ارشیو؛ نظری به آنسوی آئینه( نقدی برهالو)/ دکتر ضیاء صدر الاشرافی
بنا به دموکراسی و انسانیت، شاید یکی از پیام های عالی تان بیان شعری این جمله باشد: فضیلت و رذیلت همواره فردی است، یعنی نه ملیتی، نه دینی، نه عقیدتی، نه زبانی، نه جنسیتی، نه تباری و نه باصطلاح «نژادی» است. زیرا درمیان تمام ملل، ادیان، ایدئولوژی ها، زبانها، تبارها و نژادها (در معنی فنوتیب رنگ پوست) همواره انسانهای (زنان و مردان) شریف و والا، و افراد پست، بی شخصیت و خود فروخته وجود داشته و خواهند بود
آقای سید محمد رضاعالی پیام، متخلص به «هالو»، که شاعری توانا درزبان فارسی، وشخصیتی قابل احترام در ستیز شاعرانه با ارتجاع حاکم هستند، اما تربیت رضاشاهی – آریامهری در ایجاد توهم (هین منم طاووس علیین شده) بقول مولانا، درایشان نیزرسوبات (نامطلوب از نظرانسان دوستی) خود را گذاشته، است ایشان نیز گه گاه انسانها (هموطنانشان) را نه آنچنانکه خودآنها میخواهند بلکه آنچنانکه (حکیم فرموده) تعیین هویت میفرمایند. به علت داشتن چنین «حُسنِ سابقه»ای است که هم در نزد همتباران عرب خود از جمله هموطنان عرب خویش درایران، بسبب اعطای لقب پا برهنه عرب سوسمار خوار به تمام اعراب و از جمله به اعراب هموطن شان دارند، با معذرت خواهی از طرف من، از تمام اعراب در نقل قول وذکر این سخن ناشایست ازنظرانسانی: درتشبیه انسان به حیوان جهت تحقیرو اهانت به او
http://www.youtube.com/watch?v=d5UCZxYCyzo
و نیز بسبب تعیین نژاد (آریائی) برای اعراب ایرانی و نیز برای ما ترکان آذربایجانی ایران داشتند (خوشا بحال عربها و ما ترکان در این تطهیر نژادی و ژنتیکی) اما عقلاء مپرسند: آقای سید محمد رضاعالی پیام، متخلص به «هالو»، چرا و چگونه نژاد و تبار پدری: (بیست سه ژن ایگرگ) خودشان را فراموش فرمودند، و بچه خاطری خودزنی میکنند: آقای سید محمد رضاعالی پیام، نژاد و تبار به آن پابرهنگان سوسمار خور می برند که در شجرۀ ایشان شامل علی بن ابی طالب و محمد ابن عبدالله هم می شود:
http://www.youtube.com/watch?v=J-XXyi63ULU
در شعر اخیرشان آقای «هالو» شاید ناخواسته و ناخودآگاه، تبریز را با چنگیز هم قافیه کرده اند که شاید رسوبی از این دروغ تاریخی شایع در زمان پهلوی است که گویا، ترکان بقایای مغول ها هستند، که این ادعا، تناقضی آشکار و خطایی تاریخی و بدیهی است. آقای «هالو» بجای قافیه سازی از تبریز با چنگیز! می توانستند از چنگیز و خونریز قافیه بسازند و یا بجای تبریز، «ناکجا آبادی» را ذکر بفرمایند، و چنانکه خود را مجبور به بردنِ نام شهری می بینند با مثلاً شهر ونیز که اهالی آن از سعادت فهمیدن و خواندن و گرفتن پیام عالیِ شعر جناب محمدرضا عالی پیام (متخلص به: هالو) محرومند، قافیه سازی می کردند.
آخر چنگیز هرگز به تبریز نرفته است!: او بسبب کشته شدن دامادش، بعد از قتل عام نیشابور، به مغولستان برگشت و چندی بعد درگذشت.
