آسیمیلاسیون و گروههای منفصلِ اجتماعی در آذربایجان (۱) – دکتر شهرام پناهی خیاوی
جامعۀ شکننده و شکنندگی پیوندها:
آسیمیلاسیون و گروههای منفصلِ اجتماعی در آذربایجان
دکتر شهرام پناهی خیاوی
چکیده:
آذربایجان در دو سده اخیر، عرصهای برای تحولات اجتماعی و فرهنگی عمیق بوده است که نهتنها بر هویت تاریخی این منطقه تأثیر گذاشته، بلکه سؤالات بنیادینی را درباره جامعه و فرهنگ آن مطرح کرده است. در این راستا، تلاشهای نظامهای مرکزی برای تجزیه جغرافیایی و تضعیف هویت اجتماعی، بهویژه از طریق نادیده گرفتن زبان ترکی، به عنوان یکی از ارکان هویت آذربایجانی، به چالشهای جدی در این زمینه دامن زده است.این سیاستها، که بهوضوح بر ماهیت اجتماعی و فرهنگی منطقه تأثیرگذار بوده، موجب آسیمیلاسیون و جدایی گروههایی از مردم آذربایجان شده است. از منظر فلسفی و جامعه شناسی تاریخی، این تحولات ما را به تأمل در مفهوم هویت و جامعه وادار میکند. آیا هویت به چیزی ثابت و غیرقابل تغییر است یا اینکه در پیوند با تحولات اجتماعی، دستخوش تغییر میشود؟ این سؤالات، ضرورت پژوهشهای عمیقتر را در زمینه هویت آذربایجانی و بررسی عوامل مؤثر بر آن ایجاب میکند. هدف این مقاله، بررسی پاره ای از دلایل و عوامل مؤثر بر فرایند آسیمیلاسیون در جامعه آذربایجان است. از اینرو، با تکیه بر تجربیات شخصی و دادههای موجود، تلاش میشود تا زنگ خطری برای جامعه به صدا درآید و توجهها را به چالشهای جدیای جلب کند که آذربایجان امروزی بیش از حد با آن آشناست .بدیهی است که برای عبور از این بحران، نیاز به رویکردی جامع و عملگرا از سوی تمامی اقشار جامعه وجود دارد. این رویکرد میتواند به حفظ و تقویت هویت فرهنگی و اجتماعی آذربایجان کمک کند و فضایی برای گفتوگوی سازنده و بازسازی پیوندهای اجتماعی فراهم آورد.
واژگان کلیدی: آذربایجان، هویت، آسیمیلاسیون، زبان ترکی، سیاست های مرکزی.
مقدمه:
گذشتهای سپریشده، حالِ سنگین و آیندهای تاریک اقبالِ جوامعی است که با «زبان و هویّت» خود بیاعتنا و سهلانگارانه برخورد میکنند. با اینکه میدانیم حقایق مشمئزکنندۀ جوامع بشری بسیاراند، ولی بحثِ تغییر و تحول زبانی در میان برخی آذربایجانیها برای مورخی که تاریخ آذربایجان را میشناسد، آزار دهنده است. نمود همگونسازی در این خطّه در نیم قرن گذشته امر تازهای نیست، اما با گسترش بحران در سهدهۀ اخیر، بخشی از جمعیّت هویّت آذربایجانی خود را از دست دادهاند. لذا، مقالۀ حاضر ضمنِ پرداختن به زمینههای کلّی چنین مقولهای، از خوانندگان محترم تقاضا دارد که بیشتر از هرچیز، به مثابۀ مایۀ هشدار به این مقوله بنگرند و مؤکداً از خود بپرسند که چه عواملی در پس این آشفتگی زبانی قرار دارند؟ وضعیت کنونی چه پیامدهایی برای آینده آذربایجان خواهد داشت؟ و برای نجات هویت آذربایجانی چه اقداماتی باید انجام داد؟
وانگهی، با وجود احترام به آذربایجانیهایی که هویت ایرانی (در مفهوم عام) را در کنار هویت ترکی خود پذیرفتهاند، روی سُخن ما بخشی از جامعه را در نظر دارد که به دلایل متعدد هویّتشان فروپاشیده و یا در آستانۀ فروپاشی هستند.1 البتّه، در مقابل، شاهد شتاب فزایندهای برای احیای هویت ملّی در میان جمع کثیری از ترکها هستیم که حاصل مبارزهای کم و بیش در منازعۀ هویتگریزی و هویتگرایی در آذربایجان است و تاکنون هویتگرایان در آن پیروز بودهاند.
از طرفی، میتوان اقوام فارس و ترک را به عنوان یک ملّت شناخت که در قرن بیستم پدیدار شده است، اما اندیشهورزیهای رایج، جنبشهای متعدد سیاسی و مطالباتِ ملّیتی در یک قرن گذشته بهخوبی نشان میدهد که در سایۀ این جریانها هویتهای قومی فارس و ترک در مسیرهای متفاوتی احیا شدهاند. در این فرایند، اگر فرهیختگی پذیرش این واقعیت بود تا به عنوان یک امّت-ملّت منسجم که داری ریشههای قومی و نژادی مختلف، ولی منافع مشترکی هستند متبلور شوند، مشکل چندانی باقی نمیماند، مشکل اصلی فاکتورهایی مثل ناسیونالیسم فارس، تفوفقطلبی و دیگرستیزی «قوم مرکز» است که به رواج گستردۀ آسیمیلگی در بین آذربایجانیها منجر شده و این نگرانی را بهوجود آورده که اگر عاجلاً به فکر چارهجویی نباشند، از لحاظ هویتی از بین خواهند رفت. بهعبارتی، ذاتِ ارتباط دو گروه قومی ترک و فارس در طول تاریخ فرایندی طولانیمدّت از همزیستی را نشان میدهد، لیکن آخرین تقابلِ ایدئولوژیکی یاد شده که از جانبِ برخی ایرانیان در این کشور برخاسته است، نشان میدهد که روابط آنها دیگر دوستانه نیست، گرچه در این شرایط نیز زندگی آنها عمیقاً به یکدیگر وابسته است.
