آسیمیلاسیون و گروههای منفصلِ اجتماعی در آذربایجان ( ۲ ) – دکتر شهرام پناهی خیاوی
ادامه از هفته قبل
الف: ایدئولوژی قوم مرکز
در ژرفای بررسی عوامل بنیادین گسترش گویش فارسی در آذربایجان، نُخستین گام، کاوش در کنه جامعه و نمودهای گوناگون دگرگونیهای فرهنگی در بستر اصیل و مناسبات تاریخی آن سامان است. در این گذار، تأمل در تاریخ، نقشی بس سترگ در پاسخ به پرسشی دیرینه ایفا میکند که همواره در اذهان ما نقش بسته است: «چرا شرایط ما به این سان رقم خورده است؟» و «در این برهه از زمان، چه رسالتی بر دوش ماست؟»15
در ابتدا باید گفت در کنار موقعیت ژئوپلیتیک و اقتصادی منحصر به فرد آذربایجان، پیشگامی این خطه در جنبشهای سیاسی ایران در اوان قرن بیستم و در دورۀ قاجار، این حقیقت را که «موفقیت، دشمن میآورد» را به وضوح میتوان در کینهتوزی و دشمنی دوران پهلوی علیه این منطقه مشاهده کرد. بیتردید، وضعیت کنونی حاکم در آذربایجان، حاصل یک اتفاق تصادفی نیست، بلکه طی یک قرن اخیر توسط حکومتها، نهادهای وابسته و محافل افراطی ناسیونالیستی برنامهریزی شده است. لذا، آنها به خوبی میدانند که در آذربایجان، که طی دویستسال گذشته دچار پیچیدگی اجتماعی فزایندهای شده است، مدلهای محافظهکارانۀ ایجاد تغییرات در بافت هویتی آن جامعه نسبتاً سادهتر هستند.
از اوایل قرن نوزدهم که در پی جنگهای ایران و روس، جغرافیای آذربایجان به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم شد تا سراسر قرن بیستم، این خطه صحنۀ مداوم جنگها، بلایای طبیعی، معضلات اقتصادی، تغییر و تطور حکومتها، قیامهای متعدد و جنبشهای سیاسی – که اغلب توسط حکومت مرکزی سرکوب شدند – بود. لذا، ملالت و انفعال کنونی مردم که ناشی از خستگی و سرکوب مداوم است، آن هم در نبود نظامی خودگردان در این سرزمین که دلسوزانه خود را سامان دهد، فرصت مغتنمی را برای تغییرات مغرضانه از طرف حکومتهای مرکزی و ایدئولوژیهای وابسته به وجود میآورد. بهعلاوه، تلاش برای تضعیف یا محو زبان ترکی آذربایجانی و جایگزینی آن با زبان فارسی که هرگز با نتیجۀ دلخواه مواجه نخواهد شد، به عنوان علل با جفت خود متناظر است: عامل خارجی (ملیگرایی ستیزهجو و حکومت مرکزی) در تحمیل زبان قوم مرکز به این منطقه میکوشد و عامل درونی (جماعتی اغوا شده) از روی ناآگاهی به آن تن میدهد و بدین ترتیب جامعه به سوی ارزشهای از پیش تعیین شده هدایت میگردد. آرمان اشارهشده در اصل از درون افکار رادیکالِ «ناسیونالیسم ایرانی ـ فارسی» سرچشمه میگیرد. در مجموع، در طول قرن بیستم و بیستویکم، این دیدگاه که مردم ترک آذربایجان باید زبان خود را کنار بگذارند و به زبان فارسی سُخن بگویند، حاصل تفکراتِ افراد ناموجه فاشیست معدودی بود که در میان آنان در اوان کار کسروی و در این اواخر سیّدجواد طباطبایی و همکارانش از همه شناختهشدهتر و مشهورتر هستند. اینکه اکثراً آنان خود آذربایجانی بودند، نشان میدهد که چه خدمت بزرگی به پیشبرد مسلکِ نژادپرستانۀ جوامع فارس در ایران کردهاند.
میدانیم که «ملّیگرایی» از نوع خرافی و غیرعقلانی، «دماگوژی»16 را ترویج میدهد و در چنین شرایطی طبیعی است که در ادبیاتِ تاریخی دورۀ معاصر، شخصیّتهای عوامفریب یادشده را به عنوان نظریهپردازانی جا برنند که نظیر ندارند، حال آنکه بهلحاظ علمی فعالیتهایشان پُر بود از استعارههای رنگارنگ، تحقیقات بیربط و فرضیههای اشتباه و اینکه هرگز شواهد و مدارک کافی برای اثبات و درستی صحت ادعاهای افراطی خود نداشتهاند. به هرجهت، در دورانی زندگی میکنیم که حقیقت تاریخی آنقدر ارزش خود را از دست داده که گاه نخبگان نیز دروغ را بهجای حقیقت به مردم غالب میکنند. نوعی جایگزینی حقیقت و یک شبکه که بر اساس عقیده درست شده است. امروزه دیگر به یقین میدانیم که ناسیونالیسم ایرانی نه یک ایدئولوژی، بلکه نشانهای از طمعکاری انسانها و نوعی قبیلهگرایی کهن است. یک آهن زنگزده است که گاهاً رنگش میزنند. این ملیگرایی بدترین صفات را در انسان زنده میکند و مدعیان آن میخواهند جامعۀ خود را با پستترین ایدهها تکامل دهند. لذا، تمامی ایدههایشان فقط یک ایدهآلیسم گمراهکننده است که نهایتاً به گمراهی و مرگ خواهد انجامید.
در این خصوص، برخی نخبگان ایرانی توهم را جایگزین جهل ساختهاند. انگار عقاید افراطیشان کافی نبود، دستکاری عمدی اسناد و شواهد تاریخی را هم به آن افزودهاند. ازجملۀ دعاوی ناسیونالیستهای سرخورده، طرحِ «شبهفرضیۀ زبان آذری»17 بود. این اعتقاد در اندیشۀ ملیگرایان میکوشید تا با طرح موارد نامعقول و غیرتاریخی، شماری از عناصر پراکنده، مجزا و عمدتاً بیربط تاریخی و زبانشناسی را کنار هم قرار دهد و در میان مجموعهای از مدارک مشروط، بهتحلیلهای مستدل دست یابد. بهاین ترتیب، نظریۀ فاشیستی واحدی فراهم میشد که با بهچالشکشیدن زبان تاریخی مردم ترک آذربایجان، زبان فارسی را برای اصلاحِ به اصطلاح «امور ملّی» جایگزین آن معرفی میکرد و ایدۀ ایران را به فرنام یک گزارۀ نژادی، تباری و زبانی واحد میشناساند.