هرچند آقای «هالو» در بیان مضمون و بکارگیریِ کلماتِ دلخواهشان، در زبان فارسی تسلط کافی دارند، اما اگر بفرض بقول معروف در این مورد استثنائی: «قافیه تنگ آمده باشد»، می توانستند از نیریز فارس نام برند که هم «حُسن سابقه ای» برایشان در آنجا وجود ندارد و هم اهانت دیگر به هموطنان ترک آذربایجانی از پیام عالی شان به ذهن ها خطور نمی کرد. آقای سید هالو» از یکسو برای ما ترکان آذربایجانی، به پیروی از بافته های هم تبارشان، یعنی سید احمد کسروی (ترک) و فرهنگ حاکم دورۀ پهلوی (پدر و پسر)، » قیم وار » و » ولی گونه ، جعل هویت فرموده و گفتند که: «ما آذربایجانی ها، ترک نیستیم بلکه آذری: (آریائی) هستیم»!، یعنی این ننگ ترک بودن (؟!) بزعم آقای «هالو» برما نمی چسبد! باین سبب ما آذربایجانی ها، از ایشان نیز همانند سایر قیم های، باصطلاح و با پوزش «مار گزیده ایم»! همچون سلف شان سید احمد کسروی (که او هم صدای حکومت ملی آذربایجان را نشنید)، سید صحیح النسب ما، جناب سیدعالی پیام، به عمد، صدای سه ملیون نفر را درخرداد (1385) را در (29) شهر ترک زبان ایران از اورمیه و تبریز گرفته تا زنجان نشنیدند که در عکس العمل به تشبیه ما ترکان به سوسک مستراح (فرهنگ والائی است!)، آنهم در مجلۀ رسمی دولت احمدی نژادی – خامنه ای (که مادرش ازنجف آباد اصفهان است) بنام نامی روزنامۀ «ایران»، آذری های مورد ادعای دو سید (کسروی و عالی پیام)، یک صدا داد میزدند که: «هرای هرای من تورکم»! آقای سید محمد رضا عالی پیام «هالو»، هنوز هم بعد از اینکه از سال دو هزار معلوم شد انسان تنها یک نژاد است و حتی (سیاه، سفید، زرد و سرخ)، مقولۀ «فنوتیپ» هستند و نه «ژنوتیپ»، عده ای در ایران که همچون چهارراه عبور، مهاجرت و هجوم فاتحان از آغاز تاریخ بوده است، بدنبال اشرافیت نژادی – تباری موهوم (آریائی) خود هستند و هشتاد و هفت سال است در خدمت به این پیشداوری و جنون، جنایات سیاسی – فرهنگی (زبان کُشی) زیادی مرتکب شده و هنوز می شوند. بشریت (16 ملیون) در جنگ اول جهانی به جنون آریائی پان ژرمنیسم ویلهلم دوم و در جنگ جهانی دوم (52 ملیون) نفر به جنون نازیسم آریائی هیتلری پرداخته است. گوئی برای از خواب اصحاب کهفی برخاستگان نژادپرست در ایران، کشتار شصت و هفت ملیون انسان کافی نبوده است.
جالب اینکه خود رضا شاه تبارقفقازی داشت و محمد رضا شاه نیز که لقب خورشید نژاد آریائی (آریامهر) را یَدک می کشید ازهمان پدر (با نسب ترک قفقازی) و از مادری که از ایل ترک آیرملوی اورمیه بود متولد شد: (هنوز بخشی از این ایل آیرملو در جمهوری آذربایجان ساکن هستند). شاهزاده رضا پهلوی نیز مادرش خانم فرخ دیبا (پهلوی)، ازطرف پدرازسادات صحیح النسب تبریزاست ( حاج سید محققین دیبا ) ازطرف مادرنیز، تباربه گیلک ها می برند ونه فارسها. خانم شاهزاده رضا پهلوی ( مادر فرزندانش ) نیز از طرف پدر ومادرازترکان زنجان هستند. سید احمد کسروی تبریزی، درادعای نژاد وتبارآریائی( ایرانی ) داشتن آذربایجانی ها و خودش دچارهمان تناقض حل نشدنی است، که پهلوی ها تا محمدرضا شاه و آقایسید محمد رضا عالی پیام( آهالو ) گرفتارآن هستند
ایران نام کنونی یک جغرافیای سیاسی وحقوقی است و تمام ساکنان آن ازهرکجا که آمده باشند و بهرزبانی که مادشان ومادر مادر – شان به آنها آموخته است صحبت بکنند، عقلاً ومنطقاً ایرانی می باشند: جزدر» قاموس» نژاد شناسان ژنتیک ندان آریائی پرست ما! ) . ایرانی، عبارت اززنان و مردانی هستند که حق سکونت بدون ویزا، یعنی حق شهروندی درکشور کنونی ایران دارند: ( باحق انتخاب شدن و انتخاب کردن ) وآنرا به فرزندان خود به ارث می گذارند. اگرایرانی بودن غیرازاین جنبۀ جغرافیای سیاسی و حقوقی، معنا ومفهوم دیگری دارد آقای سید محمد رضا عالی پیام( هالو ) خواهشمند ما دانشجویان را ارشاد فرمائید. آقای سید محمد رضا عالی پیام( هالو )، یادمان باشد دراین جامعۀ مردسالارو پدرتبار، هیچ کس را من نمی شناسم که نام و نسب پنج نسل مادری خود را بشناسد: مادرِمادرِ مادرِ مادرِ مادرش را، بما بگوئید تبارشناسی ونژاد شناسی شما و امثال کسروی دررابطه با مادرانمان، بکدام داده های علمی متکی است؟ انسان همچون کودک نوزادی که نه حرف زدن و نه خوردن و راه رفتن بلد است بوسیلۀ مادر و مادران است که بقول همشهریم ایرج میرزا: یک حرف دو حرف بر زبانم / الفاظ نهاد و گفتن آموخت و…..ازاین نظر: فارس، ترک، کرد، لُر، لک، عرب، قشقائی، لارستانی، بلوچ، سیستانی، ترکمن،مازندرانی، گیلک و تالش و… یعنی کسی که مادرش و مادر مادرش… به او آن زبان را آموخته است: فارس یعنی فارس زبان، ترک یعنی ترک زبان، کرد یعنی کرد زبان و… لطف کنید نواقص این فکر را تکمیل فرموده و تذکر دهید
همۀ ما با یادگیری زبان مادری، بوسیلۀ مادرانمان، انسان می شویم ودراتاق زبان، بقول درست مارتین هایدگر به اندیشیدن می پردازیم. بنا براین اهانت به زبان مادری هرکس، اهانت به مادراو، وانسانیت اواست، شما که اهل اشارت هستید
آقای سید محمد رضا عالی پیام، جناب ( هالو )، شماهمۀ عربها را همچون یک سید لابُد صحیح النسب، درشعرخلیج فارس سوسمار خوار خطاب کردید! بسبب مبتلاشدن به آن علت ( مرض )، واگیرِنفرت ازغیرخودی، که ازایدئولژی نژادی- زبانی پهلوی آمده و سخت مُزمن شده است، آن شعر را سرودید. اگرکسی درآن جلسه، بشما با تکیه به نام وتبارتان سید محمد رضا عالی پیام میگفت آقای «هالو»، مگر شنوندگان تان راهالو فرض می کنید، شما که خوداز بیخ عربی، این خوشرقصی ها برای یک مشت بیمارخود مرکز- بین و مدعی درمعنای حافظی کلمه ( مستغرق در: جهل و خودپرستی ) چه معنی دارد؟!، جوابتان چه میتوانست باشد؟ در زبان ترکی واژه ایست که به بهترین وجه این ازخود بیگانگی وازخود بیخبری را بیان می کند که چنگیز آی تاماتوف نویسندۀ نامدار قیرقیز، آنرا قهرمان داستان ماندگار خود تحت عنوان ( روزی به درازای یک قرن : گون وارعصره قدَر ) ساخت و آن واژۀ » مان – قورد» است. کسی که مان یعنی منِ او را قورد یعنی کِرم ازخود بیگانگی خورده و تباهش کرده است. دیگرمن و منیّتی ندارد، آنی شده که دیگری یعنی جلاد و صاحبش خواهان آن است. نظام های ایدئولوژیک و تامیت گرا انسانها را مان قورد ساخته و ازخود بیگانه می کنند، بقول حافظ
ظاهراً حاجت تقریرو بیان اینهمه نیست .
آقای سید محمد رضا عالی پیام، شما شاعرتوانائی هستید، سعی کنید با داشتن تخلص «هالو»،همانند نام واقعی تان عالی پیام باشید: اگر دموکراسی درمعنی آزادی های قانونی و برابری انسانی:( نفی و مبارزه با هرنوع تبعیض دینی،عقیدتی، زبانی، نژادی- تباری و اقتصادی ) وعدالت اجتماعی است، امید که مبلغ آن باشید
بنا به دموکراسی و انسانیت، شاید یکی از پیام های عالی تان بیان شعری این جمله باشد: فضیلت و رذیلت همواره فردی است، یعنی نه ملیتی، نه دینی، نه عقیدتی، نه زبانی، نه جنسیتی، نه تباری و نه باصطلاح «نژادی» است. زیرا درمیان تمام ملل، ادیان، ایدئولوژی ها، زبانها، تبارها و نژادها (در معنی فنوتیب رنگ پوست) همواره انسانهای (زنان و مردان) شریف و والا، و افراد پست، بی شخصیت و خود فروخته وجود داشته و خواهند بود. حد اقل سعی نکنید سخنانی بگوئید که وجودتان و خودتان را به تناقض میکشد، انسانیت تان که جای خود دارد
با عذرخواهی از
حافظ: هر آنچه شرط بلاغ است باتو من گفتم / تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال
و مولانا: چشم باز و گوش باز و این عما / حیرتم در چشم بندی شما
سعی کنید تنها در آئینۀ تماشاگران (تشویق کنندگان) تان خود را ننگرید، درآنسوی آئینه هم مشاهده کنندگانی هستند که شما را درحین مشاهده، مشاهده می کنند
همتبار شما
آقای سید محمد رضاعالی پیام
سید ضیاء صدرالاشرافی
——————————————————-
خلاصۀ داستان مان قورد
روز و روزگاری در صحرای «ساری اؤزیه» آسیای مرکزی اقوام مختلف زندگی می کردند. یکی از این اقوام قوم ترک نایمان بود .