در اینجا، مسلماً تلاشی برای ارائۀ پژوهش جامعی در این باره نداشتهام، بلکه آنچه که بحث شده نوشتهها و دریافتِ شخصی من از مشاهدۀ یک جامعۀ آسیبپذیر و در حال دگرگونی است. گرچه دانش و اطلاعات من محدود و مواردی که درطرح مباحث آوردهام، گزینشی و مربوط به حوزۀ محصوری از برخی موضوعات تاریخی، جامعهشناسی و احیاناً روانشناسیاست، با این وجود مطمئنم که دلایل وضعیّت کنونی بیش از آن است که من بتوانم تمامی آنها را شرح دهم و موارد تخصصیتری هم بودهاند که من فرصت مطالعۀ آنها را نداشتهام. با اینحال، این مقاله یک کنجکاوی ساده در بحث زبان ترکی نیست، بلکه میتواند عرصۀ یک مطالعه در موضوع جامعهشناسیِ هویت نیز به حساب آید. بهخوبی میدانم که سرشتِ کلام مورخان تند است و بالطبع، بعضی از نکاتی که خواهم نوشت با لحنی تلخ و نیشدار گفته شدهاست، امّا تنها منظور من فقط یادآوری پریشانی و پیچیدگی یک جامعۀ پر از اضطراب و بُحران است که در این خصوص هم وخامت اوضاع و هم اهمیت زمان را میبایست به صورت جدی در نظر گرفت و قویاً آرزومندم سؤالاتی که در سراسر تحقیق مطرح کردهام به سرعت تبدیل به مسائل بحثبرانگیز بیشتری در بین مسئولان، روشنفکران، دانشگاهیان و متخصصانِ حوزۀ مسائل اجتماعی گردد.
- مسائل جاری و طرح مسأله:
قطعاً در یک جامعۀ سالم و همگون، هیچ شرایط غیرعادی که مورخ از آن شگفتزده شود، دیده نمیشود، لیکن در جامعۀ آذربایجان مرتباً موضوعات عمیقاً ناراحتکنندهای بر دامنه و گسترۀ مشکلات میافزایند، خصوصاً رفتار بخشی از جامعه در سهلانگاری نسبت به زبان ترکی و جایگزین کردن آن با زبان فارسی در منطقۀ جغرافیایی خودشان، از جمله موضوعاتِ ابهامبرانگیز چنددهۀ اخیر به شمار میرود که ماهیتاً این امر از غفلت از خطر سقوط جامعه و یا ضعفِ آگاهیها ناشی میشود. شاید به نظر برسد که بهعنوانِ یک مورخ، بهتر بود این بحث را متخصصان حوزۀ مسائل اجتماعی واگذار کنم، منتها اگر مشگل بزرگتر از حدّ معمول باشد، ناگزیر نگرانیهای یک مورخ یا یکنفر از مردم عادی نیز به یک اندازه برانگیخته خواهد شد. بدینسان، نُخست باید از خود بپرسیم که چگونه در آذربایجان، در چیزهایی بسیار بدیهی مانند پایبندی به زبان ترکی آذربایجانی، پاسداشت هویت تاریخی و بهتبع آن علایق سرزمینی، در طی سالهای اخیر دستخوش تغییر و ایستایی گشتهایم؟ و بیشتر باید از خود بپرسیم که چگونه این وضعیت تدریجاً در حال تغییر به نوبۀ خود در آیندۀ این ملت تأثیر خواهد گذاشت؟ چه چالشهایی در مسیر پاسداشت هویت تاریخی آذربایجان وجود دارد؟ و چه اقداماتی برای رصد و تحلیل تغییرات در هویت و علایق مردم آذربایجان لازم است؟
اندکی بعد، سؤالات مرتبط دیگری نیز به میان میآیند، چرا که هدف اصلی این مقاله، برانگیختن کنجکاوی ظریف خوانندگان و سپس پرداختن به درک مسائل پیچیدۀ در مباحث مطروحه است. این مسائل بر پایۀ واقعیات موجود و تجربیات اجتماعی و تاریخی استوار است که اکثر ما بهصورتِ یکسان در سرزمینی مشخص آن را تجربه کردهایم. بنابراین، هدف اصلی مقاله، پیریزی مجموعهای از مباحث درهمتنیده در حوزۀ «تنشها و چالش زبانی» در آذربایجان است که از عوامل زمینهساز چندی ناشی شده و طبیعتاً پرسشهای دیگری را نیز به میان میکشد، از جمله اینکه: گرایش گروهی از مردم آذربایجان، در خود آذربایجان به فارسی که زبان مردم آن جامعه نیست، ازلحاظ جهات تغییر، چه نوع تغییر اجتماعیاست؟ و آیا این تغییر صلحآمیز و یا قهرآلود است و یا مداوم ؟ محرک اصلی آن چیست؟ و راههای مقابله با آن کدام است؟
بیشک، پرسشهای مطروحه، آژیرهای هشداردهندهای هستند که از سر برآوردن چالشهای نوظهور در سپهر جامعۀ آذربایجان در آستانۀ قرن بیستویکم خبر میدهند. از میان صدها دشواری، یکی هم این است که چرا نخبگانِ آذربایجانی میتوانند نیازها، اهداف و دغدغههای زبانی جامعه را تعیین نمایند، در حالیکه بخشی از مردم قادر به تشخیص آن نیستند. درست است که مورخ بودن یعنی خیرهسر بودن و آنقدر در جستوجوی حقیقتیم که گاه نمیدانیم حقیقت چند نفر خواهان دارد، اما درک این معضل بغرنج، نیازمند دانش مورخ یا جامعهشناسی تمامعیار نیست، چرا که ریشه آن در تار و پود وجود انسانی و عشق به زبان مادری نهفته است. مایۀ دلواپسی، مشاهدۀ جماعتی است که در تاریکی احاطه شدهاند و مردمی بدون ایمان به عشق زبان مادری، که جامعه را شبیه یک سراشیبی لغزنده کرده است.