معمولاً، آنها اصرار دارند تا اصطلاح «آذری»18 را به جای «ترک» به ما اطلاق کنند، تا هویّت دلخواه خود را به ما بدهند. اما هر آنچه از این پستی و بیشرمی باید بفهمیم این است که «ملّیگرایی ایرانی» برای ایجاد شکاف عمیق در آذربایجان، بهجنبههای نابجا از هویّت و تعقل تأکید میکند که بهلحاظ تاریخی بر حول نوعی نژادپرستی (Racism) عمیقاً راکد و بیمحتوا استوار است. درحالیکه احساس آنها پس از گذشت بیش از یک قرن نسبت به عقاید خود همچنان قوی است، لیکن امروزه تمامی این نظریات حداقل در آذربایجان ما به شدت از چشم افتادهاند. در اینجا، قصد ندارم مسائل را به طرح ایدۀ یک تئوری توطئه تقلیل دهم، اما مطمئنم از زمان رضاهشاه که صحبت به زبان ترکی در مدارس را ممنوع کرده بود، تا همین اواخر که طرح «بسندگی زبان فارسی»19 در مدارس کشور برای مناطق غیرفارسنشین مطرح شده، همگی زیر مجموعهای از الگوی بزرگتر سیاست آسمیلاسیون هستند که بهدقت برنامهریزی شدهاند. در طول یک قرن گذشته، پارهای نخبگان فارس فرضیات متواتر نژادی را پدید میآورند و سپس با استفاده از سلسلهمراتب قدرت و نهادهایی که در اختیار دارند، و با ایجاد پروپاگاندا یا بوروکراسی مورد پسند خود، سعی میکردند که چهرۀ هویّتی مردم آذربایجان را خدشهدار کنند و در نتیجه چشمههای رشد و شکوفایی در این خطه را در نطفه بخشکانند.
وقتی در آذرماه 1325 شمسی سپاهیان شاهنشاهی وارد تبریز شدند، اکثر دموکراتها و گاهاً مردم عادی را کشتند، همۀ کتابهای ترکی را به آتش کشیدند و بعد از اینکه تا زانو در خون فرو رفتند، برای سپاسگزاری از وطن بیانیهها صادر کردند. وطن نزد آنها چه معنایی داشت؟20 گاه میهندوستی میتواند پوششی باشد برای اوباش بیوجدان و باید یاد آوری کنم که لحظۀ بزرگ تاریخی برای ما آذربایجانیها، تلاشهای کمابیش موفقی خواهد بود جهت بریدن از گذشتۀ طرز تفکری که طرفداران «ایرانیت» جماع نژادگرایان بر ما تحمیل کردهاند و از قضاء برخی آذربایجانیها نیز آن را بال و پر داده و یا خود از واضعان آن طرز تفکر بودهاند. امروزه مُشت نمونۀ خروار؛ سلطنتطلبهای دلقکمآب همچون حجت کلاشی، رفورمیستهای بازیچهای مانند پیمان عارف و مورخان تورکستیزی مثل تورج اتابکیها که اخیراً هم به عنوان کارشناسان تحلیلگرِ تلوزیونهای بیبیسی فارسی و ایران اینترنشنال ارتقاء یافتهاند، همگی نژادپرستانی پُر از نفرت هستند که خود را میهنپرست جا زدهاند و از خوارشماری بینهایت زبان و فرهنگ مردم آذربایجان ارتزاق میکننند.
نظریات افراطی ملّیگرایان ایرانی را ازهرلحاظکه تحلیل کنیم بر قضایا و قیاسهای باطل برخواهیم خورد، لیکن ترغیب آذربایجانیها برای صحبت به غیر از زبان مادرییشان نوعی نیل به اهداف مشخص فرهنگی از طریق ابزار غیرمجاز میباشد. اگرچه در بدو امر نخبگان دورۀ حکومتی پهلوی اوّل امید لرزانی داشتند که با زدوبندی قاطع تمام مردم را به یکباره مطیع و مُنقاد زبان و فرهنگ فارسی نمایند، امّا با بروز جنبشهای اعتراضی، به این نتیجه رسیدن که با اعمال کشمکش و تضاد اجتماعی و بهصورت بطئی، زبان مردم آذربایجان را به فارسی متمایل یا تبدیل نمایند. رهبری انواع تاکتیکهای اعمال فشار نیز بر عهدۀ حکومت مرکزی و یا مجامع و سازمانهای ایدئولوژیکی و یا افراد و گروههایی فاشیستی است. در این خصوص، نهادهای وابسته، با تبانی با گروههای ذینفع، با استفاده از ابزارهای مختلف، از جمله رسانهها، به دنبال ترویج زبان فارسی و به حاشیه راندن زبان ترکی هستند. برای نمونه، برنامههای ترکی که از تلویزیون پخش میشود، غالباً از کیفیت پایینی برخوردارند و به گونهای تهیه و تنظیم میشوند که تصویری ناقص و نامطلوب از زبان ترکی ارائه دهند. هدف این برنامهها، چیزی جز بیاعتبار کردن فرهنگ و هویت آذربایجان نیست. همچنین، با پنهان کردن زبان ادبی ترکی و جا انداختن ضعفهای زبان محاورهای، تلاش میشود تا آذربایجانیها از زبان مادری خود بیگانه شوند و به زبان فارسی به عنوان زبان برتر تمسک بجویند و نشان دهند که با این وضعیت دیگر نیازی به مدرسه و آموزش به زبان مادری ندارند و فقط کافی است که نیازهای روزمرۀ را با همان زبان عامیانه، غیررسمی و بیدقت و مخلوط شده با زبان فارسی برطرف نمایند.
در مثال دیگر، در نظام آموزشی، سیاستهای آموزش همگانی زبان فارسی در تقابل با پیکرۀ زبانی و فرهنگی آذربایجان برای جامعهپذیری کودکان اعمال میشود. بیاعتنایی این سیاستها به قوانین کشوری، بهویژه اصول پانزده و نوزده قانون اساسی، که بر لزوم آموزش زبان محلی تأکید دارند، گواهی بر بیتوجهی به هویت و فرهنگ آذربایجان است. از اینرو، در میان عوامل متعدد انتقال یا تهاجم فرهنگی، تنها «وسعت و تداوم برخورد»21 است که شرایطی را ایجاب میکند تا دریابیم چگونه هویت زبانی آذربایجان عامدانه در معرض تغییر قرار گرفته است. با این وجود، تلاشهای مذکور برای تغییر هویت زبانی، بیهوده خواهد بود چرا که زبان مادری در اعماق وجود انسان ریشه دارد و با هیچ ترفندی نمیتوان آن را از بین برد. زبان ترکی، با تمام ظرافتها و زیباییهایش، در قلب و جان مردم آذربایجان زنده خواهد ماند و نسل به نسل منتقل خواهد شد. در پیوند با این موضوع، تاریخ نشان میدهد که آذربایجانیها برای ناسیونالیستهای فارس، ملتی غیرقابل پیشبینی و رمزآلود هستند و تحلیل رفتارشان دشوار است. نتیجه آنکه در سوی دیگر این جریان در آذربایجان کنونی، شاهد علائم بزرگی از نزدیک شدن بخش بیشتری از مردم به یک دوره بحران در «اعتماد» به سیاستهای هویتستیزانه هستیم که به خودآگاهی بیشتر در مورد هویت در این خطه انجامیده است.