نایمان ها دشمنا نی به نام » ژوان ژوان» ها داشتند . ژوان ژوان ها مبتکر «مان قورد» گردانیدن اسرای خود بودند. آنها اسیران جوان قبیله نایمان را گرفته و طی شکنجه های سخت و طاقت فرسا حافظه تاریخی آنان را مختل کرده و از آنها فردی بی بند و بار نسبت به قوم و قبیله خود می ساختند.
مان قوردها طوری تربیت می شدند که تنها دستورات ارباب خود را مثل روبوت، و آدم آهنی ها بکار می بستند اگر ارباب مان قورد می گفت پدر و مادرت را بکش در چشم بهمزدنی بدون هیچگونه ترحمی آنان را به قتل می رساندند.
افسانه می گوید: در منطقه ساری اؤزیه چاه های زیادی وجود داشت و همه جا سرسبز و خرم بود ولی ناگهان قحطی بزرگی اتفاق افتاد و اقوام ساکن در آن صحرا به جاهای دیگر کوچ کردند. قوم ژوان ژوان ها نیز که مبتکر شستشوی مغزی جوانان بودند مجبور به کوچ
گرد یده بسوی رود ادیل ( اتیل )- که همان ولگای کنونی است – رفتند.
افسانه در مورد چگونگی مان قورد سازی ژوان ژوان ها می گوید : ژوان ژوان ها وقتی کسانی را اسیر می گرفتند آنها را به صحرا برده موهای سرشان را از ته می تراشیدند، بعد شتری را سر بریده و از پوست گردن شتر که از سفت ترین قسمت پوست شتر است قطعاتی را جدا کرده و بلافاصله به سر اسیر چسبانیده، آنرا محکم می بستند. بعد از این کار دستبند و پای بند اسیران را محکم کرده آنها را در زیر آفتاب سوزان رها می کردند .
بعد از مدتی موی سر آنها رشد کرده و چون جاپی برای رشد خود نمی یافتند برگشته بتدریج داخل مغز اسیر می شدند. در این موقع بیشتر جوانان تاب تحمل این عذاب را نیاورده فوت می کردند ولی آنهایی که می ماندند در اثر برخورد موها با سلولهای حافظه تمام خاطرات گذشته خود را از دست داده و تنها مهارت های آنان در تیراندازی می ماند . آنها به دستور ارباب خود هر کس را که دستور می داد بلافاصله تیرباران می کردند . چون از بین ده اسیر یک اسیر مان قورد شده و بقیه می مردند لذا ارزش یک مان قورد ده برابر یک غلام بود و اکر کسی مان قورد کسی را می کشت مجبور به پرداخت جریمه سنگین می شد .
افسانه می گوید: روزی پسر جوانی بنام «ژول آمان» ( یول آمان ) فرزند پیرزنی بنام » نایمان آنا » برای گرفتن انتقام خون پدر خود از ژوان ژوان ها که در جنگ با آنان کشته شده بود به اتفاق سایرجوانان قبیله نایمان به ژوان ژوان ها حمله کرده و بعد از جنگی قهرمانانه اسیر می شود . ژوان ژوان ها او را مان قورد کرده و به چوپانی گله های خود می گمارند .»نایمان آنا» برای نجات پسرش به منطقه ژوان ژوان ها رفته و پسر خود را می بیند که چوپان گله شده است . مادر به فرزند نزدیک شده و اسمش را می پرسد . پسر جواب می دهد که نامش مان قورد است. مادر در میان حسرت و ناامیدی از پدر و مادر و ایل و تبارش می پرسد . پسر جوان تنها یک جواب دارد آنهم : من مان قورد هستم . مادر سعی می کند حافظه ی پسر جوانش را به کار بیاندازد . «چنگیز آیتماتف» – نویسنده معروف قرقیزی – در همان رمان «روزی به درازی قرن» بقیه ماجرا را چنین به رشته قلم می کشد که مادر خطاب به پسرش می گوید: » اسم تو ژول آمان است می شنوی؟ تو ژول آمان هستی . اسم پدت هم دونن بای ( Donan bay ) است پدرت یادت نیست؟ آخر او در زمان کود کیت به تو تیراندازی یاد می داد . من هم مادر تو هستم، تو پسر من هستی، تو از قبیله نایمان هستی متوجه شدی؟ تو نایمان هستی. او ( مان قورد ) با بی اعتنایی کامل به سخنان مادرش گوش می داد. گویی اصلا این حرفها ربطی به او ندارد .