در عین حال، در مثالهای کنایهآمیزی که در ادامه اشاره خواهم کرد، شاید یک اشتباه اساسی من آن باشد که با یکسری افکار و تشخیصهای تصادفی، برداشتهای اوّلیه در مشاهدات را ترجیح دادهام و اصول تئوری را نادیده گرفتهام. با اینحال، در کارهایم عادت دارم که مرتباً مقایسه، بازبینی و تصحیح انجام دهم. به خوبی میدانم که حرف به زبان آمده قدرتمندترین سلاح دنیاست که اگر در کلام انسان درست ادا شود، میتواند باعث پیروزی شود. به همین خاطر، تعارف را کنار گذاشته و صریح و بیپرده سُخن خواهم گفت، چون این حقیقت است که باعث رشد جامعه میشود.
در گذر سفرهایم به دیار آذربایجان در سالهای اخیر، دریغا که شاهد پدیدهای رنجآور بودم، گویی در سه دهۀ گذشته، دگرگونی نامتعارفی بر این سرزمین سایه افکنده است. مشاهده مردمی که در اماکن عمومی و با لحن غلیظ ترکی، فارسی صحبت میکنند، برای هر ناظر بیطرفی، حتی خود فارسها، اندکی رقتآور است و تأسف عمیقی را برمیانگیزد. حتی در مشکینشهر ما، که به عنوان دژ مستحکم دفاع از هویت آذربایجانی شناخته میشود، اوضاع آشفته به نظر میرسد. در میان مواردی چند، روزی هنگام بازدید از سایت تاریخی شَهَرْ یئری2 و پیش از دلسوزیام نسبت به آن منطقۀ رها شده به حال خود، چندین خانواده را دیدم که برای بازدید آمده بودند. ناگفته نماند که خود ایشان زمانی از ساکنان یکی از روستاهای همان منطقه تاریخی بودند که پیشتر به تهران مهاجرت کرده و به تدریج در میان فارسها ادغام شده بودند. آنها با همسران خود فارسی و ترکی و با فرزندانشان به فارسی سُخن میراندند و عظمت تاریخی آن منطقه را میستودند. اما آیا میدانستند که خود افرادی تهی و ناآگاه در برابر همان آثار تاریخی در حال تمجید آن هستند؟ چرا که «طرز تلقی یک گروه از تاریخ گذشتۀ خود وسیلۀ مهمی برای بیان هویت قومی و ملّی در زمان حال است»3 و چه دردناک است که انسان تا این اندازه از هویت خود بیخبر باشد و نداند زبانی که به آن بیاعتنایی میکند، به مثابۀ اصل و اساس هویتی است که از همان میراث تمدنی نشأت گرفته است. به یقین، آن مجموعۀ تاریخی هزاران سال شرافت را به نمایش میگذارد که یک شهروند مبهم و گیجزده روبهروی آن ایستاده و با وجود زیبایی ذاتی که اکثر انسانها از آن برخوردارند، گروهی نتوانستهاند در گذر زمان دوام بیاورند و در هویت خود سرگردان شدهاند.