ب: محرومیت
پیشتر گفتیم که طبقات اجتماعی در حال اضمحلالِ اقتصادی، بیشتر مستعد استحالۀ هویّتی هستند. امّا، چرا؟ پاسخ کلی را باید در «محرومیت کامل یا نسبی اقتصادی» یک جامعه جست وجو کرد. زمانیکه جماعتی محروم به منافع و ارزشهای وابسته به جوامع با مشاغل و تحرک اجتماعی بالا غبطه میخورند، از نظر شخصیّتی آسیبپذیر میشوند و این برای افرادی با درک پایین معرفتی، محرّک کلی واخوردگی و ناخرسندی از تمامیت جامعۀ خودی را به همراه دارد. بدینترتیب، با ملاحظۀ شرایط نابرابر اقتصادی آذربایجان نسبت به سایر استانهای کشور، میتوان دیدگاه انتقادی خود را در این زمینه مطرح کرد: درابتدا گفتنی است که آذربایجان به واسطۀ شرایط ویژۀ ژئوپلوتیکی و اقلیمی، بهطور سنتی تا اوایل قرن بیستم در رتبۀ نُخست اقتصاد ایران و گاه منطقه قرار داشت.22 علیرغم این مزیّتِ استثنایی، با روی کار آمدن حکومت پهلوی در سال 1304ش/ 1925م، این موقعیت بهسرعت روبهافول گذاشت.
در این راستا، یکی از سیاستهای اصلی رژیم پهلوی، تجزیۀ جغرافیای آذربایجان به استانهای متعدد بود که در گام نُخست، وابستگی سیاسی شهرهای مهم آذربایجان با تبریز به عنوان مرکز ثقل هویتی این منطقه را قطع میکرد و متعاقب آن پیوستگی سیاسی-اقتصادی آنها با تهران، پایتخت متمرکز، را افزایش میداد و در پی آن، به عنوان مکانیسم ادغام، زمینۀ اعمال سیاستهای همگونسازی فرهنگی مورد نظر رژیم را فراهم میکرد. با این تغییرات، اگر «تهران [در یک قرن گذشته] به طور سنتی به عنوان بیشترین [و اصلیترین] محل دسترسی به منابع و هستۀ فعالیتهای کشور تلقی شود»23 و امکان توزیع منابع ثروت و قدرت در گرو اهداف حکومتمرکزی قرار گرفته باشد، میتوان دریافت که چرا امروزه اقتصاد آذربایجان تا این اندازه مایۀ اندوه و افسوس است. آمارهای حیرتانگیز سالهای اخیر نشان میدهد که 55 درصد قدرت اقتصادی در موضوع تولید ناخالص داخلی از میان 33 استان ایران، تنها در اختیار پنج استان فارسنشین قرار دارد.24 حال، با توجه به شاخصههای توسعهیافتگیهای تاریخیسیاسی و مقایسه تطبیقی امکانات، جمعیت و شرایط برتر جغرافیای سیاسی و اقتصاد بالقوۀ آذربایجان نسبت به تمامی این 5 استان و حتی تمامی 31 استان دیگر کشور، این تبعیض به طور غیر قابل انکاری برملا میشود. عاقبت این وضعیت را میتوان در فقر و فاقه بیش از 35 میلیون نفری دید که برای کسب و کار به شهرهای متمولتر مورد توجه حکومت کوچ میکنند و بسیاری از آنها تا پایان عمر به سرزمین خود بازنمیگردند و از این نظر، احتمالاً آذربایجانیها بزرگترین مهاجران در کل کشور ایران باشند.25
گذشته از این، این سؤال مطرح میشود که در رویارویی با محرومیت، اعضای فقیر، ناتوان و آسیبدیدۀ یک نظام چه عکسالعملی از خود نشان میدهند؟ آیا آنها در جدال با نابرابری و برای پُر کردن تفاوت اقتصادی و اجتماعی موجود بین سرزمین خود و مناطق فارسینشین، و تعیین نقشها، وصول به مناصب متفاوت و فرصتهای شغلی، حاضرند هویت اصیل خود را نادیده گرفته و به رنگ آنها در بیایند؟ متأسفانه در موارد متعددی پاسخ ما «بله» است. با اینکه آمار دقیقی در دست نیست، لیکن بر اساس قاعدۀ مشاهده و تعمیم، افراد و خانوارهای ناتوان از نظر مادی یا ضعیف از نظر رتبهبندی اجتماعی که به استانهای غیرترک مهاجرت میکنند، با فاصله زمانی کم و بیشی «آسمیله» میشوند. با اندکی تأمل شاید بتوان دریافت که تغییر هویت برای برخی پوششی برای رفع آزمندیهایشان یا تنپوشی برای ناامنی حس درونشان باشد، با این حال ناگفته نماند که عموماً رابطهای بین تغییر هویت و قوانین اجتماعی رایج در شهرهایی که مقیم آن شدهاند وجود نداشته یا بسیار ضعیف بوده است. در اینجا به مشاهدات شخصی خود از سرگذشت مهاجران آذربایجانی ساکن شهر اصفهان، که خود نیز عضوی از این جمع هستم، رجوع میکنم. هیئت عزاداری آذربایجانیها در این شهرستان، که بهظاهر معرفِ نوعی همبستگی صنفی-قومی با سابقهای شصتساله است، جاذبهای جز مراسم نوحه و عزاداری که گاه به زبان ترکی ادا میشود، برای حاضرین، چه پیر و چه جوان، ندارد. در این میان، آذربایجانیهای حاضر در هیئت به زبان فارسی با همدیگر صحبت میکنند. این تناقض، ما را در کسری از ثانیه به این پرسش رهنمون میسازد که اگر در این اوقات به هیئت خوزستانیها یا یزدیها میرفتیم، چه فرقی داشت که ما را بهعنوان آذربایجانی به این هیئت کشانده است؟
در ابتدا تصریح میکنم هرچند که بیش از 70 درصد جمعیت تهران را آذربایجانیها تشکیل میدهند، اما جمعیت آذربایجانیهای اصفهان در مقایسه، ناچیز است. این جامعۀ کوچک، پراکنده و غیرمنسجم را از نظر سیاست هویتی رایج در خانوادهها میتوان به دو گروه اکثریت و اقلیت تقسیم کرد که معرف وضعیتِ طبقاتی آنها نیز هست: در میان اکثریت، مهاجران از تحصیلات پایینی برخوردارند و بیشتر آنها به دلیل فقر و نداری و بیکاری در بازۀ زمانی بین 20 تا 60 سال پیش از روستاهای خود مهاجرت کرده و در مشاغل رده پایین کارگری مشغول به کار شده بودند. البته، زحمات جانکاهشان ثمر داده و امروزه، خدا را شکر که وضع معیشتیشان متوسط یا خوب است و بهعلاوه فعالیتهای اقتصادی این گروه نیز در مقایسه با سالهای نُخست مهاجرتشان تنوع بیشتری یافته و در زمینههای گوناگونی مشغول به کار هستند. نکتۀ درخور توجه در مورد گروه اخیر این است که در همان سالهای نخست نقلمکان، به سرعت در زبان و فرهنگ اصفهانی ذوب شدهاند. به عبارت دیگر، در طیفِ این گروه، اکثریتی ادغام شده با اندکی حس هویت جداگانه وجود دارند که در گردآب آسیمیلاسیون فرورفته و دیگر به خود بازنگشتهاند. در مقابل گروه اقلیتی نیز وجود دارد که از همان ابتدای مهاجرت در مشاغل رده بالا یا متوسط دیوانسالاری و بازرگانی، مانند پزشکان، اساتید دانشگاه، پرسنل ارتش، کارکنان ذوبآهن و کارآفرینان در حوزههای مختلف مشغول به کار بودهاند و با وجود گذشت بیش از نیمقرن و با وجود شکاف زمانی نسبتاً عمیق از زمان مهاجرتشان از مبداء، همچنان با علاقه به زبان ترکی آذربایجانی سُخن میگویند و ارتباطشان با شهرها و مناطق خود همچنان پابرجاست. گرچه، همواره و در همهجا استثنائاتی در مواجهۀ صحیح و غلط با زبان ترکی در میان هر دو گروه وجود دارد و طبیعتاً هر دو گروه مسائل را در طول زمان به نوعی از صافیهای ذهنی و اقتضائات شخصیتی و اجتماعی خود عبور دادهاند. برای بسیاری، تغییر هویت از بطن استیصال و فقر متولد شده و در بحران و آشفتگی رشد کرده، ولی در کنجکاوی و خردمندی به خویشتن خویش بازگشتهاند و گروهی دیگر خود را باخته و در سکسکۀ ذهنی هویت یا بیهویتی گیر کردهاند. با این وصف، با وجود تنوع و تعدد موارد، و جدای از فشارهای فرهنگی غیرمستقیم و محدودی که برعلیه مهاجران آذربایجانی اعمال میشود و برگرفته از نوع تربیت فرهنگی ایرانیان در صد سال اخیر است، در کل، مهاجران ترک از لحاظ قانونی، حقوق اجتماعی و کسب فرصتهای معیشتی با اهالی اصفهانی در موقعیت کاملاً برابری قرار داشتهاند. با این وجود، قسمت بیشتر آذربایجانیهای ساکن اصفهان به مرور هویت خود را به فراموشی سپردهاند و بخش کوچکتری همچنان در موقعیت قومی خود پابرجا و باثبات هستند.
