارند مشت به سر و کله خود میکوبند، اما وقتی نزدیک تر آمدم دیدم، همه مشت ها بر سر یکی ازآن«مارال» ها فرود می آید. معلوم شد که یکی از شیخ ها، با سر کردنِ چادرِ زنانه، قاطی دسته زن ها می شده و برای زیارت تشت ها می آمده، وسرفرصت پول هائی که درتشت ها ریخته شده بود را جمع می کرده و در جیب خود می گذاشته، و حالا بقیه شیخ ها قضیه را فهمیده بودند و داشتند حساب او را می رسیدند و تا آنجا که جا داشت مشت مالش می دادند.
و حالا، بعد آن حادثه، همه شیخ های «دجال آباد»، خواستار آزادی زنان شده اند و استدلال شان هم این است که :
« اگر زن ها بدون حجاب باشند، آن وقت دیگر هیچ شیخی نمیتواند لباس زنانه بپوشد و پول های ما را بدزدد».
بله، «دجال آباد» چنین شهری است. برای همین هم هست که دجال در زیر آب های دریای روبروی این شهر محبوس بود، و حالا هم که زمان خروج دجال شده، او را زیر نظر گرفته و به او اجازه داده اند تا شهرهای اطراف دریای خزر را یک به یک بگردد و برای خود یک دراز گوش مناسب برای سوار شدن پیدا کند.
به همین منظور، او الان دارد شهرهای اطراف را می گردد و بدنبال یافتن یک سواری برای خود است. البته او درهر شهری شکل و شمایل و قیافه جدیدی دارد، مثلا در شهر انزلی به شکل «سید غرغر»، در لنکران به شکل « ملا میرزا جان» یا « حاجی ملا عباسقلی»ودر باکو… هر ملّا هم پنج بهادر آسمان جُل به همراه دارد، آنها بلائی سر آدم می آورند که به گربه بگوید «عبدالقاسم!».
در قوبا «حاج ملّا بابا»، در پِترووسک **« ملّا قوام»، در دربند «سمندر» و در حاجی ترخان به شکل «ملّاعبدالرحیم»…
خلاصه، تعداد الاغ ها آنقدر زیاد بود که چشم های دجال از تعجب باز مانده بود و نمیدانست که کدام را انتخاب کند و گوش کدام را بگیرد.
یک روز «مارال» های «دجال آباد»، جلسه ای تشکیل می دهند و تصمیم می گیرند که یک مدرسه اصول جدید باز کنند. صدارت این جلسه هم با دجال بوده.
دجال روبه جماعت می کند و میگوید : « جماعت، این مکتب چیز خوبی است، به شرط این که معلم آن هم «مارال» باشد، و الا، اگر می خواهید بروید یک بی دین، یک کلاهی و یا سُنّی از استانبول بیاورید، آن وقت بهتر همان است که پرونده این قضیه را همینجا ببندیم و بگذاریم زیرگلیم».
«مارال» ها، همگی نطق صدر را با جان و دل می پذیرند و تصمیم می گیرند تا نامه ای بنویسند و از کارخانه ملا سازی «شیخ فضل الله» تقاضای دو عدد معلم بکنند.
بعد آن شروع می کنند که ادامه صحبت شان که خوب حالا نام مکتب را چه بگذاریم؟. یکی می گوید :
« مکتب شِماتَتَ»،
یکی : « لِئامَت»،
یکی : « نِدامَت»،
یکی : « افتضاح»،
یکی : « اضمحلال» و …
صدر پیشنهاد می کند : « مدرسه تهمت»
همه حاضرین در مجلس از این اسم خوششان می آید، آن را قبول می کنند و در همان مجلس در باره تقاضای معلم، نامه ای به تهران نوشته می شود.
دو ماه بعد، دو عدد معلم از تهران وارد می شوند. ایرانی ها جماعت عجیبی هستند. هر کجا که هستند «آفتابه» و «کنسول» شان هم باید همراه شان باشد.
از آنجائی که معلم ها تبعه ایران بودند، دجال هم به عنوان کنسول می آید و مدرسه را صاحب می شود. در ماه مه، کنسول خبردار می شود که می خواهند در مدرسه امتحان عمومی بر گزار کنند. بلافاصله به مدرسه تشریف می آورد و دستور می دهد تا برنامه امتحان عمومی را به او نشان دهند.
مدیر مدرسه شروع می کند به خواند یکا یک آن ها :
» اول : «شعرهای وطنی از…
کنسول مانند آدم های مار گزیده ازجای خود می پرد :
– ای داد. حواس ات کجاست؟
– خان، چطور مگه؟
– پدر آمرزیده، قشون روس در اردبیل نشسته، آن وقت تو کلمه وطن را به زبان می آوری؟ ممکن است فردا بیایند مدرسه را ببندند.