در تب و تابِ توهم و فریب، آدمها به چیزی وانمود میکنند که نیستند و در این آشوبِ حیرتانگیز، اردبیل حکایتی غریب دارد و شایستۀ بررسیهای جامعهشناسانۀ مستقل است. زنجان و قزوین نیز از این شرایط اسفبار بینصیب نیستند. در این شهرها، بسیاری با لهجهای که هویت واقعیشان را برملا میکند، اصرار دارند با رفتاری مصنوعی، اعتماد به نفسِ نداشتۀ خود را با ظاهری مغرور، گاه خجالتی، اندکی منزوی و پراکندهاحوال بپوشانند و با اطرافیان به فارسی صحبت کنند؛ انگار که روح از چشمانشان محو شده است، کردارشان خندهدار و بیوفاست و معلوم است که بلاتکلیفی هویّتی روی نَوسان خُلقی آنها تأثیر گذاشته و رفتار و فرهنگشان نیز مثل زبانشان بههمریخته شده است. در گفتگو با اکثرشان، بهوضوح میتوان دید که کالبدشان زنده است، اما با خودشان غریبهاند. آنها تجسم بدترین الگوها برای جامعۀ ما هستند و چه تناقض زنندهای است که یک آذربایجانی در محیط زندگی آذربایجانیها و خودخواسته فارسی صحبت کند. از نگاه واقعبینانه، برای من که تمام زندگیام را در مناطق فارسنشین بزرگ شدهام، این رفتار بسیار مضحک، بیمعنی و بیغیرتانه است. این گروه «کر و لالها»4، بهمثابۀ انسانهایی که از نغمۀ هستی بینصیب ماندهاند و در تاریکی جهل و نادانی غوطهورند، به فرآیندی کمک میکنند که من آن را دگردیسی ناقص زبانی (hemimetabolism) مینامم،5 بهاین معنی که بخشی از جامعۀ مسخشده دچار نوعی «خودبیگانگی»6 تدریجی هستند و در این شرایط با طبیعتِ انسانی خود متنکر و نامحرم شدهاند.
در تمامی سالهای اشتغال به تدریسم در دانشگاه همواره دانشجویان تُرک خود را زیر نظر دارم، هموراه اقلیتی از آنها با تغییر هویت دستوپنجه نرم میکنند. گویی رؤیای فریبندۀ آنها این باشد که بخواهند با فارسها مقایسه شوند. به مرور در نبردی که بین باور و انتخاب شکل میگیرد، به شورشیهای هدف گم کرده تبدیل میشوند. اندکی بعد، از اینکه به راحتی ذاتِ خود را حاشا کردهاند دچار اختلال اضطرابِ پس از آسیمیلگی میشوند، چراکه دائماً این دلشوره را دارند که آیا پذیرفته شدهاند یا نه. ـ افرادی از درون بههمریخته با ناپُختگی رفتاری ناشی از بیتجربگی احساسات مشخصۀ بارز اکثر آنهاست. واقعاً سرنوشت چه دامهای بیرحمانهای پیش روی انسانها قرار داده است! همواره با یکی دو بهانۀ ساده آنها را به صحبت میگیرم و در این هنگامه موجی از سؤالات رنگوارنگ به ذهنم سرازیر میشود: دلایل تغییر هویت آنها چیست؟ نگرش آنها به محیط جریانی طبیعی و آگاهانه است و یا بلعکس؟ آیا تغییر زبان، نیازی در محیطی متخاصم بوده است؟ و یا چگونه است که گروهی به راحتی میتوانند غریزۀ اصلی بقا را نادیده بگیرند؟ با این حال، تمامی اینها میتواند قضاوتی عجولانه و زودهنگام باشد؛ در چشمهای زندگیبخش برخی از آنها، با اندکی حوصله میتوان شیدایی که به زبان ترکی دارند را محک زد، کافیاست به زبانی ساده با آنها گفتوگو کنیم، چراکه ضمیر ناخودآگاهشان یادآوری خواهد کرد که چه کسی هستند. با مثالهایی چند و در خلال صحبتهای دوستانه به آنها میگویم ما ترکها فقط خوشقلبیم که به نظر برخی فارسها ساده به نظر میرسیم، چون بیتفاوتی و کنایهشان را نداریم، نه زخم زبان میزنیم و نه بیهوده میگویم و نه نژادپرستیم. تاریخ و هویت ما احترامبرانگیز است. بعد سؤالی ظاهراً ساده میپرسم: چرا باید کسی که هستیم را مخفی کنیم؟ و چطور میتواند آدمی پایبند ذهنیتی باشد که کاملاً میداند اشتباه است؟ علیایحال، برخی چون با حقیقت مواجه شدهاند فوراً درکش کرده و بهمرور آن شجاعتی را که در اعماقِ وجودشان هست متبلور میکنند، زیرا ما میراثدرا زبان زبان مادریمان هستیم و هدف همۀ ما این است که فقط از هویتِ خود محافظت کنیم، پس بیایید با وقار باشیم. زنده باد تواضع. زنده باد انسانیت. زنده باد شرافت.