»نایمان آنا » باز دوباره تلاش کرد که حافظه پسرش را بکار بیاندازد لذا با التماس گفت:
اسمت را بیاد بیاور . . .ببین اسمت چیست مگر نمی دانی که پدرت دونن بای است؟ اسم تو مان قورد نیست ژول آمان است. برای این اسمت را ژول آمان گذاشته ایم که تو در زمان کوچ بزرگ نایمان ها بدنیا آمدی. وقتی تو بدنیا آمدی ما سه روز تمام کوچ خود را متوقف کردیم».
»نایمان آنا» برای اینکه احساسات پسرش را تحریک کند و او را به یاد کودکی خود بیاندازد برایش ترانه و لالایی و بایاتی می خواند ولی هیچ تاثیری در پسر جوان نمی کند. در این موقع ارباب ژول آمان پیدا شده و نایمان آنا از ترس او پنهان می شود.ارباب ژول آمان از او می پرسد آن پیرزن به تو چی می گفت؟ ژول آمان می گوید او به من گفت که من مادرت هستم. ارباب ژول آمان می گوید تو مادرنداری تو اصلا هیچ کس را نداری فهمیدی، وقتی آن پیرزن دوباره پیشت آمد او را با تیر بزن و بکش . او بعد از دادن «حکم تیر» به دنبال کار خود می رود . » نایمان آنا » وقتی می بیند او رفت از مخفیگاه خویش خارج شده می خواهد که دوباره حافظه تاریخی و قومی و خانوادگی پسر جوان را بکار بیاندازد لذا به او نزدیک می شود . اما ژول امان با دیدن » نایمان آنا » بدون هیچ ترحمی در اطاعت کور کورانه از دستورات اربابش قلب مادرش را نشانه گرفته و او را از پشت شتری که سوارش شده بود سرنگون می سازد. قبل از اینکه پیکر بی جان » نایمان آنا» به زمین بیفتد روسری او به شکل پرنده ای بنام » دونن بای » درآمده و پرواز می کند . گویی این پرنده روح» نایمان آنا «را در جسم خود دارد. از آن زمان پرنده ای در صحرای ساری اؤزیه پیدا شده و به مسافرین نزدیک گردیده و دائما تکرار می کند:
»به یاد آر از چه قبیله ای هستی، اسمت چیست؟ اسم پدرت دونن بای است، دونن بای، دونن بای . . . «
پیکر بی جان» نایمان آنا «در محلی که بعدها بنام او به قبرستان » آنا بیت» معروف گردیده به خاک سپرده می شود . پسر مان قورد او حتی برای گرامی داشت خاطره مادر بر سر قبر او نیز حاضرنمی شود چرا که او خود را بی پدر و مادر و بی اصل و نسب می دانست .
ماجرای مان قوردها در کتاب «Gün var əsrə bərabər » : ( گون وار عصره برابر ) نوشته چنگیز آتیماتف، در 348 صفحه چاپ و منتشر شده است . کتاب اخیر با نام «روزی به درازی قرن» به زبان فارسی و با نام » Gün olur asra bedel » » گون اولور عصره بدل» به زبان ترکی استانبولی و به نام» گون وار عصره برابر» به ترکی آذر بایجان ترجمه شده است .
بر اساس این رمان مشهور چنگیز آتیمایف در سال 2000 نمایشنامه ای در تئاتر شهر استانبول با نام «mankurt » ( مان قورد ) و با نام فرعی
» Gün üzar yüz yil olur » ( گون اوزار یوز ییل او لور ) به صحنه برده شده است .
بدین ترتیب این اثر بزرگ، به ماجرای تاسف بار از خود بیگانگی پرداخته است.