– عیبی ندارد، این را می گذاریم کنار.
دوم : «بیدار شو ای ملت ایران، بیدار شو ازاین خواب غفلت!»
– ای خانه خراب، دست نگهدار!.
– مگه چی شد، خان؟
– خانه خراب! روس ها در تبریز نشستند، تو از ملت ایران حرف میزنی. البته که بعد از این نباید حرفی از «ملت» به میان بیاد.
– خوب این را هم میگذاریم کنار.
سوم :
– « یه روز روباه تو یه باغ رفت
نگاهی کرد به چپ و راست
دید انگورها چه رسیده است
سبیل کنسول چه سیاه است.
– ببین، همینه، خودشه! شعرهای اینجوری بخوان تا مردم لذت ببرند، و تلاش بکن تا «انسانیت»، «مروت»،«همّیت»،«اتحاد»، «ناموس»، «غیرت»، «مدنیت»… و حرف هائی از این قبیل اصلن مطرح نشود.
– به روی چشم خان!.
وچنین بود که امتحان عمومی سر نگرفت.
* مارال = مارال درمیان حیوانات به زیبائی شهره است، اما به مصداق «برعکس نهند اسم زنگی کافور»، عبدالرحیم حق وردیف نیز، دراین داستان وهمچنین درچندین نوشته دیگرخود به طنزو کنایه متوصل شده وعقب مانده ترین و بی مغز ترین آدم ها ی داستان هایش را که موجودات دوپای گوش درازی بیش نیستند را به طعنه «مارال» یا همان «غزال» نامیده است.
** پِترووسک = «ماخاچ قلعه» کنونی.
زیارتگاه سّید ها
خوب البته معلوم است. در هر کارِ خیر و شّری، این مملکت ایران است که همه احتیاجات ممالک اسلام و به خصوص ولایات شیعۀ امیراممومنین را بر طرف می کند. اگر ایران نبود، نمیدانم آن وقت این جماعت بدبخت چه خاکی باید بر سر خود می ریختند.
در روزهای شادمانی ما، این ایران است که که برایمان مطّرب، حقه باز، طناب باز، میمون بازو خرس باز می فرستد.
آنها همچنین برای رفع نیازهای دینی ما تعداد زیادی واعظ کار کشته، مرثیه خوان، رساله، سیّد و درویش هم ارسال می کنند.
با توجه به اینکه احتیاج زیادی به این مطاع وجود دارد، یعنی همان مطاعی که به خدمت برادران عزیز مسلمان ام عرض کردم،، برای همین فابریکه های مخصوصی برای تولید سّید، روضه خوان، واعظ ، مطرب و درویش، ایجاد شده است.
بطور مثال بیائید همین روستای «کوکَمَر» را در نظر بگیریم. همه اهالی این ناحیه شیعه هستند. اگر شما وارد این ده شوید، به جز زن و بچه و یک مشت پیر مرد، هیچ موجود زنده دیگری به چشم تان نمی خورد. زیرا همه اهالی این روستا، در ولایت های دیگر پخش و پلا شده اند، آن ها شهر به شهر، ده به ده، مسجد به مسجد، و تکیه به تکیه می گردند و خُمس جمع آوری می کنند.
سالی یک بار به خانه های شان بر می گردند، با اهل و عیال خود دیداری می کنند و پس از جابجا کردن پول هائی که با خود آورده اند دوباره بر می گردند به دنبال کسب و کار خود.
پنجاه – شصت سال پیش از این، دو سّید اهل «کوکَمَر» یکی بنام سّید احمد و آن دیگری به نام سّید صمد راهی قفقاز می شوند. این دو درآنجا هرچه می گردند چیزی گیرشان نمی آید. این دو رفیق، غمگین و نا امید در حیاط مسجد نشسته، زانوی غم در بغل گرفته و به حال و روزی که درآن گرفتار شده بودند می گریستند و به آخر و عاقبت کارشان فکر میکردند.
سیّد احمد رو به سّید صمد کرد و گفت :
– ببین جانِ من، نمیشه گفت که جماعت، همه دست از دین شستند و دیگه ملّا و سّید و مرثیه خوان را فراموش کرده اند. ببین، هر طرف که نگاه بکنی، همه مؤمن و دین دارند. من تا به حال دو دفعه دیگه هم به این ولایت آمدم، و هر دفعه هم موقع برگشتن به وطن یک بغل پول با خودم آوردم، و دوتا باغ خوب در وطن خریدم. حالا نمیدونم چی شده که این جماعت چشمِ دیدن ما را ندارند؟.