مشکل ما با بسیاری از مردم این است که تا زمانی که اتفاق بدی رخ ندهد، باورشان نمیشود که چنین چیزی ممکن است. ریشه این مشکل در چیست؟ آیا این به سرشت انسان مربوط میشود، یا از سادهلوحی، ناآگاهی یا ناتوانی ناشی میشود؟ بهگفتۀ آلن رایان (Alan Ryan) نظریهپرداز اجتماعی «اگر بههر دلیلی مردم به این باور برسند که براساس انگیزههای معین عمل کنند بهیک معنا موظفاند که درست عمل کنند و از این رو معناییاست کاملاً خوب که بر اساس آن توصیف کنشهای آنان با این عبارت کاملاً صحیح است»،7 با این وجود، ما نمیتوانیم عیناً همان باشیم که دیگران هستند. تفکر ما بر پایۀ جبر و منطق استوار است، و از یک ثابت و یک متغییر تشکیل شده است. ثابت همانی هست که هست و متغییر، همانیاست که تغییر شکل داده است. در این مورد، ارزش زندگی یک فرد با ارزش زندگی دیگر سنجیده میشود. با بیان ساده، اگر یک ترک آذربایجانی از یک فارس بپرسد که چگونه میتواند مثل او باشد، با صداقت پاسخ خواهد داد که باید به زبان او صحبت کند، مثل او فکر کند، مثل او عمل کند، مثل او نفس بکشد. اما راز اصلی در این است یک آذربایجانی باید خودش باشد تا بعد بتواند مثل یک فارس شود و باید مرتباً به او یادآوری کرد که بهقدرتِ خود ایمان داشته باش تا آرامش درونی داشته باشی، چون تو در نهایت یک ترک هستی و همچنین باید به او گفت: پس اگر تو میخواهی مثل یک فارس باشی، نمیتوانی و فقط میتوانی شبیه یک فارس باشی و آنزمان یک انسانِ تهی، گمشده و ترحمانگیز خواهی بود، چون تو بر مبنای آنچه که از مادر متولد شده و درجامعۀ نیاکان خود رشد کردهای، انسانی و طبیعت انسانی داری و بنابر ماهیتِ فلسفۀ تاریخ انسانی، این طبیعت و فطرت مبتنی بر عنصر تداوم و تحولی است که سابقهاش بهتکاملِ انسان و نیز به کل تاریخ بازمیگردد و نتیجۀ همان تکاملی که مرتباً به ما گوشزد خواهد کرد که صحبت کردن به زبان مادری همانا اعتماد کردن به ساز و کار طبیعت است.
امّا، در صورتبندی طبقاتی «متکلمان به فارسی در آذربایجان» تا حدّی دچار سردرگمی هستیم، این مسأله نهفراگیر شده که آذربایجان را به بیماری درحال احتضار تبدیل کند و نهکمشمار که بتوان از کنار آن با بیخیالی گذشت. در نگاه اوّل میتوان دید که این افراد عمدتاً از گروهای اپورتونیستِ8 متزلزل و پایین جامعه و خانوادههایشان را تشکیل میدهند. هرچند در طبقۀ میانی یا ممتاز جامعه، گرایشات گاهوبیگاهی دراینباره دیده میشود، منتها فعلاً مجموعۀ آنها پایگاه اجتماعی درخوری را نمایندگی نمیکنند. شخصیتِ سوداباورانۀ درونشان آنها را به این باور رسانده که با فارسیگویی میتوانند بهحرکت صعودی در یک طبقۀ اجتماعی دست یابند و یا برای یک تحرکِ اجتماعی جدید شیوۀ زندگی خود را با مناطق فارسنشین، برای مهاجرت احتمالی، همسو سازند. گویی در آن لحظه، همهچیز این است که فارسها در موردشان چه فکر خواهند کرد، آنها حقیقت را صدها کیلومتر آنطرفتر در تهران و اصفهان و شیراز جستوجو میکنند، ولی غافل از اینکه حقیقت جلوی چشمانشان، در درونشان است. شاید بتوان با خودسرکوبی احساسات که خود نمونهای از اختلال رفتاری است، بتوان در ظاهر بهراحتی زندگی کرد، ولی کشمکش با هیولای درون خود و با جامعه، آنها را با بحران عمیقتری روبهرو خواهد کرد، زیرا ساختار نظام اجتماعی در آذربایجان، هویّت واقعی خود را حفظ کرده و به افراد خارج از شیوۀ زندگی خود احترام اجتماعی مثبتی قائل نیست و از مطالعۀ «رفتارجمعی» میدانیم مشاهدۀ افرادی که تعمداً به زبان خارج از آن جامعه صحبت میکنند در کل با غریزۀ انسانی جور درنمیآید.
تأمل در غریزۀ بشری نشان میدهد که مردم عادتهای خود را کنار نمیگذارند، به علایقشان جذب میشوند، ممکناست برخی علایق و هویّت جدیدی داشته باشند، ولی انساناند با همان طبیعتِ قبلی و تنها ممکن است یک راز عمیق و تاریک آنها را از سِرشتِ خود دور کرده باشد و اینکه گاهاً سرنوشت خود را از راههای مرموزی نشان میدهد. روزی در اصفهان، مردی سالخورده با اصالتِ آذربایجانی را دیدم که از صحبت به زبان ترکی امتناع میکرد. او در ابتدا مدعی شد که به دلیل اقامت طولانیاش در این شهر زبان ترکی را فراموش کرده است. پرسیدم چند سال است که به اصفهان مهاجرت کرده است، گفت بیست سالی میشود. کمی گذشت و با تهیری که در من دید، با اکراه به ترکی صحبتهایش را ادامه داد و در همان لحظه آشکار شد که فقر و بیچارگی، جدایی از خانواده و حرمان و رنج حاصل تمام عمر سپری شدهاش در اصفهان بوده است. اینها لحظهای مرا به این فکر برد که آیا او دنبال مقصر میگردد؟ یا شاید برای فرار از گذشته، با نوعی دستکاری حافظه دستوپنجه نرم میکند؟ شاید او جزو همان دگرگوننماهاییاست که درونشان سرشار از تاریکی غیرقابل تصور است؟ و آیا تغییر هویت برای او تنها یک نقاب اجتماعیاست که از مزیّتِ رفتارهای همیاریگونۀ فارسها به عنوان پاداش استحاله برخوردار باشد؟ به هرحال، او جز خاطرات گزینشی و نفرت از خود و دیگری، حرفی برای گفتن نداشت. زندگیاش به بنبست رسیده بود. اما گویی حلاوت صحبت به زبان مادری در همان زمان کوتاه، امیدی در دلش کاشت و آرامشی به او هدیه داد. کافی بود احساساتش فرصت بروز پیدا کند و به علاقه فطری خود بازگردد. بله، شاید دنیا در حال تهی شدن از عشق است، اما مهر به زبان مادری، عشقی است که عالم از آن لبریز است. شاید هم تمام اینها آزمونی برای ایمان و تعهد ما به سرزمینمان باشد.