بنابراین، با وجود تفاوتهای اجتماعی بین افراد و ارتباط دوسویۀ آن با طرز و طریق سُخن گفتن آنها، رابطهای بین تضعیف و تقویت هویت آذربایجانیهای مهاجر از لحاظ قوانین شهر میزبان به منظور کسب فرصتها و احراز تحرک اجتماعی وجود ندارد. دو گروه اجتماعی که در بالا به مقایسۀ آنها پرداختیم، ما را به دو فرایند مکمل هم در دینامیک ارتباط بین زبان و فاکتورهای اجتماعی میرسانند: از یک دیدگاه، تفاوتهای اجتماعی بین افراد ارتباط دوسویه با طرز و طریق سخن گفتن آنها دارد و از جانب دیگر، خود همین متفاوت شدن در روش استفاده از زبان، ملاکی برای تقسیمبندی اجتماعی محسوب میشود. 26 از این زاویه، در مورد دستۀ اوّل، مقولۀ «انطباق» با محیطهای متفاوت برای بالا بردن کیفیت زندگی و برای ارزیابی این مسأله کفایت نمیکند، چراکه افراد یادشده اخیراً حتی در مناطق آذربایجان هم دچار گسست هویتی هستند. این نابرابری اجتماعی بین سرزمین خود و دیگری، از نظر مردم داشتن آرزویی ساده برای زندگی بهتر است، ولی این احتمال بیشتر به پایمال شدن گذشته و هویتشان تمام میشود. «وقتی ذهن پذیرای دو شخصیت میشود، همیشه یک تضاد و کشمکش ایجاد میشود»27 و این همان جنگی است که در حفظ یا انکار هویت، ضعیفترها در آن مغلوب خواهند شد. در اینجا، ضعف اقتصادی را متغییری اثرگذار در نظر میگیریم که ضعف فرهنگی از آن متأثر شده است. از دیدگاه تاریخی، اگر نابرابری و محرومیت مزمن، عنصری مولد برای دگرگونی فرهنگی باشد، لذا تصادفی نیست که اوضاع اقتصادی آذربایجان در طول یک قرن گذشته، بهطور همهجانبه و در هر سال متوالی، در سراشیبی تزلزل و اضمحلال قرار داشته است و این خود میتواند بخشی از سؤالات مطروحه در این مقاله را پاسخ دهد. خودکمبینیِ آسمیلهشدهها در برابر فارسها و خودبزرگبینیِ آنها در برابر همتباران ترک خود، پدیدهای رایج است، اما میتوان بهروشنی گفت که انسانهای آزاده هرگز و در هیچجا در برابر چنین چالشهایی سر خم نکردهاند. اگرچه فقر، طبقات اجتماعی فرودست را به زانو درمیآورد، اما آگاهتران دریافتهاند که برای پر کردنِ خلاءِ میانِ موقعیتِ برترِ اجتماعی، اقتصادی و شغلیِ فارسها و خودشان در ایران، باید به آذربایجانِ باهویتتر و منسجمتر بیندیشند.
ج: بیسامانی خانوادگی
خانواده سنگ بنای زندگی اجتماعی است و جامعهپذیر کردن اعضا به آن بستگی دارد. یکی از کارکردهای این نهاد بحث فرزند و اجتماعیشدن میباشد: «یک جامعه و یا هر بخش از آن که اعضاء جدیدی را بهعنوان نوزاد میپذیرد باید به آنها دانش و مهارتهای ضروری از جمله زبان مادری را آموزش دهد و توجه کند که اعضای جدید ارزشها و قوانین اخلاقی را که برای یک جامعه مهم است، کاملاً درونی کرده باشد. ترتیب فرایند آموزش رسمی و درونی کردن اخلاق، اجتماعیشدن نامیده میشود».28 بدیننهج، ناآگاهی برخی خانوارهای آذربایجانی، آنها را به آموزش زبان فارسی به فرزندانشان از بدو تولد وا میدارد، به امید آیندهای موفقتر برای آنها در عرصه اجتماع. محرومیت اقتصادی، بیسامانی خانواده را به دنبال دارد، اما در بسیاری موارد، ریشه این بیسامانیها در بیدانشی یا درک پایین معرفتی-اجتماعی والدین است، حتی اگر از نظر مادی در شرایطی به مراتب بهتر از یک فرد از طبقه متوسط اجتماعی قرار داشته باشند. در وضع فعلی، این روال چندان هم عجیب به نظر نمیرسد. در جامعهای که به خاطر درهمریزی لاینقطع اوضاع اقتصادی و رواج روحیه اپورتونیستی، طبقات اجتماعی مرتباً در حال پس و پیش شدن هستند، به سختی میتوان ضریب همبستگی خانوادههای باسواد و بیسواد را به نسبت شرایط اقتصادیشان تشخیص داد. این تهدیدی است که ظاهراً جامعه آذربایجان کنونی بیش از حد با آن آشناست. همچنین، در جامعهای که ابنالوقتها خود طبقگی اجتماعی گستردهای را احراز کردهاند و به مغزهای کوچکتر امکانات بیشتری داده شده، نباید از بیتفاوتی برخی خانوادهها با زبان مادری یا مسائل ملی تعجب کرد، بلکه باید با جدیت تمام با آن مقابله کرد.