سّید صمد سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت :
– میدونی داداش ، اینجا هیچ مسئله خاصی وجود نداره، فقط ما بد شانس هستیم، از همه چیزمهم تر اینه که آدم شانس داشته باشه. هر چی تلاش بکنی، هر چی داد و هوار بزنی، و «یا جدا!» بگی و گلوی خودت رو پاره کنی، وقتی بخت با تو یارنباشه، به هیچ جا نمی رسی. حالا من یک فکری توی سرم هست، بیا آن را با هم امتحان کنیم و ببینیم چی میشه. اگه این هم نگرفت، بر می گردیم به وطن و بعد از یکی دو سال دیگه دو باره مراجعت می کنیم. شاید بخت با ما یاری کرد.
– خوب، تعریف کن ببینم، چی تو سرت هست؟
– خیلی خوب میشه اگه در یکی از این دهات اطراف که وضع شون هم خوبه، یک زیارت گاه درست کنیم و خودمان هم درآنجا اطراق کنیم. جماعت نذر و نیاز و صدقه شون را می دهند، ما هم راحت زندگی مون را می کنیم.
آن دو رفیق تمام شب را با هم پچ پچ کردند و نقشه کشیدند. صبح که شد، سّید احمد چوب دستی و خورجین اش را برداشت، « یا علی مدد» ی گفت و راه افتاد.
ساکنین روستای «گوش دراز» ها را هشت صد خانواده تشکیل میداد. اهالی آنجا وضع شان خوب بود مردمی دین دار و علاقه مند به روضه بودند و روضه خوان ها را هم دوست داشتند. 80% آنها حاجی، کربلائی و یا مشهدی بودند. در ماه محرم و رمضان، هیچ وقت آنجا بدون روضه خوان نبود. تازه هر روضه خوانی را هم نمی پسندیدند. به شهر می رفتند و از میان ده – پانزده روضه خوان یکی را انتخاب می کردند و با خود می آوردند. از این بابت پول خوبی هم می دادند و روضه خوان را راضی روانه خانه هایشان می کردند. روزهای جمعه همه در مسجد جمع می شدند و نماز جماعت می خواندند و به موعظه آخوند مسجد گوش می دادند.
روز جمعه، مسجد پر از جمعیت بود. از آستانه درِ مسجد صدای ناشناس مردی که «یاجَدآ» می گفت بگوش رسید. همه جماعت داخل مسجد سرهایشان را به طرف صدا برگرداندند.
سّید احمد با پای برهنه و سر و سینه ای باز، درحالی که با مشت بر سرو کله خود می کوبید داخل مسجد شد. نزدیک منبر رفت و فریاد زد :
– ایهاالناس! آیا آدمی به نام سّید صمد اینجا نیامده؟
– خیر نیامده، اگر آمده بود ما می فهمیدیم.
– هیهات! هیهات! شاید خوب من اشتباه بوده، مگر من چه گناه کبیره ای مرتکب شده ام که جدّم از من روی گردان شده، یعنی من خواب های بیهوده می بینم، وای بر من! وای بر من!.
پس از بر زبان آوردن این حرف ها، سید بار دیگر شروع کرد به مشت کوبیدن برسر و کله خود…
آخوند از جای خود بلند شد و دست های سّید را محکم گرفت گفت :
– آقا سّید!، آرام باش، مگر چه اتفاقی افتاده که خودت را اینطور مجازات می کنی؟.
– منِ بدبخت!، منِ ناامید!، منِ فلک زده!…
– خوب حالا بگید ببینم چی شده ؟
– من وقتی در کرمانشاه بودم، جد بزرگوارم به خوابم آمد. فرمود : « ای فرزند بیچاره من، جد هفت پشت تو، یعنی سّید صفا، از دویست سال پیش تاکنون در روستای «گوش دراز» ها مدفون است. او صاحب کشف الکرامات بود. پیش از این، همه دردمند ها، مریض ها، چلاق ها و معیوب ها بر سر قبر او علاج درد خود می گرفتند و شفا می یافتند. اینکه اکنون قبر او مجهول و نا معلوم است، عیب بزرگی است برای بازماندگان اش.