در اینجا، باید تصریح کنم که واژه «طبقات پایین اجتماعی» به طور دقیق ساختار طبقاتی نظام مورد بررسی در این پژوهش را بیان نمیکند، چرا که در سالهای اخیر شاهد افزایش خودآگاهی ملّی در طیف متنوعی از همین طبقات بودهایم. منظور من از طبقه پایین، ترکیب اجتماعی ـ روانشناختی از افراد با سطح معرفتی نازل، لمپنها، ماکیاولیستهای بیعاطفه، خرده گروههای اجتماعی مشکوک و در حال اضمحلال به لحاظ اقتصادی، بیخاصیتها، افراد بیثبات و فرصتطلب و موارد مشابه دیگر است که میتواند به اصلاح دستگاه فنی و مفهومی ما کمک کند. لذا، همیشه این اعضای بسیار آسیبپذیر یک نظام اجتماعی نیستند که خود را میبازند؛ علائم آشکار سرخوردگی و یأس در بین افراد و گروههای متوسط و بالا نیز مشاهده میشود. برای نمونه، دوستی دارم، استاد تاریخ در یکی از دانشگاههای تبریز، که پیچوتابهای شخصیتی جالبی دارد. او در سفر به اصفهان، با شور و شوقی وصفناپذیر به ستایش این شهر میپردازد و خود را چنان عاشق و شیدای اصفهان نشان میدهد که من، بزرگشده این شهر، به حیرت میافتم. گویی تبریزِ به غایت با عظمت ما از داشتههای اصفهان بیبهره است. بارها، به شوخی و جدی، او را آزمودهام، اما زبان او هرگز به ستایش از شهر خود نگشته است. او دوستی خوب و مهربان است، اما همچون برخی آذربایجانیهای معاصر، از کسالت سوء تفهیم و تفاهم رنج میبرد. ای کاش او امتگرای اسلامی بود، یا به سیاق برخی روشنفکران امروزی، فراملّیگرا، تا از زاویهای بیروح به آحاد جامعۀ ایرانی یا جهانی مینگریست. اما چنین نیست، او در فرهنگ مرکز هضم شده، بیمار است و با دیدهای پوچ و تهی به فرهنگ و جامعۀ خود مینگرد.
یقیناً، تمامی موار یاد شده باید زنگی را در باطن ما به صدا درآورد. امیدوارم خوانندگان محترم عمق طعنههای بالا را درک کنند و با ذکر نمونههای مشابه در این مباحثۀ در حال پیدایش سهیم باشند، اما سؤالی کلیدی در پسِ پردۀ استتار این نمونهها مطرح میشود: آیا میتوان کنشهای نابهنجار بخشی از جامعه را به کل تعمیم داد و یا تا چه حدّ قابل تفسیر هستند؟ بهطورکلی، پاسخ من این است که شرایط اخیر را نمیتوان بهتمامی جامعه کلیّت بخشید، با این وجود میتوان گفت که کنشهای اشارهشده بیانگر اراده هستند، ولی از تجلیّات آگاهانهای برخوردار نیستند و ارزشها و معانی در ارتباط با آنها نقش و جایگاه محوری نخواهند داشت. آنها را به وفور اینجاوآنجا میتوان مشاهده کرد، لیکن درکشان دشوار است. آنها نهتنها معانی فرهنگ را درک و دریافت نکردهاند، بلکه تجربیّات اجتماعی و تاریخی را نیز به یاد نمیآورند؛ گویی انسانهای تغییر هیئت یافته هستند که در چارچوبِ «گروههای منفصل اجتماعی»9 جای میگیرند.