ضرورت یادگیری زبان مادری برای کودکان آذربایجانی از آنجا ناشی میشود که تربیت آنها با زبان فارسی، اجتماعیشدنشان را در تقابل با ساختار کلان فرهنگی جامعه آذربایجان قرار میدهد. ساختار کلان در اینجا به معنای واحد کاملاً مستقل فرهنگی جامعه و هویت مربوط به آن است. اگر هدف از اجتماعیشدن، قرار گرفتن کودک در تعامل بین نسلها، الگوهای تعامل و عمل اجتماعی باشد، الگوی مذکور آنها را به انسانهایی با نقشآفرینی محدود تبدیل میکند. لذا بیدلیل نیست که رفتار آذربایجانیهایی که در آذربایجان زندگی میکنند و دوست دارند با فارسی صحبت کردن خود را به آن گروه قومی تشبیه کنند، شبیه رفتار مردمان فارس نباشد و بیشتر شبیه انسانهایی سراپا متناقض و ساختگی باشد. دلیل این امر آن است که قومیت خصوصیات ذاتی و هم ارثی دارد و یک آذربایجانی نمیتواند قومیت فارس را برای خود انتخاب کند، اما میتواند در چارچوب جغرافیای ایران به ملت ایران بپیوندد. به عبارت دیگر، قومیت مجموعهای از رفتارها و قوانین است که شخص توسط آنها واقعیت را محک میزند و درک میکند تا چگونه زندگی کند. این چگونه زندگی کردن است که به انسان معنا و مفهوم میبخشد.
به هر سان، دنیا مکان پیچیدهای است، پیچیدهتر از طبیعتِ دمدمکی مزاج یک انسان؛ انسانِ واقعی، از تصنع و غیرواقعی بودن بیزار است. ممکن است یک آذربایجانی برای فرار از مشکلات به نوعی خودفریبی متوسل شود، اما انسانهای قائمبالذات در هر کجا که باشند، موفقند ، زیرا زبان به مثابۀ رمز، به تنهایی معرف سرزمین مادری است. چه بسیارند کسانی که از طفولیت تا کهولت در شهر یا کشوری غیر از دیار خود زندگی میکنند، اما اگر در همان حال و در کنار آگاهی از زبان رسمی آن جامعه، به زبان مادری خود نیز صحبت کنند، یعنی در موطن خود هستند. این میتواند تجربهای غیرمستقیم از خصوصیات انطباق آدمیزاد با زیست اجتماعی باشد. قویاً معتقدم که در وضعیت اخیر، بدون نگرانیهای بیمورد، میتوان تحرک اجتماعی لازم در محیطهای بیگانه را تجربه کرد، بدون اینکه آسیبی به هویت خود برسد. عبارت «مزیت همزیستی با جامعهای دیگر»29 معرف وضعیتی انتخابی است که طبق آن یک آذربایجانی در خارج از آذربایجان نیز میتواند هویت خود را در سیالیت نوعی چندلایگی هویت متبلور نماید که ساختار اساسیاش ترک و مسلمان و نتیجتاً آذربایجانی و ایرانی باشد. هارمونی میان هویت خود و دیگری، مزیت خودآگاهی بیشتر از هویت را نیز به همراه میآورد. نگاهی اجمالی به سرنوشت وطنپرستان آذربایجانی بسیاری که منشاء خیر و خدمت فراوان فرهنگی شدهاند، نشان میدهد که اکثراً زندگانی خود را مثلاً در تهران و یا نقاط مرکزی ایران و یا حتی خارج از کشور سپریکردهاند. بهخصوص، این فرصت مغتنم را داشتهاند که از زاویۀ مقایسۀ هویت خود به درک محیط و فرهنگهای دیگر بپردازند و به مرور دریافتهاند که از بسیاری جهات یک ترک آذربایجانی از لحاظ قابلیتهای فرهنگی، نقاط قوت بیشتری نسبت به فرهنگ جوامع دیگر دارد. دکتر جواد هیئت شهیر نمونهای آشکار از یک آذربایجانی وطنپرست است که علیرغم سپری کردن اکثر عمر خود در تهران، خود را وقف آذربایجان کرد. او نه تنها متخصصی برجسته در رشته خود بود، بلکه افتخاری برای نوع بشر محسوب میشد. کسانی که او را از نزدیک میشناختند، تحتتأثیر شخصیت والای او تغییر مییافتند. هیئت گنجینهای از دانش و دلسوزی بود و امروزه پیروانش با عنوان فاخر «مکتب وارلیق»، مجاهدت و رسالت آن دانشمند پرآوازه را ادامه میدهند. اساس فکری این مکتب، بازیابی و ارتقای هویت «ملت آذربایجان» است.
د: ارزشها
پیشتر گفته بودم که گرایش به زبان فارسی در جامعه آذربایجان با جفت برونزای خود، یعنی ایدئولوژی ناسیونالیست-شوونیست قوممرکز درهمآمیخته است. این دیدگاه که به عنوان مرجعی برای توجیه اعمال و رفتارهای نژادپرستانه عمل میکند، در عمل قسمتی مهم از فرهنگ یک جامعه را از بین میبرد. آشکار است که این دیدگاه از حالت یک مکتب فکری خارج شده و به نوعی مافیای حاد و خطرناک در بین نخبگان و برخی گروههای سیاسی تبدیل شده است. لذا، تغییرات زبانی فوقالاشعار در آذربایجان تغییری غیرمنظم و تنشآلود به حساب میآید، چرا که در هدف اوّل، مقررات و هنجار یک جامعه را نشانه رفته و به تبع رواج وضعیت «دو ارزشی»، خود ارزشها و فرهنگ دگرگونشده به ابزار مضری در روابط درونی همان جامعه تبدیل میشود.