فردا صبح، حرکت میکنی به طرف روستای «گوش دراز» ها، یکی دیگر از اولاد های من به نام سیّد صمد، هم زمان با تو، از اردبیل وارد روستای «گوش دراز» ها خواهد شد. او را پیدا می کنی، نیمه های شب با همدیگر، می روید اطراف ده «گوش دراز» ها را جستجو می کنید، این قبر مقدس حتما خودش را به شما نشان خواهد داد» و حالا من آمده ام اینجا اما از سیّد صمد خبری نیست. یعنی آن خوابی که من دیده ام فقط یک کابوس بوده؟ فقط خیالات بوده؟ وای بر من، وامصیبتا!…
سیّد، بار دیگر شروع کرد به زدن خود و کوبیدن مشت برسر وکله اش. آخوند به طریقی او را آرام کرد و به خانه اش دعوت نمود.
– حالا بفرمائید کمی در منزل ما استراحت کنید، حتما گرسنه هم هستید!.
– نه، نه، من حتی اگر از گرسنگی هم بمیرم، تا سیّد صمد نیاید لب به آب و غذا نمیزنم.
در همین حین از مقابل در مسجد صدای نخراشیده ای که فریاد « یاجدا» سر داده بود به گوش رسید.
همه جماعت داخل مسجد سرها را به طرف صدا برگرداندند.
سیّد احمد، به محض دیدن و شنیدن صدای سّید صمد، به تندی رفت و در حالی که جمعیت را کنار می زد، به طرف او هجوم برد. آن دو، درست در وسط مسجد به هم رسیدند، همدیگر را بغل کردند و شروع کردند به گریه کردن. سیّد ها، های های گریه می کردند و جماعت داخل مسجد، مانند یک گله گوسفند، صدا در صدای یکدیگر انداخته صلوات می فرستادند.
شب، هر دو سیّد در خانه آخوند مهمان بودند. چند نفر از ریش سفید های روستا هم در آنجا جمع شده بودند. تا نیمه های شب صحبت کردند. در لابلای صحبت ها، برای آنها روشن شد که سیّد صمد هم همان شب به سمت «گوش دراز» ها راه افتاده بوده است.
نیمه شب جماعت پراکنده شده هر کس به خانه خودش رفت. برای سیّد احمد و سیّد صمد در اطاق مخصوصی رختخواب پهن کرده بودند.
وقتی دو رفیق تنها شدند، سیّد احمد رو به سیّد صمد کرد و گفت :
– داداش، انگار حُقه مون گرفته، اینجا محل اول و آخر ما خواهد بود!.
سیّد صمد در جواب او گفت :
– خوب، حالا فهمیدی که من چه آدم با تدبیری هستم؟ همچین کلکی به عقل جن هم نمی رسید.
– بله، اسمِ ده شان «گوش دراز» است و خود مردم اش هم که «گوش دراز»!.
سیّدها ، عمامه ها را یک طرف و عبا ها را هم به طرف دیگر انداختند و کمی با هم بازی کردند و سپس به خواب رفتند.
یک ماه از این قضیه گذشته بود. جماعت همینطور برای سیّدها نذری و صدقه و خیرات و هدایا می آوردند.
تا اینکه سیّد احمد به سیّد صمد گفت :
– میدونی چیه؟.
– نه، چیه؟.
– میگم که، رفت و آمد مردم کمتر شده، مردم دیگه منتظر باز شدن زیارتگاه هستند، باید از همین امشب کارمان را شروع کنیم.
– باشه. خیلی هم خوبه، خیلی هم عالی!.
نیمه شب، هر دو رفیق خواستند به اطراف روستا، به قبرستان بروند. موقعی که آن ها حرکت کردند، همه اهالی روستا هم میخواستند آن ها را همراهی کنند اما سیّدها رضایت ندادند و گفتند «ممکن است در بین شما آدم بی نمازی وجود داشته باشد، آدم روزه خور یا کسی که به مال یتیم کج نگاه کرده، یا حتی زناکار و آدمی که اعتقاد درست و حسابی ندارد، اگر شما به همراه ما بیائید، ما دیگر نمی توانیم آن قبر مقدس را پیدا کنیم. بله نباید همراه ما آدم نابابی وجود داشته باشد» وجماعت قبول کرده مایوس شدند وبه خانه هایشان رفتند.
سّیدها، خیلی این ور و آن ور گشتند. دیگر نمی دانستند چه بکنند که یک دفعه به استخوان های مرده یک الاغ برخوردند، فوری یک قبر کندند و استخوان های آن الاغ را در آنجا دفن کردند. صبحِ فردای آن روز مردم دسته دسته برای زیارت قبر مقدس می آمدند.
سیّدها، آن قبر را نشان می دادند و می گفتند که « این همان قبری است که ما بدنبالش بودیم.