رُک بگویم: نگاه سبکسرانه به هویّت و کماهمیت شمردن زبان، تعطیلی اخلاق است. نوعی رفتار انحرافی است، ناسازگاری کردن با ارزشهاست و مسلماً ادامۀ این وضعیّت، وضعیّت چندان سادهای نیست، ولی قطعاً متضمن و مؤید این نکته است که برخی از افراد خود را گم کردهاند، همسو با آن مبانی اصلی و اساسی فرهنگ ما توسط آنها در حال فروریخته شدن هستند، ارزشهای ما بیاعتبار و بیارزش شدهاند و در این وضعیّت زندگی ما در چارچوب آذربایجان دیگر چه معنایی دارد؟
چهمعنایی جانسوزتر از آنکه تضعیفِ «هویّتاجتماعی»10 مردم آذربایجان به سست شدن علایق سرزمینی آنان نیز منجر شده است. شاهدیم که در سایۀ خوابزدگی ما، جمعیّتی انبوه از کردهای ایران و عراق، ظاهراً با عنوان مهاجر به شهرهای آذربایجان سرازیر شدهاند. اگرچه از نظر شرایط همسایگی، این جریان عادی به نظر میرسد، اما مشاهدات نزدیک نشان میدهد که این کوچگران چه نقشههای آرزومندانهای برای این خطه در سر دارند. مدّتی است که گروههای مهاجر در شهرهای آذربایجان غربی، بهویژه اورمیه، اقدام به سازماندهی سیاسی خود کردهاند و ایدئولوژی فرصتطلبانۀ پالانکج، از طریق رسانههایی مانند بیبیسی فارسی، ایران اینترنشنال، من و تو و رادیو فردا، به طور مرتب به تبلیغ، تشویق و تهییج این «سیاستِ هویّتی»11 میپردازد و همیناندازه نشان میدهد که این آرمان از سوی برخی کشورهای غربی و خاورمیانهای درحال برنامهریزیاست. تهیرآنکه، اکراد در زنجان و تبریز نیز فعالیتهای عدیدهای دارند و پیاپی مؤسسات اقتصادی و اجتماعی خود را برپا میکنند که نگرانی دلسوزان این خطه را برانگیخته است. بنا به گفتۀ یکی از دوستان فرهیختۀ زنجانی، آنان در محلات گرانقیمت زنجان خانه میخرند و بلافاصله در اینجاوآنجا اقدام بهتبلیغات هویّت کردی در زنجان و با ادعای مالکیت در شهرهای آذربایجان میکنند و مجدداً موج جدیدی از مهاجران کرد پیدا میشوند تا جمعیّتِ ازپیشموجود را تقویت کنند و این چرخۀ «مهاجرت اکراد – ادعای ارضی – مهاجرت اکراد» بدون واکنش جدی مردم و مسئولین، مرتباً در حال تکرار است. تاریخ گواه است که این تقدیر، گریبانگیر مردمی میشود که ابتدا از زبان خود فاصله گرفته، هویت اجتماعیشان تضعیف شده و در خواب غفلت غوطهور شدهاند.
انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی در اسفند 1402، پدیدهای منحصر به فرد را در حوزه انتخابیۀ آذربایجان غربی رقم زد. اقلیتی از کردهای ساکن در شهرهای اورمیه، سولدوز و دیگر مناطق، با کسب کرسیهای مجلس، راهی بهارستان شدند. این رخداد، دریچهای به سوی مسائل پیچیدۀ فلسفۀ سیاسی در جوامع چندگانۀ قومی آذربایجان غربی با اکثریت بومی ترک امروزی گشوده است و بررسی و تحلیل عمیقتر آن از زوایای مختلف، ضروری مینماید. این واقعه، پرسشی بیسابقه در تاریخ را مطرح میکند: چه نمونهای سراغ داریم که در آن، اقلیتی مهاجر، سکان هدایت اکثریت یک منطقه را به دست گرفته باشد؟ کارشناسان، فهرستی از دلایل احتمالی این پدیده عجیب را برشمردند، اما هیچیک قانعکننده به نظر نمیرسد. از هر زاویهای که به این موضوع نگاه کنیم، بیاعتنایی به زبان، هویت و سرزمین، تنها توجیه قابل قبول برای ضعف اکثریت خواهد بود. اما تبعات آنی این رویداد، طولی نکشید که خود را نمایان کرد. با اعلام پیروزی نمایندگان منتخب، اقلیت مهاجر به خیابانها ریختند و اورمیه و سایر مناطق را با نام «کردستان» خطاب کردند، گویی هویتی دیگر در حال تسخیر این سرزمین بود. تنها 3 هفته بعد از این واقعه، در فروردین 1403، تلویزیون ایران اینترنشنال، در اقدامی مکرر و کاملاً برنامهریزی شده، اقدام به انتشار روزانۀ انبوهی از کلیپهای کوتاه در صفحۀ اینستاگرامی خود از رقص و آواز کردها در مراسم نوروزی شهرهای غربی آذربایجان با اکثریت ترکنشین کرد. گویی تلاش میکردند که هویت رسمی آن مناطق را کرد معرفی کنند. لیکن این نمایش مسخره، تنها به چند کلیپ و کامنتهای اوباشِ مجازی در توهین به ترکها ذیل آن کلیپها محدود نمیشد. اینها، پژواکی از هویتی تهدیدآمیز بود که به وضوح و علنی به گوش میرسید، چراکه این پیشامد، صرفاً به مسائل داخلی محدود نمیشود. به نظر میرسد، سیاست برخی دول خارجی که ارگان آن ایران اینترنشنال است، در حال دنبال کردن اهدافی در این منطقه است که با هویت سرزمینی و انسجام ملّی آذربایجان و ایران در تضاد میباشد.
