فصل اول: بازاندیشی امر سیاسی
پیتر انگلمن: مایلم گفتگویمان را با زندگی نامه ات شروع کنیم. میخواه متحولات اندیشه و مواضع فلسفیات را از طریق نگریستن به مسیرفکریات دنبال کنم.چه تجربه های تاریخی مشخصی اینجا نقش داشتند، نقاط عطف اصلی فلسفی ات چه چیزهایی بودند؟ خب، تو به پاریس رفتی که فلسفه بخوانی…
ژان لوک نانسی:آره. سال 1959به پاریس رفتم و از سال60تا 64درسوربون فلسفه خواندم.
پیتر انگلمن:رساله ات را با راهنمایی ریکور نوشتی و بعدش دستیارش شدی. ریکور برایت چه اهمیت و جایگاهی داشت؟
ژانلوک نانسی:نه، نه. ریکور استاد راهنمای دکتری ام بود ولی هیچوقت دستیارش نبودم؛ این اتفاق نیفتاد .سال 1964تو یagrégationقبول شدم که آزمون ورودیِ معلمهای آینده بود، و چون آن زمان میتوانستیم شهری راکه میخواهیم توش تدریس کنیم انتخاب کنیم، و از آنجاییکه میخواستم الهیات هم بخوانم، استراسبورگ را انتخاب کردم. استراسبورگ تنها جایی درفرانسه است که دانشگاه سراسری اش دپارتمان الهیات دارد.قضیه بر میگرددبه اینکه آلزاس-لوریندر سال 1905مالِ فرانسه نبود، یعنی موقعی که جدایی سفت و سخت کلیسا و دولتْاینجا اجرایی شد.معاهدهی 1801تا امروز تو آلزاس اجرا میشود.در هر صورت در استراسبورگ موقعیت تدریس نصیبم نشد اما بجاش در کلمار موقعیت خیلی خوبی پیدا کردم و در پاییز 1964تدریس در کلمار را شروع کردم و همزمان الهیات را در استراسبورگ.اما خیلی سریع متوجه شدم که دوره ی تحصیلی الهیات خیلی ضعیف و بیاندازه حوصله سربر است، و خب سریع زدم بیرون.اما تو ی دانشگاه ارتباط هایی برقرار کرده بودم و یک روز ازم پرسیدند آیامایلم ساختارگرایی درس بدهم.[آن زمان] ساختارگرایی چیزِ جدید و باب روز ی تلقی میشد، اما خارج از پاریس کسی چیز چندانی درباره اش نمیدانست.علاوه برآن، سمیناری هم درباره ی هگل ارائه دادم.هیچکس در آن زمان تو ی دانشگاه استراسبورگ نبود که واقعاً با هگل آشنا باشد، و به همین دلیل از من خواستند [که تدریس کنم] و من هم پیشتر به شدت غرق هگل بودم؛ هگل یکی از مواد آزمونِagrégationهم بود.
پیتر انگلمن: خب با توجه به زمینه ی فکری ات، باید با پاریس بیشتر جفت و جور میبودی تا استراسبورگ.چه عواملی باعث شد که اینجا بمانی؟
ژانلوک نانسی: خب همانطور که گفتم اول از همه میخواستم الهیات بخوانم؛ بعدش هم که در دانشگاه درس گفتارها بهم پیشنهاد شد و نهایتاً هم ملاقات با فیلیپ لاکو-لابارت نقش مهمی[در ماندنم]داشت. فیلیپ سال 67به استراسبورگ آمد، ما از طریق لوسین بارون با هم آشنا شدیم. بارون معتقد بود من و فیلیپ باید باهم آشنا شویم، یعنی فکر میکردچیزی از دل این آشنایی ممکن استدر بیاید. و خب درست هم فکر میکرد!مشخص شد قرابتهای مشترک زیادی [بین من و فیلیپ]وجود داردمثلاً یکیش هایدگر، اما از همه بیشتر دریدا، و موقعیت گرایی. در اواسط دههی 60استراسبورگ شهرِ موقعیتگرایان بود؛ نه [صرفاً] حلقه ی اصلی پیرامون گی دبور، بلکه خیلی ها برای شرکت سر کلاسهای آنری لوفور به استراسبورگآمده بودند؛ در آن زمان نقدهای لوفور بر جامعهی بورژوایی خیلی محبوب و معروف بود.سال 1966آنها رسالهی کوچکی نوشتند با عنوان «درباب فقر زندگی دانشجویی »که خیلی خوب نوشته شده بود، به سبک و سیاق دبور، و در افتتاحیه ی رسمی سال تحصیلی، در مراسمی که همه ی اساتید حضور داشتند، رساله را پخش کردند.حسابی آبروریزی شد! البته من خودم مستقیماً از نزدیک شاهد ماجرا نبودم چون آن موقع مشغول خدمت سربازی بودم.
پیتر انگلمن:چقدر در ارتش خدمت کردی؟
ژانلوک نانسی: فقط یک سال؛ تو ی مدرسهی نظامی دراستراسبورگ درس میدادم… من به دانشجویان سطح-الف فلسفه درس میدادم و به دانشجویان دانشکده افسری موضوعات فرهنگی.
پیتر انگلمن: فکر نمیکنم این اصرارروی تحصیل فرهنگی جامع در مدارس نظامی عالی تو ی آلمان یا اتریش در کار باشد.
ژانلوک نانسی: خب، تو فرانسه… همه ی نظامیان باید سطوح الف را میگذراندند و فلسفه یکی از واحدهای درسی شان بود. طبعاً تدریس فلسفه تو ی مدرسه ی نظامی یکم کار عجیب غریبی بود.یکبار برای یک امتحان متنی از مارکس را انتخاب کردم.فرمانده باید از قبلاز مباحث امتحان مطلع میشد. جناب سرهنگ فوراً احضارم کرد و گفت: «نانسی، نمیتونم همچین اجازهای بهت بدم. متنِ مارکس تو ی مدرسهی نظامی! »در جواب بهش گفتم: «اما جناب سرهنگ، متن را بخوانید، تحلیلی از جامعه است.» در پاسخ بهم گفت «هر چی که هست، امکان نداره.» یکبار دیگر بعد از اینکه مقالهای در نشریهی Espritدرباره ی آلتوسر چاپ کرده بودم، نشریه خواست گفتگویی بین من و آلتوسر ترتیب دهد. خب باید مجوز یک سفر دو روزه به پاریس را میگرفتم .اما جناب سرهنگ آن موقع گفت «ببین، گفتگو با آلتوسر، یکی از اعضای حزب کمونیست، نمیتونم بهت اجازه بدم. »
پیتر انگلمن: حتی یک گفتگو!