یاری اندر کس نمیبینم، یاران را چه شد…
روزهای پر تب و تاب سال 64 بود و من علاوه از محل کار اصلیام در کلینیک پاستور نیز اضافهکاری میکردم. یکی از پزشکان کلینک شخصی بود اهل مشهد که علاوه بر کلینیک در بیمارستان زندان تبریز نیز کار میکرد و من خیلی کنجکاو بودم در بارهی بیمارستان زندان بیشتر بدانم. از آن رو همیشه مشتاق شنیدن صحبتهای این پزشک مشهدی بودم.
در اوقات خلوت کلینیک همه دور میز پذیرش جمع میشدیم و از کتابهایی که خوانده بودیم، از موسیقی مورد پسندمان، از حوادث محل کارمان و زندگی روزهمان حرف میزدیم. پزشک زندان تبریز بسیار خوشسخن بود و ادبیات و موسیقی را خوب میشناخت و چند رمان و موسیقی دلکش و مرضیه و شجریان علایق مشترک ما بود.
به سبب تمایلات سیاسیای که آن روزها داشتم در لابلای کلام او دنبال نشانههایی میگشتم که با افکار من همخوانی داشته باشد و گاهی نیز با نشانههایی به او میفهماندم که چه افکاری دارم.
روزی پزشک زندان به اتاق کارم آمد و با پنهانکاری بسیار بستهای به دستم داد و گفت: مواظب باش کسی نبیندش. تازه منتشر شده و با عجله اتاق را ترک کرد.
آن روز تا آخر شیفت از اتاق کارم تکان نخوردم. میترسیدم همکارانم متوجه شوند که شئیئی ممنوعه را در جیب شلوارم پنهان کردهام. به خانه که رسیدم بسته را باز کردم.
بیداد
محمدرضا شجریان
پرویز مشکاتیان
تار: استاد بیگجهخانی
آن روزها واکمنی داشتم که یار غار تنهاییام بود. کاست را داخل واکمن گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم. زحمهی تار و سنتور و نوای نی در اتاق حقیر و مجردی من چنان غوغایی به راه انداخت که ذهنم به تمامی در غنای موسیقی غرق شد.
آن شب بارها و بارها به بیداد شجریان گوش سپردم و با بیدادهایی که بر یارانمان رفته بود همذات پنداری کردم و با قطعهی یاد باد به فصل عشقی که در دل داشتم گریستم و…
سالهای سخت زندگیام بیداد شجریان یار و همراهم بود.
و امروز در خبرها خواندم که «استاد محمدرضا شجریان در بیمارستان بستری شد.» کاش میتوانستنم این بیت را برایش بخوانم:
زهرهسازی خوش نمیسازد…
رقیه کبیری
98.11.8