راسکولنیکف؛ شخصیت اصلی رمان جنایت و مکافات، میخواهد پیرزن رباخوار پلیدی را به قتل رسانده و با پولی که از خانه او به چنگ میآورد، به نیازمندان کمک کند. هرچند او قصدش از این جنایت را کمک به مستمندان بیان میکند و میخواهد با آن پول خواهرش را از تن دادن به مرد میانسال و پولداری خلاص کند، ولی نیت اصلی او اثبات قدرت و توانایی خودش بود تا از جهانی که در آن ناموفق بوده، انتقام بگیرد. زیرا خودش اعتراف میکند که اقبال ناپلئون از موقعی شروع شده که برای اجرای نظر اصلی خود، بدون کوچکترین دغدغهی خاطری، جمع کثیری از مردم بیدفاع را به گلوله بست.
آن جنایتکار خیلی زود متوجه شد که قتل یک پیرزن نه تنها نشانگر قدرت نشد بلکه ضعف و اضطرار او را نمایان ساخت و این کشاکش روحی او را تا مرز فروپاشی استحاله کرد و او در پایان رمان اعتراف کرد که من آن پیرزن را نکشتم، بلکه خودم را کشتم.
داستایوفسکی اعجوبهی بیمثالی بوده و یافتههای او برای همیشه زنده است و راسکولنیکف سمبل آدمهای ترسو و بیعرضهای است که نمیتوانند شبها تنهایی برای جیش بروند، ولی تصویر ناپلئون را به دیوار اتاقشان میزنند تا قدرتنمایی کنند و وقتی میبینند مادر و خواهرشان ذره ذره آب میشود، میخواهند با کشتن پیرزنی، عرضه و لیاقت خود را نشان دهند، ولی همه را باهم نابود میکنند.
حالا نیز اوج شجاعت و لیاقت راسکولنیکفهای شاه پرست، ادرار کردن بر سنگ قبری شده که صاحبش چهل سال پیش مرده است و خیلی دیر خواهند فهمید که آنها نه بر سنگ قبر ساعدی، بلکه بر چهره خودشان شاشیدند. این عمل کثیف در شهر ما مشکین، بسیار نتیجه داده و اندک فریب خورده آنها نیز از شاه و شاش متنفر شدهاند. زیرا غلامحسین ساعدی به خاطر کتاب «خیاو یا مشکینشهر» محبوبیت عجیبی در شهر ما دارد و ما خود را به نوعی وامدار و مدیون او میدانیم و با وجود چنین راسکولنیکفهای شاه پرستی، آنها نیازی به رقیب نداشته و خودشان، گور خودشان را میکنند.