و از آن روز به بعد، زیارت آن قبر شروع شد. هرچه مریض می آمد شفا پیدا می کرد. هرچه چلاق و بی دست و پا می آمد، شفا می یافت و با دست و پا بر می گشت. و هرچه کور می آمد بینائی خود را باز می یافت و شفا پیدا میکرد. خلاصه، آوازه زیارتگاه سیّدها، به گوش همه مردم رسید و حتی تا ممالک دوردست هم رفت. تا جائی که حتی خود سیّد ها هم از معجزه ها و کرامات آن زیارتگاه در بهت و حیرت بودند.
خوب البته این قانون طبیعت هم هست، وقتی آدم ها به یک چیزی، حتی به یک درخت خشک و یا یک تکه سنگ اعتقاد سفت و سخت و از روی صدق دل داشته باشند همه چیز ممکن می شود و از این اتفاقات هم زیاد می افتد. البته از این نوع سنگ ها و درخت ها، در مشرق زمین بسیار زیاد پیدا می شود.
نزدیک به یک سال از این واقعه گذشته بود که یک روز سیّد احمد گفت :
– سیّد صمد میدونی چیه؟
– نه خیر، نمیدونم، چیه؟.
– من میخوام یه سری به وطن بزنم. شکر خدا، حُقه مون هم که خوب گرفته، پول خوبی در آوردیم. امیدوارم خداوند عالم، گوش این جماعت «گوش دراز» را از این هم که هست درازتر کند. من فقط برای یکی دو ماه میروم. سری به زن و بچه ها میزنم و بر میگردم. تو هم تا وقتی که من برگردم، همین جا بنشین و مواظب باش. وقتی من برگشتم آن وقت تو می توانی به وطن بروی. اما در اینجا من فقط به یک شرط دارم. آن شرط هم این است که به درآمد زیارتگاه خیانت نکنی و بعد از بازگشت من از وطن، بنشینیم و صادقانه حساب کتاب کنیم.
سیّد صمد قول داد که ازدرآمد زیارتگاه، حتی یک قروش هم جابجا نکند. و سیّد هم رفت.
سیّد صمد که تنها شده بود، یک دختر جوان شانزده هفده ساله را برای خود صیغه کرد و در کنار زیارتگاه اطراق کرد.
پول بود که همینطور مثل سیل می آمد. سیّد صمد هر شب، در کنار دلبندش جوجه کباب با پلو نوش جان میکرد و از زندگی لذت میبرد. بالاخره دو ماه به پایان رسید و سیّد احمد از وطن مراجعت فرمود!، یکی دو روز استراحت کرد و پس از آن سیّد صمد را صدا کرد و خواستار حساب و کتاب شد. سیّد صمد یک یک دفترچه آورد گذاشت جلو سیّد احمد و گفت :
– بفرما، هرچه هست همین است!.
سیّد احمد با دقت دفتر را نگاه کرد و دید که میزان در آمد زیارتگاه نبست به گذشته خیلی کمتر شده، در حالی که باید زیادتر هم می شده، برای همین به شک افتاد و گفت :
– سیّد صمد! در این صورت حساب درآمد زیارتگاه نسبت به مداخل قبلی ما خیلی کم نوشته شده است،
درحالی که درآمد زیارتگاه نه اینقدر کم بلکه نسبت به سابق باید زیادتر می شد، شاید نوشتن مبالغی را فراموش کرده ای؟.
– به جدّم قسم، به قرآن، به رفاقت مان، به همان نان و نمکی که با هم خوردیم قسم، به قبر سیّد قربانعلی قسم اگر من اینجا حتی به اندازه یک حبه انگور هم کم و زیاد نوشته باشم.
سیّد احمد گفت :
– قسم ات را باور می کنم. اما باید به یک چیز دیگر هم قسم بخوری تا مرا از شک و شبهه بیرون بیاوری.
– باشه، چشم، اگر میخواهی دست روی قرآن میگذارم و قسم میخورم.
– نه، لازم نیست دست روی قرآن بگذاری، فقط بگو : «قسم به اون کسی که در این قبر خوابیده در این حساب و کتاب هیچ عیب و ایرادی نیست!».
سیّد صمد به فکر فرو رفت. کمی که گذشت، سرش را بلند کرد و گفت :
– سیّد احمد، میدونی چیه؟
– نه، نمیدونم چیه!.
– اون کسی که توی این قبر خوابیده را هم تو می شناسی و هم من می شناسم. با این حال، قسم نمی خورم. بله حق با تو است. در این حساب و کتاب، چند رقم از پول ها از قلم افتاده و نوشته نشده است.
سیّد صمد این را گفت و حساب و کتاب واقعی در آمد زیارتگاه را ارائه داد.
سیّد ها همدیگر را در آغوش گرفتند، یکدیگر را بوسیدند و به تجارت مشترک شان ادامه دادند.