الیایحال، جامعه بدون اجماع وسیع و عام در خصوص ارزشها هرگز وجود خارجی پیدا نمیکند. مضافاً، ویلبرت. ای. مور (Wilbert. E. Moore) ، جامعهشناس به سه فقرۀ مهم در مورد مفهوم ارزش تأکید کرده است: اوّلاً؛ «همۀ جوامع بهارزشها تعهد دارند و بر اساس رسومی سازمانیافتهاند که تعامل منظم را امکانپذیر میسازد».30 ثانیاً؛ «نظام اجتماعی برای بقای خود بهحفظ مقررات ـ سلوک قابلپیشبینی و همنوایی با معیارهای سلوک و ارزشها وابسته است».31 و ثالثاً؛ «نظامیکارآمد خواهد بود که در آن هرکس یا دستِ کم هر بزرگسالی در پایبندی بهمقررات رفتاری بهمرحلۀ خودانضباطی لازم رسیده باشد و باطناً خود را موظف بهاجرای آن بداند».32
لکن، اگر بپذیریم که ارزشها بنیان فرهنگ در سطحی گسترده هستند، تنشهای ناشی از دیگرگونه سُخن گفتن برخی افراد جامعه، جز سوق دادن آن به منجلاب و تأخر فرهنگی نیست. این معضل بغرنج، آتش آشوب را در تعاملات منظم و مقررات اجتماعی شعلهور میکند و به مثابۀ به رسمیت شناختن منافع قومی غیر از منطقۀ خود توسط مردم همان منطقه است و تا اینجا میتوان تخمین زد که چه کشمکش اجتماعی عمیقی پشت این جریان خوابیده است، زیرا اینان هم جزئی از جامعه هستند و هم جدای از آن و این «گروههای منفصلِ اجتماعی» رواجدهندۀ نوعی ارزشهای تحمیلی هستند که در عمل به بحران اجتماعی و تاریخی میانجامد. مسلماً تعلیمات آنها با توهماتشان فاسد شده است. یک خودباختۀ سرگردان ممکن است با انحرافی شاعرانه یا با نیتی خیرخواهانه از مفاهیمی چون ایرانیت یا وحدت ملی سخن بگوید، اما مهم نیست که در ظاهر کلام آنها چه لفاظی نجیبانهای دارد، اعمال آنها در لطمه زدن به هویت آذربایجان است که کار آنها را خائنانه جلوه میدهد و توده را به واکنش وا میدارد. این کشمکش اجتماعی از مقاومت جانانۀ آحاد جامعه در برابر تغییرات قهری ناشی میشود. ملاحظۀ دقیق تاریخ یکصدسال گذشته و بروز جنبشهای متعدد اجتماعی بهعنوان مکانیسم واکنش ـ پاسخ در تاریخ معاصر آذربایجان، شاهد ما بر این مدعا است. هویتستیزان این خطه با برخوردی مبالغهآمیز در باب فرهنگ اقوام فارس، به هویت خود پشت کردند و حتی با تکبر تمام آن را زیر سوال برده و به تخطئهاش پرداختند. اما میتوان با تمسخر پرسید که تمام آن دشمنیها به نتیجهای هم رسید؟ جواب بُرندِۀ ما «خیر» است، برعکس، مقاومت بین مردم آذربایجان را قوّت بخشید و به مرور زمان آن را به یک جنبش ملی تمام عیار برای احیای هویت ملّی و مبارزه با شونیسم تبدیل کرد. ماهیت جنبش اخیر، ضرورت برقرار کردن توازن هستی برای مقابله با هرج و مرج را نشان میدهد، چراکه رابطۀ بین دو گروه ناسازگار در جامعه، روابط بین عناصر ساختی و فرهنگی را در معنایی هرج و مرجطلبانه مطرح میسازد. با در نظر گرفتن اینکه روابط اجتماعی به صورت بسیار نزدیکی بین زبان و فرهنگ وابسته است، این هرج و مرج جامعه را به سطح مشخصی از انفعال و غیرپویایی سوق میدهد و بدتر از آن، بین جامعه و «گذشته تاریخیاش»33 فاصله میاندازد و یا تماماً آن را تخریب میکند. در اینجا است که قطعاً جامعۀ ناراضی به پا خواهد خاست، زیرا بیشتر جوامع در لحظۀ بحران است که حاضرند عوض شوند و جامعه متشنج را به تعادل بازگردانند.
ذ: ابعاد تغییر و جامعۀ واکنشگرا
به بحث اصولی دیگری توجه کنیم: در نگاه نخست، شاید ایرادی به سخن گفتن مردم ترک آذربایجانی در آذربایجان به فارسی وارد نباشد و بپذیریم که همین برای ایجاد مُفاهمه و ارتباط بین موجودات مُدرک کافی به نظر میرسد، لیکن این رفتار در تضاد جدی با الگوی مسلط و چارچوب فکری و فرهنگی جامعه است. پارادایم واقعی جامعه شامل الگوهای منطقی و منطقی-احساسی، الگوهای فکری، فردی و گروهی و عمومی در گرو قرار گرفتن در سازمان اجتماعی منطقاً ساماندهیشده و دارای نظم منطقی به شمار میرود. این سازمان متکی بر یک گذار بلندمدّت تاریخی است. هرگونه برخورد متساهلانه با زبان رسمی یک جامعه بنیانکن است؛ ارزشها و تجربیات آن جامعه را تجزیه و متلاشی میکند و فراگیری مفاهیم انسانی که از طریق «شبکۀ بدون شکاف انسانی»34 که با تارهای بههمپیچیدۀ جوامع و تارهای زمان به یکدیگر بافته شدهاند و به ما به ارث رسیده را عقیم میسازد. طبیعی است که چنین جامعهای با گذشتهاش فاصله دارد و یا اصلاً گذشتهای ندارد، چراکه زبان به مثابۀ ظرفِ اصلی انباشت و پردازش اندیشه، ظرفِ اساسی حافظه نیز به حساب میآید و حافظه خود محور اساسی شکلگیری هویت است. همچنین، زبان، تنها امکان جاری شدن یک اندیشه در اندیشههای دیگر است؛ پیوند خوردن آنها و سازمان یافتگیشان به صورت یک کنش کالبدی اجتماعی است. ضعف زبان رسمی در اقلیمی که اکثرشان از یک ملیت هستند، ضربهای مستقیم به حافظۀ تاریخی میزند، زیرا امکان ایجاد قالبهای ساختار دهنده به مکانهای مشترک حافظه را به حداقل ممکن میرساند. نبود «حافظۀ جمعی»35 در جنبههای جداگانهای از «فرهنگ و عمل اجتماعی» بازتاب دارد: خنثی شدن قدرت اجتماعی و انفعال فرهنگی، نتیجۀ گروههای منفصلشده و تأثیر آن بر کل جامعه است. لذا، تصادفی نیست که حکومت پهلوی برای تغییر زبان ملت آذربایجان به نسبت سایر ملل و اقوام ایرانی سماجت بیشتری داشت، چرا که با محروم کردن آذربایجان از موقعیت ممتاز تاریخیاش میتوانست بر بنیان یک جامعۀ بیاراده حکومت استبدادی خود را میسر سازد.
البته، اگر «نظم اجتماعی» را «نظم اخلاقی» بدانیم، ممکن است ناسازگاریهایی با این نظم در همۀ مناطق قومی، حتی در میان خود فارسها رُخ دهد. در اینجا سؤال هستیشناختی این است که تا چه اندازه این ناهماهنگی میتواند مناسبات و «تعامل و تراکم اجتماعی»36 را به هم بریزد؟ یک نظام اجتماعی ترکیبی از بازیگران نقش یا هنرپیشگانی است که طبق مقررات تعامل میکنند. چگونه میتوان تصور کرد که بازیگرانش به چند زبان سُخن بگویند، ولی در یک مکان در صحنه نمایش حاضر باشند؟37 حال، اگر چنین نظامی را «از روابط چند دوست به روابط ملی»38 ارتقاء دهیم، ابعاد بحران آشکارتر میشود.
در عین حال، روزی یکی از دوستان اندیشمندم به من گفت که زیاد هم نگران گویشوران فارسی در این خطه نباشم، چرا که این گروه در میان جمعیتِ بزرگتری، اقلیتی بیش نیستند. به نظرم این جواب موقتاً ما را قانع میکند، با این حال باید توجه کنیم که این «تغییرات» در مقیاس کوچک، ممکن است در کوتاهمدّت برای جامعه نتایج برجستهای نداشته باشد، اما تغییراتِ جهتدار و دیرپا در ساختار درونی جامعه در نهایت یا در بلندمدّت تأثیرات مخربی برجای میگذارد و به سستی زیربنای نظام اجتماعی منجر خواهد شد. بنابراین، این «تغییر» گرچه ناچیز بهنظر میرسد ولی فاجعهآمیز است. اگر از نظر تحلیلی جامعه را «نظامهای به هم پیوستۀ کنش اجتماعی»39 بدانیم، ناسازگار بودن بخشی از یک جامعه در حوزۀ زبان رایج آن جامعه بهعنوان نوعی تنشِ تغییرآفرین به حساب خواهد آمد، حتی اگر در اوایل کار بدون پیامد باشد، ولی اگر تغییرات در مقیاس کوچک بهدرستی ارزیابی نشود، ممکن است بهرغم اهمیت ساختاری ناچیز نتایج تجمّعی بلندمدّتی برجای بگذارد. 40 برای مثال صحبت کردن تنها دو نفر از اعضای یک خانوادۀ هفتنفره به فارسی ممکن است برای ساختار فرهنگی خانواده کماهمیت باشد و به همان میزان در سطح روابط بین فردی اختلافهای جزئی به بارآورد، امّا تأثیرجمعی تغییر در کنار شرایط خانوادههای مشابه بر سرنوشت جامعه تأثیر مخربی خواهد گذاشت، زیرا واقعیت در آن است چه نظامهای اجتماعی مختلفی که بهدلیل عدم برخورداری از برخی «کارکردهای اجتماعی»41 محکوم به فنا شدهاند.