به هر تقدیر، انتخابات آذربایجان، بار دیگر موضوع هویت و سرزمین را به کانون توجه مردم این خطه آورد. کسب اکثریت کرسیهای مجلس توسط اقلیت کرد، به مثابۀ نمایش منویاتِ سیاسی ایشان در این منطقه نیز بود و واکنشهایی را از سوی نخبگان اکثریت ترکنشین منطقه به دنبال داشت. این امر، ضرورت بررسی و تبیین دقیق مفاهیمی مانند زبان، هویت و سرزمین در جوامع ترک ایران را آشکار میکند. انتخابات آذربایجان به عنوان یک پدیدۀ پیچیده، درسهای مهمی در زمینه آیندۀ این منطقه به ارمغان میآورد و بررسی و تحلیل آن از زوایای مختلف، میتواند به فهم عمیقتر این مسائل و یافتن راهحلهای مناسب برای آنها کمک کند. بدیننهج، کنشهای برانگیخته در قبال رفتار مهاجرانِ مدعی، تعارضات اجتماعی و تاریخی را بیدار میکند و این خطرناکترین عامل برای افول جوامع است. در برخی مناطق شمال عراق و مجدداً در شمال و شرق سوریه که جمعیّت متراکمی از ترکمنها و اعراب سکنۀ آن بودند و جوامع اتینیکی ظاهراً باثبات و پایداری به شمار میرفتند، توسط جریانهای سیاسینظامی کردی بهطور ناگهانی در هم فروریختهاند، سرزمینشان اشغال شد و از مناطق خود رانده شدند. چرا؟ پاسخ به این سؤال را جدای از نزاع داخلی سوریه و حمایت غربیها از جنگ و سیاست هویتی اکراد، میتوان هم در قالب ساختار اجتماعی و هم در قالب کُنشِ مُماطلۀ هویّتی در بین ترکمنها و عربها جستوجو کرد و در اینجا نیز درهمریزی نسبی اوضاع کنونی شهرهای ترک آذربایجان بهتحلیلگر تاریخی بهصورت جدی هشدار میدهد که اوضاع بسیار هولناک است و اصرار ما به زبان مادری به خاطر روح این سرزمین است که به خطر افتاده است. یقیناً، جامعهای که مراقب خودش نباشد، محکوم به انقراض است و جایی که ارزشی وجود نداشته باشد، آیندهای هم نیست.
در هر صورت، ما از تهدیدی که ذهن بیارادۀ آسیمیله شدهها بر ما ایجاد میکنند، آگاهیم. به خصوص آنها میتوانند احساسی را که برای یک عمر دروغ گفتن تحویل خود دادهاند، تحمل کنند، اما تابِ تحمل احساس کسانی که راست میگویند را ندارند. یک ایراد دیگر آن است که جامعهستیزهای بیهویت معمولاً توانایی ارزیابی خود را ندارند، ضمن آنکه هدفی هم ندارند، ولی اگر دارند تنها برای منظوریاست که آن را درک کردهاند، لذا برخی ملّیگرایان فاشیست ایرانی آیندهای را که برای آذربایجان تصور میکنند، همینها هستند که آن را محقق میکنند. آنها با افراط این عقیده زندگی میکنند که مثلاً آریاییها قوم متولی و نژاد برتر هستند و این دیدگاه بالقوه خطرناکِ یک جدا افتاده میتواند بخشی از یک شورش اجتماعی کوچک حال حاضر جامعۀ ما باشد و ما نمیدانیم که امواج دیدگاهایشان تا کجاها پیش خواهد رفت و ممکن است به تجلّی چیزهایی بدل شود که امروزه علیه آن میجنگیم. آنها نگاه تاریکی به انسانیت دارند و شاید هرگز رذالت درون خود را باور نکنند، ولی گاهاً دنیا راهی هم برای تصحیح وقایع دارد، بنابراین ما باید بگذاریم که آنها انزجاز خود از فرهنگشان را بیرون بریزند و برملایش کنند، زیرا در جو تنفر و وحشتی که ایجاد کردهاند، این ما هستیم که به اتّحاد و آگاهی ملّی بیشتری خواهیم رسید و اگر تاریخ یک چیز به ما یاد داده باشد این است که دیر یا زود ایدئولوژی برتریجویی نژادی فرو خواهد ریخت.
- دلایل چندگانۀ تغییر و استحاله:
زبانی که با آن سخن میرانیم، آینهای از طرز تفکر ما و رمزگشای خودآگاه انسان است. بینظمیِ ارتباطیِ زبانی، از مهمترین عوامل تشدید تنشها در رفتار و پندار درست یک جامعه به شمار میآید. ما نیز در تلقی خود با نظریات «یورگن هابرماس (Yurgen Habermas)»، فیلسوف و نظریهپرداز اجتماعی همعقیده ایم که برای نیل به جامعهای بهتر، پایبندی به میثاقهای اجتماعی ضروری است. زبان رسمی به مثابۀ ابزاری برای «گفتوگو»، مبانی و شالودههای یک جامعۀ خوب را تشکیل میدهد و خود هنجاری را شکل میبخشد که التزام به آن برای تکامل اجتماعی پایدار در عرصههای اخلاقی و سیاسی واجب است.12 هرچند نادیدهانگاری این الزام در آزربایجان، ما را با حقایقی عمیقاً سبعانهای آشنا میسازد. از سویی دیگر، جامعه متشکل از واحدهای دارای ارتباط درونیِ کارکردی است و از این رو، زمینۀ مناسبی برای تحلیل و
توجیه منظم و پیوستۀ نتایج تغییرات بهوجودآمده فراهم میشود.13 یک وضعیّت ویژه برای تحلیل بحث حاضر این است که «ناهمگونی زبان جامعه» را در چارچوب «روند تاریخی» و «الگوی نظام اجتماعی»14 و «سیاسیاقتصادی» بررسی نماییم و سپس با آنچه ریشۀ این مشکل است مقابله نماییم.
ادامه دارد