آخرین عبارتِ ذکرشده، این پرسش ظاهراً ساده را مطرح میکند: آیا جوامعی که در تقاطع زبانها، تشتتهای یک جامعۀ متمرکز قومی را کنترل نکنند، به ورطۀ نابودی کشیده خواهند شد؟ از اینرو، آیا جامعۀ آذربایجان آبستن شرایط خطرناکی است؟ در این باره، چند فرض را میتوان عنوان کرد: اوّلاً: ممکن است تغییرات زبانی برای مدّتی ثابت نماند، بلکه دستخوش تحول شده و یا کاملاً محو گردد، فلذا میتوان آن را عنصری غیرثابت و غیردائمی تلقیکرد. ثانیاً: گر فرض اوّل صحیح باشد، میتوان به طرح دیدگاههای خود دربارۀ چگونگی، چرایی و زمان تحول این مسأله پرداخت. ثالثاً: اینکه پس از گذشت بیش از 90 سال و علیرغم یک برنامۀ درازمدّت و سیتماتیک برای تغییر زبان مردم آذربایجان به فارسی، کلیّتِ جامعه همچنان به ترکی سُخن میگویند و مضافاً میل به تکاملّی در پایبندی به زبان و علایق منطقهای بین نسل جوان کنونی دیده میشود، نشان میدهد که جامعه در مقابل تغییرات دیکتهشده به شدت مقاومت میکند و تا حدّ قابلقبولی توانسته ناسیونالیزم مرکز را از دور خارج کند. در مقابل، آذربایجانیها بهشدت واکنشگرا شدهاند، از اینرو غیرمترقبه نیست که مثلاً زمانیکه فارسها به تبریز سفر میکنند، تعلق و غرور تبریزیها به زبان ترکی را برنمیتابند و این رفتار را معمولاً با واژۀ پیشوپاافتادۀ خودشان، یعنی «تعصب» توضیح میدهند که حتی شنیدنش مُبینِ درستیِ دیدگاه ماست و ما را خوشحال میکند. بههرروی، آذربایجان شخصیت خود را دارد و هواداری از زبان ترکی نوعی واکنش فردی و اجتماعی است. با توجه به اینکه جامعه یک نظام «کنترل-تنش» و «خودتعادل»42 است و مقاومت در برابر عناصر غیربومی، نوعی مکانیسم «واکنش-پاسخ» تلقی میشود، این واکنش نه در تقابل با فارسها که هموطنان ما هستند، بلکه به جزمگرایی ایدئولوژی غیرانسانی پانفارسیزم معطوف است.
در نتیجه، با تجارب تاریخی یک قرن گذشته میتوان حدس زد که رفتارها و الگوهای اجتماعی حاضر در زمینۀ گرایش برخی افراد جامعه به فارسی صحبت کردن موقتی، گذرا و مشروط هستند و باید چنین هم باشند. نکتۀ مهمتر اینکه این گرایشها جنبههای پایدارتر و عمومیتر نظام اجتماعی را تغییر نمیدهند. همچنین تجارب تاریخ معاصر نشان میدهد که نظام قالب زبانی ترکی در هستۀ اصلی جغرافیای آذربایجان در حفظ عناصر ذاتی خود ناتوان نبوده و در حقیقت، ساختاری بزرگ بوده که بهرغم تحمل تغییرات مداوم، ثبات خود را حفظ کرده است، زیرا عناصر سالم اجتماعی، همچون زبان، در تداوم حیات خود تحول بلاوقفهای دارند. قطعاً به همین علت بوده که زبان ترکی در سرزمینمان از هزاران سال تا به امروز تسلسلِ لایقطعی43 داشته و پس از آن نیز در بسترهای آینده استمرار خواهد یافت. ما به یک معنای مهم، به واسطۀ زبانمان با گذشتۀ خود یکی میگردیم و کافی است که به آن توجه کنیم و در تقویت آن بکوشیم. حتی کسانی که در آذربایجان در دشمنی با ترکی به فارسی سُخن میگویند، احساسات زبان مادری را دارند و تنها به صورتِ ناپخته آن را از دست دادهاند.
بدینسان، زبان ملل خود یک تاریخ واقعی است؛ یعنی در درون تاریخ همان ملت است و به دنیای واحدی تعلق دارند. منظورم این است که به نظمگذاری واحدی وابستهاند و خود پدیدهای است که از آن تحت عنوان تاریخمندی (Historicity) یاد میشود که عبارت است از بودن در تاریخ و علم به این که در تاریخ هستید. ویژگیای که سایر حیوانات و حتی بسیاری از نژادهای بشری از آن محرومند. در تاریخ آذربایجان، از یکصد و پنجاه سال گذشته تا کنون، جنبشهای سیاسی ـ اجتماعی پیشرونده، مؤید نوعی آگاهی بیبدیل از جایگاهشان در تاریخ دارد و بهطور کل، از آنجایی که آگاهی نسبت به تاریخمندیشان ضروری بوده، جنبشها نیز رخ دادهاند و همین کلید فهم بالندگی تاریخ آذربایجان است و بیانگر منشاء مقاومت در برابر تغییرات نوظهوری است که آن را در مقابل منافع و هویتشان خطرآفرین تشخیص دادهاند. یکی از این جنبشهای همهگیر مردمی در مواجه با آسیمیلاسیون، جنبش رسمیسازی زبان ترکی در آذربایجان است که بیش از سه دهه کل منطقه را دربرگرفته و روزبهروز در حال گسترش است.
آسیمیلگی تعدادی شاید زخمهایی باشد که بعد از گذشت زمان التیام یابند، اما تداوم افزایش شمار فارسیزبانان در آذربایجان، پیشبینی آینده را با دشواری روبرو میکند. در فرضیه دیگر، تنها کاری که میتوانم انجام دهم، جلب توجه به گرایشهای حاد در جامعۀ معاصر آذربایجان است. هیچ تضمینی وجود ندارد که با ادامۀ این روند، بخش بیشتری از جامعه در ۱۰۰ سال آینده به این راهها نیفتند، اما جای امیدواری نیز وجود دارد که به آگاهی گستردهای بازمیگردد که در دهههای اخیر در بخشهای بیشتری از طبقات متنوع جامعه پدیدار شده است. این روند در حال حاضر نیز سدی سدید است که عبور از آن برای تروریسم، نژادپرستیان و دشمنان سرسخت آذربایجان گاه غیرممکن به نظر میرسد. به عنوان شاهد، نگاهی به نقشۀ شوم عوامل فراملی و نیات تروریسم کردی در کردیزه کردن مناطق غربی آذربایجان، گویای زبونی و ذلت آنان در برابر حد و مرزهای ماست، اما این خطر همچنان باقی است. بیگمان، اجماع درونی ملت، مهمترین عامل دفاعی در برابر هر تهدیدی است و این اجماع تنها در قالب یک جامعه باهویت، وفادار و فداکار به زبان ملی آذربایجان نمود خواهد یافت.
حاصل آنکه باید روی بازی طولانیتری شرط بَست، یعنی آینده. لذا، نیاز مبرمی به بسیج عمومی و همبستگی اجتماعی داریم. یقیناً نمیتوان تا ابد منتظر صدور مجوز آموزش به زبان مادری ماند، باید خود دست به کار شویم و آن را به صورت خودجوش یاد گرفته و تعلیم دهیم. دلگرمی به دو اصل قانون اساسی که حقوق زبانیمان را تأکید میکند، کافی نیست، بلکه اجرای آن است که ایران را کشوری قانونی جلوه میدهد. از این نظر و در اوضاع کنونی میتوان خدمت و خیانت روشنفکران یا سهلانگار به زبان ترکی را ارزیابی کرد و بیعملی نخبگان سیاسی در پیگیری حقوق مدنی ملت آذربایجان را سرزنش نمود. با این وجود، شرایط حاضر نباید موجب یأس و انفعال مردم عادی گردد، بلکه باید تلاش نمود تا خلاء مذکور پر شده و بر این تغییرات فایق آییم.
بدینترتیب برای موفقیّت، به ابتکار عمل و همکاری گروهی استثنایی از نخبگان دلسوز که اصول اخلاقی را بر منافع شخصی ترجیح میدهند، احتیاج داریم و پس از آن میتوانیم کار خود را بیدرنگ شروع کنیم. نُخستینگام در این راه آشنایی با این تحولات و نتایج فکری و نظری آنهاست. گام بعدی و مهمتر عبارت است از پرداختن بهبحثهای تحلیلی و همهجانبۀ ملّی در حوزۀ زبان اقوام ترک در حوزۀ جغرافیای تاریخی آذربایجان و سایر نقاط ایران، هویّت و آسیبهای اجتماعی و پیشبردن آن بهجاییاست که در نهایت بهوضع موجود برسیم، روح اجتماعی را تحکیم کنیم و آخرالامر به ترسیم اهداف در آیندۀ نزدیک نائل گردیم.
وانگهی، تلاش اندیشمندانِ آذربایجان در تمامی این سالها آگاهی و تقویت حس هویّتِ جمعی بوده است. آنها کوشیدهاند خاستگاهها و علل و وضع فعلی امور را ریشهیابی و تبیین کنند. مطالعۀ این دیدگاهها میتواند افق دید و بینش ما را گستردهتر سازد و با نشان دادن این که ملّت آذربایجان میتوانست بهگونهای متفاوت از آنچهکه در حال حاضر است بوده باشد، درسهایی برای آینده ارائه کند. با این وجود، نقصی نیز در این تلاشها وجود دارد؛ تمرکز اکثر آنها بر گذشتهای است که در قالب شعر، ادبیات و تاریخ عمومی طرح شده، نه در عرصۀ تاریخ تخصصی، جامعهشناسی و مردمشناسی فرهنگی که به شدت به آن نیازمندیم. شاید پژواکی از گذشته دریچهای به شناخت عمیقتر تاریخ سرزمینمان باشد، ولی باید با کندوکاوی شجاعانهتر از وجود خودمان شروع کنیم. گاه در گذر سالها فعالیت در حوزۀ تاریخ، خود را سرزنش میکنم و در پاسخ به این پرسش ناتوانم که دانستن تاریخ روایی با انبوه مشگلات آذربایجان در دورۀ معاصر چه سودی برای مردم دارد؟ مخاطبان آن چه کسانی هستند؟ و آیا به آگاهی عمومی در طبقات و پایگاههای متنوع اجتماعی منجر خواهد شد یا نه؟ خوب و لازم است که از قهرمانان ملّی یاد کنیم، تحریفهای تاریخی را تصحیح نماییم، تاریخ معظم آذربایجان را بشناسانیم و اعتمادبهنفس ازدسترفتۀ مردم را به آنها بازگردانیم، لیکن میبایست استراتژی خود را بهسرعت دگرگون نماییم. گاه احساسات ملّی مربوط بهگذشتۀ شیرینِ ازدسترفته حرکتی حسابشده برای انتقاد از حوادث کنونی است و بخشی از مشکلات ما را حل خواهد کرد، اما بهتحلیلگر اجتماعی این هشدار را میدهد که با ارزشیابی معکوس در تشخیص اولویتهای اجتماعی روبهرو است که در آن پیشرفت در بازآفرینی گذشته گمشده و تا حدِّ بسیاری در اسطورهها بازتاب مییابد و طبیعتاً، قادر به چارهجویی همۀ معضلات نیست.
بدینلحاظ، با اینکه در طی چهاردهۀ اخیر شاهد موج پراکنش و گسترش عظیمی در موضوعات آذربایجانپژوهی هستیم، منتها باید از محدودههای تاریخ، تاریخِ ادبیات و نقدوبررسی و شرح آثار بزرگان فراتر گذاشت و توجه خود را بهفعالیتها و زندگی و انسانهای عادی و مطالعۀ رفتار جمعی معطوف داشت و بیشتر بهنگارش تاریخ اجتماعی روی آورد و عواملی را مدّ نظر داشت که منجر به تغییرات فرهنگی شده است و مسائلی را تحقیق کرد که موجب تغییرات در فرهنگ خواهد شد و به پویایی گروه اجتماعی و تقویت روح ملّی خواهد انجامید. بنابراین، اندیشمندان ما باید از پشت میز استاد دانشگاهی و حصار کتابخانهها و محل کارشان بهدرآیند، با مردم به سبک خودشان با آنها صحبت کنند، تلاشهایشان را همجهت کنند و در ایجاد یک فضای فکری نقش ایفا کنند و در این صورت است که پنجره ای از فرصتها را به روی خودمان گشوده خواهد شد. همانطور که اندکی پیش از این گفتم، اگرچه پویش ما برای شناخت گذشته بهمراتب فراتر از پیش رفته و دانش عمیقی در خصوص جنبشهای اجتماعی، زبان و شرایط گذشته بهدست آوردهایم و ابهامات بسیاری در این زمینه برطرف شده است، اما همچنان در زمینۀ برخی تغییرات اجتماعی، بهویژه اپیدمی قطبی شدن و آشفتگی زبانی که بهشکل گسترده شایع شده است، مسامحه میکنیم. مهمتر از همه اینکه، بهندرت به معضلات و مسائلی توجه میکنیم که از تلاش برای شناخت ماهیت واقعی چیستی، چرایی و چگونگی این پدیده، درک آن، پیبردن به معنای آن و توافق در خصوص نحوۀ ارتباط آن با ما برمیخیزند.
ادامه دارد